ولی اون لحظه ای که ذهنیتت از کسی که دوسش داری عوض میشه خیلی درد داره وقتی میفهمی تو قلبن کسیو دوست داشتی که تمام مدت داشته بازیت میداده و بهت میخندیده انگار به قلبت خنجری میخوره و روحت تیکه تیکه میشه.
نمیتوانستم خودم را در قلبش جا کنم و گویی به کشوری ممنوع الورود شده بودم. من به همهی آنها که دوستشان داشت، رشک میبردم. همهی کسانی که به آنها لبخند میزد، در آغوش میکشید و میبویید. قلبش سرزمین مادری بود و من؟ یک ضد انقلاب، مطرود و از وطن دور افتاده...