S_Liily_
چشمهای براق مینهو روی کریستوفر نشست، اما تمام نگاه و وجود کریستوفر خالی و پر از وحشت بود. چیزی از چهرهاش قابل خواندن نبود، نگاهش تهیتر از هر زمانی بود.
ــ «اون اسمم رو صدا کرد… مینهو… ب.بهم گفت بنگچان… درست… همون طوری که… فلیکس میگفت…»
آشفتگی روی صورت کریستوفر هر لحظه سنگینتر میشد و وحشتش بیشتر از قبل خودنمایی میکرد.
ــ «داره باهام کاری میکنه که به مردن فلیکس شک کنم… چطور امکان داره…»
دستان لرزانش را جلوی صورت خودش و مینهو گرفت و تکان داد، صدای نفسهای کوتاه و گرفتهاش فضا را پر کرد. دوباره تکرار کرد:
ــ «چطور امکان داره… من خودم… با دستهای خودم… خاک روی تابوتش ریختم… چطور امکان داره اون زنده باشه و بتونه بنگچان صدام بزنه؟!»
شانههای مینهو را چنگ زد، درد قلبش تمام وجودش را پر کرده بود و در سکوت فریاد میزد:
ــ «بهم بگو… چطور امکان داره اون همزمان فلیکس باشه اما نباشه؟!»
امروز سالگرد lm who عه
دقیقا همین موقعها شروع به نوشتنش کردم..
دلم براشون تنگ شده
این قسمتی از پارتهای ابتداییه.. دوست داشتم باهاتون به اشتراک بزارم.