clewsx
لبخند نیمه جونی زد و سرش رو سمت پسر رنگ و رو رفته کنارش چرخوند. اینقدر ناامید بنظر میرسید که چشمای همیشه گرد و روشنش حالا تیره، سرد و خمار شده بود. - بالاخره یه روز خوب میاد.. اولین نفر به حرف اومد و با نگاه غم زده اش منتظر جواب پسر کنارش شد. - ولی وقتی میاد که ما به شب عادت کردیم، اونموقع نور مارو آزار میده. نفسش رو بیرون داد. - بعد یه مدت، به نورم عادت میکنی. پسرک نگاه تیره اش رو از آسمان شب گرفت و بهش داد. - اگه قراره نوری که ازش حرف میزنی بیاد و اونم مثل همه چیز آزارم بده، میخوام که هیچوقت نیاد. نگاه بی حسش رو سمت آسمان شب چرخوند و لب خشک شدش رو تر کرد و لب زد: - نور برای من همیشه تاریکه، حتی اگه روشن باشه.