jkistaesbunny_97
دیشب وقتی _ داشت میگفت که هنوز دلتنگه میگفت که هنوز مثل احمقا گاهی دلتنگ میشه گریه کردم از اونجایی که اتاق تاریک بود و اشکام قابل دیدن نبود چون نمیتونستم جلوی بغضمو بگیرم بغضی که ناشی از درک کردن بیش از حدش بود بغضی که ناشی از فهم دردایی که کشید بود، بود و یاد آوری خاطراتم اون گریه کرد ولی بعدش بهم گفت تصمیم داره آیندشو جوری بسازه که بجای تمام اون روزا خوشحال باشه ولی چرا من هنوز تو این نقطه وایستادم و نمیتونم حرکت کنم؟