akidultSnow

          	گفتم من رو یه جای خنک خاکم کن.
          	گفت چی میگی باز؟ 
          	گفتم خنک خوبه دیگه، چیه گرما؟
          	گفت ول کن این حرف مرگ و میر رو
          	گفتم مرگ و میر رو نمیگم که، میگم من که مُردم، منو یه جای خنک دفن کن که میای پیشم اذیت نشی.‌
          	گفت بعد مردنت چیکار داری من اذیت میشم یا نه؟ از کجا می‌دونی من اصن میام پیشت؟
          	گفتم میای دیگه... نمیای؟
          	دست گذاشت دو طرف صورتم گفت خیلی دیوونه ای. گفتم می‌دونم... دوسَم داری؟ 
          	هیچی نگفت. 
          	همون‌جور یخی نیگام کرد فقط. 
          	همونجور که معلوم نیست دوستم داره یا ازم بدش میاد یا اصلا اگه بمیرم میاد سر خاکم یا نه!
          	حالا می‌دونم گاهی وقتا میاد. 
          	می‌شینه زیر درخت، آهنگ میذاره، اولاش گریه هم می‌کنه. 
          	خاک سرده دیگه...
          	از یه جایی به بعد دیگه آدم گریه‌ش نمیاد سر خاک کسی.
          	هروقت میاد گنجیشک میشم می‌شینم روی شاخه بالایی درخت... نیگاش میکنم... حظ می‌کنم از تماشا.
          	از بالای درخت هی جیک جیک میکنم یعنی این گنجیشکه، دیوونه‌ی بوی تن تو شده... میشه بیاد بشینه کف دستت؟؟
          	جواب نمیده. 
          	بلد نیست زبون گنجیشکا رو. 
          	هیشکی بلد نیست.
          	می‌دونم یه روز میاد بالاخره،
          	با لبخند. 
          	مه باشه، خنک باشه هوا...
          	خنک خوبه که من دوست دارم، چیه همش گرما که اون دوست داره؟ 
          	بعد میاد می‌شینه کنار سنگ کهنه میگه من دیگه میرم، باید ببخشی، یکی دلمو برد، دیگه نمیام!
          	اون وقت من از بغل سنگ قبرم، گل میدم. 
          	گل صورتی. 
          	گل رو بچینه، 
          	بذاره گوشه‌ی موهاش... قشنگ بشه... یارش خوشش بیاد.
          	منم که گنجیشکم دیگه... 
          	پر می‌کشم می‌رم یه جایی که نبینمش. 
          	هیشکی رو نبینم.
          	 دیدن نداره دنیا. 
          	همینه روزگار. 
          	هر کی رو دوس داری... یه روز باید بهش بگی برو...
          	دل تو خوش، دل ما هم خوش به خوشی شما. 
          	این هم یه نامه واسه چشمات خوشگله.
          	قربانت، صاحب کلبه!!
          	
          	-محمود سلیمی-
          	-با کمی دخل و تصرف-
          	 #fireplace 
          	

akidultSnow

          گفتم من رو یه جای خنک خاکم کن.
          گفت چی میگی باز؟ 
          گفتم خنک خوبه دیگه، چیه گرما؟
          گفت ول کن این حرف مرگ و میر رو
          گفتم مرگ و میر رو نمیگم که، میگم من که مُردم، منو یه جای خنک دفن کن که میای پیشم اذیت نشی.‌
          گفت بعد مردنت چیکار داری من اذیت میشم یا نه؟ از کجا می‌دونی من اصن میام پیشت؟
          گفتم میای دیگه... نمیای؟
          دست گذاشت دو طرف صورتم گفت خیلی دیوونه ای. گفتم می‌دونم... دوسَم داری؟ 
          هیچی نگفت. 
          همون‌جور یخی نیگام کرد فقط. 
          همونجور که معلوم نیست دوستم داره یا ازم بدش میاد یا اصلا اگه بمیرم میاد سر خاکم یا نه!
          حالا می‌دونم گاهی وقتا میاد. 
          می‌شینه زیر درخت، آهنگ میذاره، اولاش گریه هم می‌کنه. 
          خاک سرده دیگه...
          از یه جایی به بعد دیگه آدم گریه‌ش نمیاد سر خاک کسی.
          هروقت میاد گنجیشک میشم می‌شینم روی شاخه بالایی درخت... نیگاش میکنم... حظ می‌کنم از تماشا.
          از بالای درخت هی جیک جیک میکنم یعنی این گنجیشکه، دیوونه‌ی بوی تن تو شده... میشه بیاد بشینه کف دستت؟؟
          جواب نمیده. 
          بلد نیست زبون گنجیشکا رو. 
          هیشکی بلد نیست.
          می‌دونم یه روز میاد بالاخره،
          با لبخند. 
          مه باشه، خنک باشه هوا...
          خنک خوبه که من دوست دارم، چیه همش گرما که اون دوست داره؟ 
          بعد میاد می‌شینه کنار سنگ کهنه میگه من دیگه میرم، باید ببخشی، یکی دلمو برد، دیگه نمیام!
          اون وقت من از بغل سنگ قبرم، گل میدم. 
          گل صورتی. 
          گل رو بچینه، 
          بذاره گوشه‌ی موهاش... قشنگ بشه... یارش خوشش بیاد.
          منم که گنجیشکم دیگه... 
          پر می‌کشم می‌رم یه جایی که نبینمش. 
          هیشکی رو نبینم.
           دیدن نداره دنیا. 
          همینه روزگار. 
          هر کی رو دوس داری... یه روز باید بهش بگی برو...
          دل تو خوش، دل ما هم خوش به خوشی شما. 
          این هم یه نامه واسه چشمات خوشگله.
          قربانت، صاحب کلبه!!
          
          -محمود سلیمی-
          -با کمی دخل و تصرف-
           #fireplace 
          

akidultSnow

خیره به سقف پلک زد و باز هم مرور کرد.
          چند روز میشدکه ندیده بودش؟؟
          اصلا امروز چند شنبه بود؟؟
          صبح بود یا شب؟
          نمیدونست...
          گم شده بود
          گم شده بود بین کلاف بهم پیچیده‌ی ذهنش...
          کلماتی که از اون روز لعنتی مجالی برای وجود گرفتن و خروج پیدا نکرده بودن.
          کلماتی که توی ذهنش حبس شده بودن.
          باز هم پلک زد و خیره به سقف کاهگلی رنگ اتاق کوچیک... باز هم مرور کرد.
          آخرین‌باری که اون چشم‌ها رو تماشا کرده بود بارون میومد...
          امروز هوا چه‌جوری بود؟
          بارونی بود یا ابری؟
          این رو هم نمیدونست...
          انگار بعد از اون روز... دیگه هیچی نمیدونست.
          ذهنش از هر چیزی خالی و تنها با یک اسم پر شده بود.
          اسمی که حتی مطمئن نبود درست شنیده باشه.
          حتی دیگه اسم خودش رو هم به خوبی به یاد نداشت.
          انگار وجود خودش هم تمایل زیادی به محو شدن داشت.
          هر روز ردپاهاش رو کمرنگ و کمرنگ‌تر میکرد و خاطرات رو از گوشه و کنار حافظه‌ش پاک...
          همه‌چیز دست به دست هم داده بود تا تنها یک اسم و یک تصویر توی خاطره‌ش بمونه.
          اسمی به کمرنگی "فرمانده" و تصویری به وحشی‌گری چشم‌های قهوه‌ای اون مرد سبزپوش بین اون یونیفرم نظامی.
          باز هم خیره به سقف پلک زد و سرش تیر کشید.
          حالا که دقت میکرد...
          اصلا  کجا بود؟؟
          حتی این رو هم نمیدونست.