wangyibooxiao

با ترس و دلهره فیکی که جرئت نداشتم رو بالاخره آپ کردم. وانگشیان یه مسئولیت بزرگه و تمام وجودم بابتش می‌لرزه. این اولین باره که فیک وانگشیان می‌نویسم و امیدوارم آخرین بار نباشه. واسه نوشتن وانگشیان زیادی ترسو و بی‌اعتمادبه‌نفس بودم؛ برای همین زیاد بهم سخت نگیرید. 
          	
          	https://www.wattpad.com/story/403934460?utm_source=android&utm_medium=link&utm_content=share_reading&wp_page=reading&wp_uname=wangyibooxiao

Jasmineinthesummer

@wangyibooxiao قطعا عالی خواهد بود
          	  ❤️❤️
Reply

Supernatural313

 داستان: «او یک فرشته بود»
          
          ⚠️ هشدار پیش از آغاز
          این داستان فقط یک قصه نیست؛ یک سفر احساسی‌ست.
          دو فصل دارد —
          
          فصل اول پایانِ شادی ندارد.
          فصل اول قرار نیست شما را آرام بگذارد…
          بلکه می‌خواهد قلبتان را بشکند، روحتان را بلرزاند و یادتان بیاورد که از دست دادن، گاهی بخشی از زندگی است.
          
          اما اگر همراه بمانید…
          فصل دوم مثل آخرین نور امید درست همان لحظه‌ای می‌رسد که فکر می‌کنید دیگر تحمل ندارید —
          و پایان خوبش، مرهمی‌ست برای تمام زخم‌های فصل اول.
          
          
           مقدمه فصل اول:
          
          گاهی فرشته‌ها در آسمان نیستند.
          گاهی میان ما قدم می‌زنند…
          در ازدحام خیابان‌ها، پشت سکوت شب‌ها، میان آدم‌هایی که دوست‌شان داریم…
          
          اما ما نمی‌شناسیم‌شان — چون بال ندارند.
          نه هاله‌ای دورشان هست، نه نور از چهره‌شان می‌تابد.
          
          با این‌حال…
          گاهی یک چیز در وجودشان فریاد می‌زند که آن‌ها از جنس این دنیا نیستند:
          
          چشم‌هایی که پاکی‌شان را نمی‌شود پنهان کرد،
          نگاهی که حتی تاریکی را نمی‌ترساند،
          لبخندی که انگار خودش التیام و آرامش است…
          
          همین‌ها کافی‌ست تا بفهمیم…
          او یک فرشته است.
          
          و درست همین‌گونه بود —
          درست او… یک فرشته بود.
          شیائوژان، فرشته‌ی این داستان.
          فرشته‌ای که میان آدم‌ها زندگی می‌کرد…
          و هیچ‌کس نمی‌دانست قرار است سرنوشت چطور بال‌هایش را بشکند.
           #S_M_H
          https://www.wattpad.com/story/404564028

wangyibooxiao

با ترس و دلهره فیکی که جرئت نداشتم رو بالاخره آپ کردم. وانگشیان یه مسئولیت بزرگه و تمام وجودم بابتش می‌لرزه. این اولین باره که فیک وانگشیان می‌نویسم و امیدوارم آخرین بار نباشه. واسه نوشتن وانگشیان زیادی ترسو و بی‌اعتمادبه‌نفس بودم؛ برای همین زیاد بهم سخت نگیرید. 
          
          https://www.wattpad.com/story/403934460?utm_source=android&utm_medium=link&utm_content=share_reading&wp_page=reading&wp_uname=wangyibooxiao

Jasmineinthesummer

@wangyibooxiao قطعا عالی خواهد بود
            ❤️❤️
Reply

palidus

_ اینقدر تلخ بودن حالت رو خوب می‌کنه؟
          _ اگه شما رو ناراحت می‌کنه و باعث می‌شه عقب بایستید،... بله.
          _ عقب می‌ایستم... دور می‌ایستم... مثل همه‌ی این مدت.
          _ همیشه دیر اومدی... مثل ابراز همدردیت بعد از سه ماه... دیگه دردی نیست که همدرد بخواد... خیلی وقت هم هست که دیگه منی نیست که تو رو بخواد.
          https://www.wattpad.com/story/401838119?utm_source=android&utm_medium=link&utm_content=story_info&wp_page=story_details_button&wp_uname=palidus

palidus

_ اینقدر تلخ بودن حالت رو خوب می‌کنه؟
          _ اگه شما رو ناراحت می‌کنه و باعث می‌شه عقب بایستید،... بله.
          _ عقب می‌ایستم... دور می‌ایستم... مثل همه‌ی این مدت.
          _ همیشه دیر اومدی... مثل ابراز همدردیت بعد از سه ماه... دیگه دردی نیست که همدرد بخواد... خیلی وقت هم هست که دیگه منی نیست که تو رو بخواد.
          https://www.wattpad.com/story/401838119?utm_source=android&utm_medium=link&utm_content=story_info&wp_page=story_details_button&wp_uname=palidus

wangyibooxiao

بچه‌ها اجازه می‌دید سان‌فلاور یه ذره غر بزنه؟ نمی‌گید دوباره نطقش باز شد؟ بعضی وقت‌ها می‌خوام بی‌تفاوت باشم؛ ولی نمیتونم.... یه روز صبر می‌کنم، دو روز صبر می‌کنم، یه هفته صبر می‌کنم؛ اما می‌بینم فقط روزها میگذره و چیزی تغییر نمیکنه. 
          
          یه نویسنده واقعاً از شما توقع زیادی نداره. توقع نداره چهل‌تا کامنت بذارید، توقع ندارید، چهل خط کامنت بذارید... فقط ازتون می‌خواد یکم درباره داستان و احساساتی که دارید، صحبت کنید تا نویسنده بدونه داستان‌هاش دارن مورد توجه قرار می‌گیرن، پست‌هاش دارن دیده میشن. 
          
          واقعاً یه نفر که پنجاه پارت داستان رو خونده یعنی یه چیزی دیده که داره ادامه میده! واقعاً حق اون نویسنده نیست یه جمله بهش بگه؟ سان‌فلاور از شما نمی‌خواد بیاید زیر این پست بگید سان‌فلاور تو قلمت عالیه و فلان! واقعاً نیاز به این حرف‌ها نیست. یه نویسنده فقط می‌خواد با هر پارت داستانش همراه باشید تا فکر نکنه روزهای هفته فقط خودشه که چشم انتظار آپ داستانشه. 
          
          حقیقتاً وقتی داستان رو می‌خونید، یعنی وقت دارید و نمیتونم بپذیرم بهونه کنکور یا امتحان رو بیارید! کامنت دادن به اندازه یه لیوان آب خوردن زمان می‌بره؛ اما بعضی‌ها همین رو هم دریغ می‌کنند.
          
          یه چیز عجیبه برام که چطور یه نفر میتونه بگه چرا این فیک آپ نشد، ولی نمیتونه بگه نظرش درباره فیک چیه؟ 
          
          خیلی برنامه‌ها توی ذهنم بود؛ ولی باید این حرف‌هارو می‌زدم. از سال قبل اگه دقت کنید می‌فهمید من چقدر بی‌انگیزه شدم. اگه می‌خواید بفهمید چقدر بی‌انگیزه‌م می‌تونید تولد سال پیشم رو با الان مقایسه کنید که امسال اصلاً چیزی نگفتم؛ ولی پارسال فیک جدید آپ کردم. 
          
          من که فعلاً هستم، داستان‌هام رو نصفه و نیمه نمیذارم؛ اما امیدوارم شما یه ذره به خودتون بیاید! احساس بی‌ارزشی می‌کنم وقتی بعد پیام دلگیری و غرغری می‌رید کامنت می‌ذارید و اونم فقط برای همون پارته و وقتی که هفته بعد رسید، دوباره همون بی‌تفاوتی‌ها ادامه داده میشه، انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده. 
          
          حرف‌ها زیاده؛ ولی نمی‌خوام زیاد حرف بزنم و در آخر متهم شم که سانی توروخدا تو این وضعیت ولمون کن.  
          
          رها کردن خیلی آسونه بچه‌ها، موندن سخته!
          
          نمی‌خوام وضعیتم مثل این کوچولوی ویدیو باشه! یه کتاب از ایده‌ها و داستان‌هام بگیرم زیر بغلم و برم؛ چون اون موقع غمگین‌ترین آدم دنیا خودمم. 

mah-ta

@wangyibooxiao 
            حق داری سانی جونم 
            حق داری 
Reply

Saramahani

@wangyibooxiao سلام سلام آفتابگردون قشنگ که حق دنیا باهاشه ....من خودم تمام تلاشمون میکنم که همراه خوبی باشم برات و البته که همیشه لذت بردم از قلم خوبت...از حضورت و قلمت ممنونم 
Reply

Jasmineinthesummer

حق داری حس خواننده‌هارو بدونی*
Reply