وقتی بچه بودم دلم میخواست زودتر بزرگ بشم؛ تصور میکردم دنیای بزرگسالی خوبه، قراره بهم خوش بگذره و کلی هیجان تجربه کنم. اما بزرگ که شدم فهمیدم اینجا خبری نیست. قسمت خوب زندگی همون موقع که بچه بودم تموم شد.
سپتامبر سه سال پیش اینجا یه اکانت زدم که بشینم ایدههامو بنویسم. اونوقت الان نه تنها هیچ داستان کاملی ندارم (به جز یکی که ازش راضی نیستم و فکر میکنم باید بازنویسی بشه) بلکه همهی اون داستانهای نصفه و نیمه دارن توی draft خاک میخورن.
این چه مرضیه؟ T T
رفتم به I JUST FELL FOR HiM، اولین داستان بلندی که دو سال پیش به صورت آنلاین نوشتم و الان آنپابلیشش کردم، نگاهی انداختم و چیزی جز فاجعه ندیدم! خیلی وحشتناک بود. باید بازنویسیش کنم.
پ.ن: برید واتپدهاتونو آپدیت کنین. خیلی باحال شده.
درددل:
امروز، درست تو روز تولد مردی که چند ساله داره به من و یه دنیا آدمِ دیگه میگه خودمونو دوست داشته باشیم، غمگینترین و عصبیترین بودم. اصلاً مگه میشه همزمان هم غمگین بود، هم عصبانی؟ هنوزم فکر میکنم این عجیب بود که وسط گریههام با عصبانیت به خدا به خاطر زنده بودنم گله میکردم!
الان حالم خوبه. همه چیز تموم شد. ولی هنوزم بیانگیزهام.
نه حوصلهی فیلم دیدن دارم، نه نوشتن! کاش حداقل میتونستم بنویسم. با نوشتن برای بیدار شدن انگیزه پیدا میکردم!
@ella_stories_rj ای جانم :))
امیدوارم که همیشه خوب باشی حتی بهتر از خوب ما لیاقت تو یه زندگی خوبه ، لطفا تو هر چیزی که استعداد داری روش تلاش کن و به چیز های منفی فکر نکن
:)))