هیچ چیزی تغییر نمیکنه، همینه که هست.
نه کتاب های خود درمانی افسردگی میتونن کاری برات بکنن نه سکس و مشروب و دود.
اینکه مجبور بشی سال های سال رو یه صندلی بشینی و به یه نقطه زل بزنی یعنی انتهای بدبختی و باید بگم که متاسفانه من در همین حالتم. اینکه قرار نیست به همه جای دنیا سفر کنم و مجبورم توی تابستون و زمستون همینطور کنج اتاق تاریکم بشینم و به صدای لاشخورهایی که از بیرون میاد گوش کنم.بدون پنجره،بدون هیچ نوری.
قرار نیست اونی که دوسش داری حتما دوست داشته باشه و این میتونه اوج بدشانسی ات باشه و باید بگم بله من آدم بدشانسی ام. این قضیه هم حقیقتیه که چه بخوام باورش کنم چه نه جریان داره و نمیشه کاریش کرد. تظاهر به دوست داشتن هم حالم و بدتر میکنه. اینکه قرار نیست چیزی رو پیدا کنم که بشر رو تحت تاثیر قرار بده هم یه حقیقت تلخه. سال ها آرزو داشتم که با همه ی مناظر دیدنی دنیا عکس بگیرم اما میدونم هیچوقت برآورده نمیشن. هیجان انگیزترین جاده ای که میتونم قدم بزنم مسیر خونه تا دانشگاس و این یعنی بدبختی و بله من یک بدبخت هستم.اینکه هر چه قدر هم از نژاد بشر متنفر باشم باز خودمم یکی از همونام و باور این قضیه حالم رو بدتر میکنه. از مرگ و نابودی میترسم اما نه اونقدری از زندگی میترسم. فرق بین مرگ و زندگی کجاست؟اینکه الان زنده ام و مرگ داره بهم میخنده. اینجا از زندگی بعد مرگ حرف میزنن و من به مرگ قبل از زندگی فکر میکنم.اینکه از سکس به عنوان یک خوشی حرف میزنن و من نمیتونم تو حالت عادی حتی با یه نفر حرف بزنم.حرف زدن در مورد هر چیزی با هر کسی نه تنها اوضاع رو بهتر نمیکنه که بدترش هم میکنه.
خب هیچ چیزی هیچوقت تغییر نمیکنه.
اینکه قرار نیست هیچوقت شب تو بغل معشوقه ام باشم و واسش حرف بزنم از اون حسرت های بزرگه که نمیتونم واسش کاری بکنم. آره میدونم زندگی فقط همین یه باره و دیگه هیچ چیز به عقب برنمیگرده و فرصت دوباره ای در کار نیست اما خب نمیتونم کاری کنم. البته میتونم دست و پاش رو ببندم و مجبورش کنم که اظهار به دوست داشتنم کنه و با دقت حرفام رو گوش کنه و بعد طوری وانمود کنه که انگار همه ی حرفام رو فهمیده اما آخرش که چی؟ :|
  • in harry's dimples :)
  • JoinedMarch 25, 2015


Last Message
_Larrie_stylinson_ _Larrie_stylinson_ Jul 04, 2019 02:55PM
ببینید کی برگشته :)))
View all Conversations