nafaspsha

داستانک 
          	               "انتخاب "
          	توی مغازه های مختلف قدم میزدم .آدمای مختلف و شخصیت های مختلفی میدیدم .بعضیا پشت ویترین خیلی قشنگ بودن اما وقتی میرفتم داخل تارو پود بی ثباتی داشتن و هر لحظه ممکن بود از بین برن .
          	قدم میزدم و فروشنده انسان های مختلفی رو نشونم میداد .رگال هارو ورق میزدم ،لابه لای اون همه طرح و نقش خیلی موارد بودن که شاید جزوی کامل برای تکامل بودن :) امّا 
          	انتخاب من نبودن ... فروشنده هر دفعه با حرف های شیرین و مبالغه میخواست فردی رو با من آشنا کنه. دوست نداشتم مانع این حرکت بشم امّا سر آخر گفتم :
          	" این افراد همه برازنده و زیبان و هر کدوم ویژگی های مختلفی دارن .ظاهری،باطنی ،و... امّا انتخاب من نیستن " 
          	من سالها پیش انتخابم را کردم و بزرگترین اشتباه من گشتن میان انسان های دیگه برای پیدا کردن ویژگی مشترکی بین او و افراد بود ...
          	هیچ انسانی هرگز شبیه دیگری نمیشود و این تفاوت هاست که به جهان هستی معنی میبخشه .
          	فروشنده نگاهی به من کرد و از نگاه لبریز از احساسش میشد فهمید که متوجه موضع خاصی شده ...
          	به در پشت مغازه اشاره کرد و من رو به سمت اون هدایت کرد...
          	روی در نوشته بود افراد گمشده !
          	گفت:شاید گمشده ات آنجا باشد !
          	داخل شدم ...
          	گشتم !ساعت ها !روز ها!امّا سر آخر خودم به تعداد افراد داخل آن اتاق اضافه شدم و در واقع در پی پیدا کردن او خودم را نیز گم کردم...
          	گوشه ای از اتاق نشستم و به این موضوع فکر کردم و سر آخر بلند شدم و چراغ های اتاق رو خاموش کردم و بلند گفتم " هرگز برای پیدا کردن دیگری خودت را گم نکن " چرا که دیگر حتی نمیتوانی دنبال اون نیز بگردی :)  
          	" واز همه مهم تر: این افراد  همه زیبا بودن اما انتخاب من نبودن " 
          	پس پای انتخابم میمانم باهمه خوبی ها و بدی هایش با همه سختی های این راه پر پیچ و خم ...
          	و مطمعنم گمشده ام روزی به سوی من باز خواهد گشت و من با قلبی پر از عشق به او :) آن را در جانم پرورش خواهم داد....
          	موضوع #banafshk
          	نویسنده  #nfs

nafaspsha

داستانک 
                         "انتخاب "
          توی مغازه های مختلف قدم میزدم .آدمای مختلف و شخصیت های مختلفی میدیدم .بعضیا پشت ویترین خیلی قشنگ بودن اما وقتی میرفتم داخل تارو پود بی ثباتی داشتن و هر لحظه ممکن بود از بین برن .
          قدم میزدم و فروشنده انسان های مختلفی رو نشونم میداد .رگال هارو ورق میزدم ،لابه لای اون همه طرح و نقش خیلی موارد بودن که شاید جزوی کامل برای تکامل بودن :) امّا 
          انتخاب من نبودن ... فروشنده هر دفعه با حرف های شیرین و مبالغه میخواست فردی رو با من آشنا کنه. دوست نداشتم مانع این حرکت بشم امّا سر آخر گفتم :
          " این افراد همه برازنده و زیبان و هر کدوم ویژگی های مختلفی دارن .ظاهری،باطنی ،و... امّا انتخاب من نیستن " 
          من سالها پیش انتخابم را کردم و بزرگترین اشتباه من گشتن میان انسان های دیگه برای پیدا کردن ویژگی مشترکی بین او و افراد بود ...
          هیچ انسانی هرگز شبیه دیگری نمیشود و این تفاوت هاست که به جهان هستی معنی میبخشه .
          فروشنده نگاهی به من کرد و از نگاه لبریز از احساسش میشد فهمید که متوجه موضع خاصی شده ...
          به در پشت مغازه اشاره کرد و من رو به سمت اون هدایت کرد...
          روی در نوشته بود افراد گمشده !
          گفت:شاید گمشده ات آنجا باشد !
          داخل شدم ...
          گشتم !ساعت ها !روز ها!امّا سر آخر خودم به تعداد افراد داخل آن اتاق اضافه شدم و در واقع در پی پیدا کردن او خودم را نیز گم کردم...
          گوشه ای از اتاق نشستم و به این موضوع فکر کردم و سر آخر بلند شدم و چراغ های اتاق رو خاموش کردم و بلند گفتم " هرگز برای پیدا کردن دیگری خودت را گم نکن " چرا که دیگر حتی نمیتوانی دنبال اون نیز بگردی :)  
          " واز همه مهم تر: این افراد  همه زیبا بودن اما انتخاب من نبودن " 
          پس پای انتخابم میمانم باهمه خوبی ها و بدی هایش با همه سختی های این راه پر پیچ و خم ...
          و مطمعنم گمشده ام روزی به سوی من باز خواهد گشت و من با قلبی پر از عشق به او :) آن را در جانم پرورش خواهم داد....
          موضوع #banafshk
          نویسنده  #nfs

nafaspsha

داستانک
          "شبی که پنجره باز بود "
          سکوت کل اتاقو در بر گرفته بود 
          دستاش به شدت میلرزید .ملافه هارو از روی آینه های خونه برداشت و به خودش زل زد ...
          کم کم سکوت چندین سالش داشت با هق هق هایی که از تجمع بغض توی گلوش شدت گرفته بود میشکست ...
          میدونست اگه کلمه ای حرف بزنه از تصمیمش پشیمون میشه 
          و حرفش را خورد و از پنجره پشت سرش بیرون پرید 
          به امید پروازی طولانی !
          امّا به کوتاهی چند ثانیه .
          از دردی که سالها اورا درگیر کرده بود رهاشد ...
          فقط لحظه پرواز 
          داد میکشید 
          "دوستت دارم" 
          و خونش زمین را خیس کرد و آن شب باران بارید و شست تمام خاطراتی که زمین آن شب به خود دیده بود...
          موضوع: #helia 
          نویسنده #nfs

nafaspsha

''داستانک'' 
                       '' رهگذر ''
          
          امروز صبح از خواب بیدار شدم .سفر طولانی درپیش داشتم باید زود تر آماده میشدم ... به ایستگاه قطار رسیدم بعد از خریدن بلیط؛کنار ریل اومدم و به خطهای موازی بی پایانی که کنار هم روی زمین کشیده شده بودن نگاه میکردم ... قدم میزدم و غرق افکار خودم بودم که ناگهان چشمم به کفش هایی افتاد که هم زمان با من حرکت میکردن ...کم کم زیر پایم به جای کاشی های ایستگاه ، برف های پفکی مانند بود و صدای راه رفتن در آنها به من آرامش میداد ... سرم را بالا آوردم یک جنگل بزرگ بود !یک جنگل برفی ... من کی این همه راه را طی کرده بودم ...قدم میزدم و به تو فکر میکردم .الهه کوچک من !گاهی وقتها آنقدر حواسم به تو پرت میشود که قید زمان از دستم در میرود و مکانی که درون آن هستم را گم میکنم دقیقا همانند یک بچه دوساله ...
          قدم میزدم و خاطره هایمان را مرور میکردم ...تک تکشان را خوب یا بدشان را ...روزی که رفتی هم برف میبارید ... امروز هم برف میبارد ...
          ناگهان چشمم به کلبه ای چوبی و قدیمی توی یک جنگل به آن بزرگی افتاد ...صدای دخترکی که در آن برای عروسکش داستان میخواند می آمد ...چقدر صدایش همانند تو بود الهه ی من .
          نزدیک شدم به کلبه در های کلبه قفل بودند ...از پنجره به داخل نگاه کردم ...خیره و متحیر مانده بودم که تو روی زمین نشسته بودی و من سرم روی پایت بودو برایم داستان میخواندی...
          هر چه صدایت میکردم نمیشنیدی...اشک میریختم نمیدیدی:) ...
          سر انجام کنار در کلبه نشستم و آواز سر دادم شعر مورد علاقه ات را که حتی آن روز هم باهم میخواندیم ... 
          نمیدانم چرا تنهایم گذاشتی و رفتی ،الهه کوچکم میدانم از زندگی خسته بودی امّا من را تنها گذاشتی ...
          تعجب کردم !در را باز کردی و به سمتم آمدی ...کنارم نشستی و سرت را روی شانه ام گذاشتی ،من لمست میکردم تو واقعی بودی ! خودت بودی =) 
          و ناگهان چشمانم به بدن بی جانم کنار ریل قطار افتاد ...
          و من عاشقانه در پی تو گشتم و سرانجام با عشق به کنار تو آمدم ...ای الهه ی پرستیدنی من ...
          
          موضوع: #heli
          اسم  #heli

nafaspsha

داستانک 
                        ''دم صبح!''
          
          
          چراغای اتاق و خاموش کردم و به سمت تخت رفتم ...
          دراز کشیدم و همچنان با تو حرف میزدم ،از تمامی اتفاق هایی که در طول روز برایم پیش آمد . از تک تک حرف هایم با آدم های مختلف ،مرد و زن. 
          کنارت دراز کشیدم . همچنان که موهایت را نوازش میکردم، لبخند میزدی و از خنده ات، تک تک سلولهای وجودم سرشار از شادی میشد . به ساعت نگاه کردم حدودا سه صبح بود و من و تو همچنان بیدار ... 
          بیشتر بهت نزدیک شدم تا حدی که نفس هایت بر سینه من فرود می آمدند ...
          نمیدانم چطور ساعت ها گذشتند و الان دقیقا ساعت 5:45دقیقه صبح است... 
          نگاهی به دور و برم انداختم ...با استرس از جایم بلند شدم و دنبال تو گشتم ... امیدوار بودم باز هم مسخره بازی هایت را شروع کرده باشی و جایی قایم شده باشی ساعت 9شد و من همچنان دنبالت میگشتم هرچه صدایت میزدم اثری از بودنت نبود...
          دلبر ...
          سالهاست در جهانی به نام تنهایی زندگی میکنم ،جهانی به دور از انسان ها ...
          دنیای بدون تو تنها یک کلمه بی معناست و حتی تلفظش را بلد نیستم ...
          من متولد جهان تنهایی هستم !
          موضوع: #nora
          اسم : #heli

nafaspsha

داستانک
                          ''هشدار''
          داشتم از خیابونی که هر شب توی اون  قدم میزدم رد میشدم ....یادم میاد همین دورو برا دیده بودمت ... قول داده بودم بهت فکر نکنم ولی خب چه کنم که تک تک سنگ فرشهای مغزم را همانند این خیابان باهم قدم زدیم ... 
          شاید باورت نشود هنوز هم بوی عطری که هر روز میزدی به مشامم میرسد ؛ 
          مشغول تو بودم تا نگاهم به پل افتاد...
          برگه ای کنار پل افتاده بود ...
          نقاشی نصفه از  دختری که منتظر نشسته بود ... از پل به پایین نگاه کردم ... هیچ کس نبود ' البته طبیعی است که این ساعت از شب کسی در این خیابان نباشد ... اشک ها به چشمام فرصت نمیدادن چیزی ببینند ،دخترک در نقاشی چقدر شبیه تو بود ....به خانه رفتم و نقاشی را کامل کردم ...
          فردا به کنار پل آمدم ؛ یعنی چه کسی غیر از من مجنون تو بود و تورا در آن لحظه شکار کرده بود ... چه کسی.!.. 
          فردای آن روز =) خبری دستم رسید ... 
          دلبرم تصادف کرد و پسرک عاشق خودش را از پل پرت کرد و آن نقاشی =) از دلبرم با هنر مندی پسرک عاشق برای همیشه در گالری =) نقاشی هایم ماند ....
          چند ماه بعد ....
          دختری از خیابان میگذشت تا به پل رسید ....
          کنار پل برگه ای با یک نامه دید =) ...
          من میروم تا به دلبرم برسم... و نقاشی همان دلبر که با موهای قهوه ایش دل را ربود... 
          و میشود دید که عشق تنها یک کشته ندارد =) در فاجعه عشق صد ها دل میمیرند....
          مراقب دلهای خود باشید ...
          موضوع #heli

nafaspsha

داستانک 
                          ''ماه گمشده'' 
          یه شب ک بارون شدیدی میومد اون رفته بود همدان و دوستام:)!هم شام با هم رفته بودن ی رستورانی خلوت کنن و حوصله بقیه رو نداشتم 
          رفتم کوه 
          وقتی اینجا بارون شدید بیاد 
          کوه برفه 
          تنها رفتم صدای عوعو سگ یا گرگ میومد نمیدونم چی بودن 
          همه مغازه های اولای توچال تعطیل بود 
          پارکینگ و ورودی زنجیرشو انداخته بودن نگهبانم تو اتاقکش خاب بود 
          من تنهایی رفتم
          انقدر رفتم ک توی تاریکی مطلق گم شده بودم 
          یه تاریکی ای ک نمیدونستم خودم ساختم یا حقیقیه 
          نمیدونستم من چشام نمیبینن یا تاریکی ایه ک واقن انگار ماه نیس 
          ماه نبود:)
          واقن انگار ماه نبود :)
          ماه گم شده بود :)
          ماه من اونجا گم شده بود
          گفتم عیب نداره .... 
          زنگ زدم بهش  شاید ماهم پیدا بشه... 
          بم گف میخاد بخابه تازه از راه رسیده و خستست 
          زنگ زدم رفیقم گفت میدونی که اینجا ی خلوت دونفرست نمیتونم زیاد حرف بزنم 
          نفهمیدن صدامو که بیشتر از هر وقتی گرفته اس 
          اونجا نشستم رو زمین زیرم خیس میشد ؟
          گلی میشد ؟
          یخ میکردم ؟
          من داغ بودم 
          من انقدر داغ بودم ک با یه تیشرت و یه شلوار و ی کوله پر از سیگارم نشسته بودم وسط برف و هیچی نمیفهمیدم 
          اینق داغ بودم ک برف میزاشتم رو کام آب میشد میریخ رو شلوارم خیس میشد 
          لباس مشکیم چسبیده بود به تنم 
          از سر درد شدید پاشدم رفتم رو پرتگاه نشستم 
          انقدر داغون که واقعن داشتم پرت میشدم 
          ی صدا شنیدم 
          صداش شبیه تو بود 
          گف منتظرمه 
          گف داره دنبالم میگرده ولی ناامید شده 
          گف کم کم داره امیدشو کامل از دست میده 
          ترسیدم 
          برگشتم عقب ولی اینگار قش کردم ...
          چند مین انگار خوابم برده بود 
          پاشدم 
          وقتی پاشدم بدنم درد میکرد 
          پیاده از شمال شهر اومدم خونمون 
          لباس خیسم خشک شد کم کم 
          آفتاب در اومد 
          ابرا کنار رفت  
          اومدم خونه 
          دیدیم اون خودکشی کرده
          و پیدام کردی :)
          شایدم من ماه گمشدمو پیدا کردم :)... #nrgs

nafaspsha

داستانک 
                           '' خیانت ''
          
          سلام ...
          نمیدونم از کجا شروع کنم .داستان ما نه شبیه لیلی و مجنون بود نه شبیه دیو و دلبر ...
          انگار فقط بازیگرای یه نمایش خیابونی بودیم که واسه سرگرم کردن مردم به هم وصل شده بودیم ...
          انگار تنها مرز بینمون یک فیلم نامه و متن بود که داده بودن دستمون ،باید حفظ میکردیمو میخوندیم ...
          هیچی واقعی به نظر نمیرسید وگرنه توی چند روز خدای من تبدیل به حوصلتو ندارم نمیشد ...فرشته ی من تبدیل به چرت و پرت نمیشد...
          برو! خیالی نیست ؛ دودی از این کُنده بلند نخواهد شد ...
          قلبی که سیاه شد دیگر رنگی به خود نخواهد دید ...
          تنها معبود و خدای تو که بود که به تو یاد نداد ! 
          "دلبرت وقتی کنارت نیست کوری بهتر است" 
          که انقدر راحت دلم را بردی و حروم خود کردی...
          برگشت و رفتی ...
          خدا به همراهت ...
          اما از من نخواه ببخشمت ...
          دل را حرام کردی به نگاهی ،به آغوشی پست که نه تنها رفتن تنهایم  کرد بلکه ویرانه ای ساخت که هرگز آباد نخواد شد ...
          عاشقت هستم را برای چند نفر صرف کرده ای ؟! 
          لقلقه ی زبانت شده است؟!
          حرمتش را درک میکنی ! شاید معنایش را نمیدانی امّا بازهم خیالی نیست ...
          خیالی نیست که دست در دستش قدم میزنی و من به تک تک متن ها و حرف هایت بلند میخندم که چگونه میشود انقدر خوب بازی کرد ... سکانس های غمگین این سریال کمدی به پایان نمیرسد ...
          شاید آن زمان تو به سادگی من خندیدی...
          ولی اکنون ...
          ''تو بازی میکنی و من قهقهه کنان ایستاده به خاطر بازی خوبت دست خواهم زد ...''
          موضوع: #nora
          نویسنده: #nfs

nafaspsha

داستانک 
                  " صدای ضبط شده " 
          زنگ زدم بهش صدای بوق و انتظاری که داشتم کم کم داشت صبرمو لبریز میکرد .
          توی اون بازده از زمان به صداش نیاز داشتم ،یهو صدای نفس نفس زدن یکی از پشت گوشی اومد !صدا ها کم کم به هق هق و گریه کشیده شد فقط آروم آروم صداش میکردم ...
          میخواستم این بار حتی صدای نفس کشیدناشم داشته باشم ...یه حسی بهم میگفت مثل یه مسکن و آرامبخش باید همه جا داشته باشمش .
          شروع کردم به ضبط صداش .
          کم کم صحبت کرد ،غمیگن بود حرفایی میزد که انگار دیگه نمیخواد زندگی کنه ...
          بهم گفت دوسم داره !
          منم که باهوش همه صداهاشو ضبط کرده بودم .
          فردا تولدش بود و من به یه رستوران دعوتش کردم ...
          صدا هر لحظه ضعیف تر میشد انگار از گوشی فاصله میگرفت ...
          با صدای بلند داد زد" دوست دارم " 
          و صدای شلیک گلوله بلند شد =) 
          هر چقدر داد کشیدم جوابی نیومد ...
          صدای خش دار مردونم و گلوی بریده بریده شدم از فریاد هایی که زده بودم ...
          همه ضبط شده بود ...
          الان ساعت 00:00 شبه 
          و من در حال گوش دادن صداهای ضبط شده ...
          فریاد میزنم 
          "دوستت دارم" 
          وصدای گلوله ای که بلند میشود و خونی که روی زمین میریزد ...
          موضوع  #helia
          نویسنده #nfs

nafaspsha

داستانک 
                           "دیوانگی" 
          کنارم خواب بودیو آروم نفس میکشیدی :) 
          انگار تو توی دنیای دیگه ای بودی و من دنیای دیگه ...
          شروع کردم به شمردن مژه هات 
          تک به تک شمردم :) وقتی یکی از چشمات تموم شد 
          دیدم از خواب پاشدی ...
          هی غر غر که بس کن =) حوصله داریا این کارا چیه ...
          خودت میدونستی 64 تا مژه داره چشم راستت:) ؟
          میدونی چقدر نگات کردم =) 
          میدونی چقدر از اون خاطرات و هر شب مرور میکنم و تنهایی توی کوچه هاش قدم میزنم:) 
          تنهایی کنارم روی تخت لمست میکنم و فقط به عمق خاطرات و نور کوچیکی که از داخل اون هر شب توجه منو جلب میکنه نگاه میکنم :) ...
          رفتی و من دلتنگم ...
          دلتنگ تکرار دوباره این جمله :
          "دوستت دارم" 
          آن هم واقعی :)
          موضوع: :) 
          نویسنده: خودم