اون حالا دلتنگ آغوش کوچیکی بود که حالا خیلی وقت بود طعم آرامش رو توش گم کرده بود. نمیدونست چه حسی داره. پوچ بود و میترسید، مثل بچه های چند ساله ای که تازه میخوان روی این دنیای خاکی قدم بردارن، میترسید.
این اگر چیزی که اونها بهش میگفتن «عشق»، نبود، قطعا وابستگی ای بود به تلخی نفرت.
کاش میشد زمان و جایی که میخوای متوقف کرد، لحظه های بیشتری رو فقط برای خوشحال بودن سر چیزای کوچیک سپری کرد و دنیا رو با لبخندای واقعی قشنگ تر کرد. ولی زمان زندگی ، انگار فقط روی لحظه های بعد خوشحالی و لبخندای فیک متوقف شده.
@cwhiskeys این خوبه که تونستی افکارت رو کنترل کنی. آدم های زیادی هستن که نتونستن افسار افکار منفی ذهنشون رو به دست بگیرن و در نهایت به سرانجام ناخوشایندی دوچار شدن.
غم و ناراحتی بخشی از جریانِ زندگی ماست و نمیشه نادیده اش گرفت تنها کاری که می تونیم انجام بدیم پذیرفتنشه که تو این کارو به نحوه احسنت انجام دادی.
حالا با تجربه این دوران تونستی به این فهم برسی، دلتنگ بشی و ارزش واقعی شادی رو درک کنی.
به خودت افتخار کن.
از این تجربه مثل یک گنج محافظت کن و به زندگیت ادامه بده.