SUNSET_Vk

 #خاطرات نبودنت/این‌بار
          	"یاس"
          	
          	V POV:
          	
          	این اواخر مثل بهار بود...
          	بی‌تعادل اما طناز؛
          	درست مثل یک باغ سبز بعدِ بارون، هنوز زیر چاله چشم‌هاش پر از اشک بود و حتی اگه از کنارش می‌گذشتی هم بویِ ملایم نفس‌های ناآرومش از روی حصار سینش،
          	 مثل " یاس‌های" پیچیده به در ورودیِ پارک به مشام می‌رسید...
          	این اواخر دقیقا مثل خورشید اردیبهشت، یک لحظه از تابش و خنده‌های سُرخش، تمام وجودم رو با لذت و ولع می‌سوزوند و یک لحظه هم جوری تبسم لب‌هاش رو تا روزها پنهان می‌‌کرد که حتی دلم برای دیدن فاصله بین دو لبِش تنگ می‌شد و مجدد باید شالِ گوشه کمدم رو از سردی نگاهش، روی لباس‌های نازک بهاریم می‌پیچدم...
          	به من گفته بود؛ پیش از اینها به من گفته که یک روز مثل نسیم آخر شبِ ماه دوم بهار، از کنارم رد می‌شه. درست زمانی که بین ملافه‌های نرمِ آغوشش خوابیدم و یک دستش رو مثل قسم، به دستم گره کردم...
          	باورم نکردم چون؛ چشم‌های خمارش بیشتر از اینها اعتبار بودن رو به قلبم بخشید و من بی‌اینکه لحظه‌ای به آینده‌ی ایستاده اون سمت پل نگاه کنم، غرق حال و همین الآن با اون و بویِ خوب شانه‌هاش بعد از یک تکیه طلانی و رفع خستگی بعد از تموم روزهای ظالم بودم...
          	روی قولش موند؛ بیشتر از اینکه پاهاش رو به ماسه های دریایِ خاطراتمون فشار بده و ردشون رو محکم بگذاره، این وعده‌ی رفتنش بود که محکم‌تر از ضربه تنهایی قبل از بودنش به روحم مُهر شد و حالا دفتر مهر و موم شده‌ی "عشق" برای من با یک صفحه‌ی سوخته و خمیده جامونده...
          	
          	درست درون همون خونه، کنار همون باغ، مقابل همون پارک و لا‌به‌لای همون ملافه‌ها_

Kookv_Jk_V

ببخشید، بی‌اجازه وارده مسیج بوردت میشم، عزیزم.اگه ناراحت شدی پاکش کن^^
          اما  خوشحال میشم اگه دوست‌داشتی یه‌نگاهی به بوکِ فیک‌چت‌هام بندازی و اگه خوشت‌اومد ازش با ووت و کامنت حمایت کنی و ریدرش بشی~♥
          
          https://www.wattpad.com/story/402084858?utm_source=android&utm_medium=link&utm_content=story_info&wp_page=story_details_button&wp_uname=Kookv_Jk_V

ZahraVahidi1

هلو هانی
          ببخش که بدون اجازه وارد مسیج بوردت شدم،خوشحال میشم یک سر به بوک من بزنی❤️⭐️✨️
          
          https://www.wattpad.com/story/336563574?utm_source=android&utm_medium=org.telegram.messenger&utm_content=share_reading&wp_page=library&wp_uname=ZahraVahidi1

imabrwnhzl

هی سلام ، چطوریییییی؟؟
          خواستم بپرسم هیچ ایده ای نداری برای اینکه مارو با یه داستان جدید و قلم زیبات مهمون کنی؟

SUNSET_Vk

@imabrwnhzl آره جونم♡ ولی تغیرات داستانی اصلا وجود نداره، فقط باید از نظر نگارشی و املایی تصحیح بشه. باعث خوشحالی عزیزم. شماهم همینطور""
Reply

imabrwnhzl

@SUNSET_Vk  
            وای جگرگوشه ادیت میشههههه؟؟؟
            ینی قراره تغییرات زیادی داشته باشه؟؟؟ وای خیلی خوبه یه بهونه جدید برای دوباره خوندش دارممم
            ماهم خوشحال میشیم که داستان جدیدی ازت داشته باشیم ، روزت بخیر باشه و خسته نباشی
Reply

SUNSET_Vk

@imabrwnhzl سلام عزیزم"
            'جگرگوشه' به‌کلی ادیت بشه و اگر زمان خالی برام ایجاد شد...چرا که نه، خوشحال می‌شم مجدد یه راه جدید رو شروع کنیم. اما همینطور که گفتم ادیت 'جگرگوشه' در اولویت هستش جانم و امیدوارم که به‌زودی بتونم انجامش بدم"
Reply

Adrinaaliyari

سلام عشق، جیگرگوشه رو دیشب خوندم و خیلی راحت می تونم بگم "عجب شاهکاری خلق کردی" جـانم.❤

Adrinaaliyari

@SUNSET_Vk عزیزدلی جونم✨
Reply

SUNSET_Vk

@Adrinaaliyari عزیزِ من"" نظرتون باعث خوشحالی و افتخار هستش☆☆☆
Reply

SUNSET_Vk

 #خاطرات نبودنت/این‌بار
          "یاس"
          
          V POV:
          
          این اواخر مثل بهار بود...
          بی‌تعادل اما طناز؛
          درست مثل یک باغ سبز بعدِ بارون، هنوز زیر چاله چشم‌هاش پر از اشک بود و حتی اگه از کنارش می‌گذشتی هم بویِ ملایم نفس‌های ناآرومش از روی حصار سینش،
           مثل " یاس‌های" پیچیده به در ورودیِ پارک به مشام می‌رسید...
          این اواخر دقیقا مثل خورشید اردیبهشت، یک لحظه از تابش و خنده‌های سُرخش، تمام وجودم رو با لذت و ولع می‌سوزوند و یک لحظه هم جوری تبسم لب‌هاش رو تا روزها پنهان می‌‌کرد که حتی دلم برای دیدن فاصله بین دو لبِش تنگ می‌شد و مجدد باید شالِ گوشه کمدم رو از سردی نگاهش، روی لباس‌های نازک بهاریم می‌پیچدم...
          به من گفته بود؛ پیش از اینها به من گفته که یک روز مثل نسیم آخر شبِ ماه دوم بهار، از کنارم رد می‌شه. درست زمانی که بین ملافه‌های نرمِ آغوشش خوابیدم و یک دستش رو مثل قسم، به دستم گره کردم...
          باورم نکردم چون؛ چشم‌های خمارش بیشتر از اینها اعتبار بودن رو به قلبم بخشید و من بی‌اینکه لحظه‌ای به آینده‌ی ایستاده اون سمت پل نگاه کنم، غرق حال و همین الآن با اون و بویِ خوب شانه‌هاش بعد از یک تکیه طلانی و رفع خستگی بعد از تموم روزهای ظالم بودم...
          روی قولش موند؛ بیشتر از اینکه پاهاش رو به ماسه های دریایِ خاطراتمون فشار بده و ردشون رو محکم بگذاره، این وعده‌ی رفتنش بود که محکم‌تر از ضربه تنهایی قبل از بودنش به روحم مُهر شد و حالا دفتر مهر و موم شده‌ی "عشق" برای من با یک صفحه‌ی سوخته و خمیده جامونده...
          
          درست درون همون خونه، کنار همون باغ، مقابل همون پارک و لا‌به‌لای همون ملافه‌ها_

imabrwnhzl

سه ماه از زمانی که جگرگوشه رو خوندم گذشته و هنوزم اینطوریم که " جگرگوشه یه طور دیگه ای قشنگ بود"..
          دختر این فیک واقعا فوق‌العاده ست.. ممنونم ازت که همچین داستان زیبایی و نوشتی که ازش لذت ببرم طوری که همیشه یادم بمونه .
          خیلی خاص ، جدید ، و فوقالعاده ست...

SUNSET_Vk

@imabrwnhzl اِی جان! باعث خوشحالی و افتخارم هستش که دوستش داشتی. سلامت و شاد بمون جانم"
Reply

NoooNooy

خب جگرگوشه رو همین الان تموم کردم و باید بگم غمش رو با تمام وجود به آغوش کشیدم..ممنون برای فف:)
          امم نمیدونم با گفتنش قراره ناراحت بشی یا نه ولی میتونی یه بار دیگه از اول پارت هاش رو ویرایش کنی؟ یه چندتا غلط املایی توش هست..سو فقط میخواستم بهت بگمش و ممنون دوباره♡

NoooNooy

@NoooNooy ممنونم♡
Reply

SUNSET_Vk

@NoooNooy متشکرم جانم و البته؛ فیک ویراستاری نشده و در فرصت مناسب تمام پارت ها از نظر نگارش ویرایش میشن ""
Reply