نفسم رو تو سینم حبس میکنم
تقویم رو ورق میزنم
عدد 13 تو ماه فوریه بهم چشمک میزنه
من تو این روزم
به پشت سرم نگاه میکنم
13 سال پیش این موقع چشمام رو باز کردم
شدم جزوی از این جهان
قرار بود جوری دنیام رو بسازم که بشم اون کسی که میخوام...
اما...
خب حقیقت زندگیم پوچیه
هیچ چیزی توش نیست
و من امیدی برای آینده ندارم
تمام این 13 جلد رمانم خالیه
و من با کوله باری از کتاب خالی دارم به سمت آینده حرکت میکنم
و دارم میدوئم و تلاش میکنم تا 14 مین کتابم رو حداقل با یک کلمه " آغاز " از خالی بودن در بیارم
اما انگار قسمت من نیست
قراره تا آخرین سال زندگیم تو این هستی
رمان های خالیم رو دنبالم بکشم
و هر روز به این فکر کنم که چه کارهایی باید میکردم که نکردم
تولد امسالم هم تنهام
اما امسال میخوام خودم با خودم باشم
شاید..
شاید این کمکی کنه که نیمه گمشده وجودم رو پیدا کنم
این پازل لعنتی وجودم رو بهم بچسبونم
و حداقل از صفحه های خالی رمانم لذت ببرم
همه بهم زنگ میزنن
تبریک میگن
با یه لبخند فیک
و صدایی که میدونم به اجبار داره این کلمات رو آهنگ میده
" تولدت مبارک "
اما اونا هیچی رو نمیدونم
اونا فقط یه رسم قدیمی رو دنبال میکنن
اما اگر جای من بودن
بهم میگفتن تولدت رو تسلیت میگم
اما حالا که بقیه نمیگن
خودم میگم
تسلیت میگم تولدت رو
آرزو میکنم خودت رو پیدا کنی :)
  • Stars!
  • JoinedMarch 27, 2016



2 Reading Lists