Sign up to join the largest storytelling community
or
خیلی خوشحالم که "اون چشمهای آبی" رو نوشتم. این داستان یادگاری از روزهاییه که میدونستم عشق، وقتی اتفاق میفته چه شکلیه و چه حس و حالی داره.سالها میگذره. دیگه تجربه نکردم. گاهی اوقات فراموش میکنم عاشق...View all Conversations
Stories by مـونلایت🌙
- 3 Published Stories
این دختر، اتفاقی دیوانه شده!
7.4K
1.1K
11
خاله گریه می کند.
مادر هنوز تفنگش را به دست دارد.
ماشه را می چکاند و بنگ بنگ!
خاله گلوله ها را می فهمد.
Call my name - Harry styles - Comp...
197K
23.6K
57
صدا کن مرا
صدای تو خوب است
صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن می روید
در ابعاد این عصر...