yasamin4444S
صدای آبشار رو که شنید به قدمهاش سرعت داد. میدونست اینجا میتونه پیداش کنه. زل زد به آب روون. سایه کج و موج خودش رو میتونست ببینه اما اونی که باید رو نه. قفسهی سینهاش تیر میکشد... دل تنگی همیشه انقدر دردناک بود؟ میشینه کف سنگها. جفت دستهاش رو داخل آب زلال میذاره. سرما تا مغز استخونش میره. لطافت آب تو کل وجودش جریان پیدا میکنه؛ میره و آتیش تو سینهاش و خاکستر میکنه. درست فکر میکرد. همینجاست! میتونه لیام رو حس کنه... دیگه مهم نیست جسمش کجاست، روح اون درست بین دستهاشه. یه قطره اشک از گوشهی چشمش پایین میاد. دوست نداره دستهاش و حرکت بده پس برای پاک کردنش سرش رو توی آب میکنه. حالا حس میکنه داره میبوستش. آب کمی گرم میشه و میدونه احتمالا لیامش داره یه گوشهای از دنیا لبخند میزنه. لبخند تو کافیه واسه زنده بودن. واسه دست و پا زدن تو این آب. واسه شنا یاد گرفتن. فقط قول بده هیچوقت یخ نزنی!