shot ¹

947 315 55
                                    

مردم فکر می کنن بابا نوئل یه پیرمرد چاق با ریش
سفید بلند و لباسای قرمز رنگه که روز کریسمس با یه کیسه ی بزرگ وارد خونه هاشون میشه و براشون
هدیه میاره.

البته که این یه افسانه ی احمقانه ست نه به خاطر
اینکه بابانوئل وجود نداره،نه...
دلیلش اینه که بابانوئل اصلا اون کسی نیست که اونا تصورش رو می کنن.
نه چاقه و نه پیر بلکه خیلی هم جذابه.
یه پسر قد بلند و عضله ی هات با موهای مشکی که
تو صورت قشنگش چیزی به اسم ریش وجود نداره.
پسری به اسم پارک چانیول...
کسی که دست به سینه مقابل کمد لباسش ایستاده و با نارضایتی به لباس قرمز رنگی که داخلش آویزون
بود،نگاه می کرد.
-مجبورم این لباسارو بپوشم؟
برای صدمین بار از کیونگسو که با یه قیافه ی کاملا جدی با چشمای درشت بهش زل زده بود،پرسید و
همون جواب قبلی رو گرفت.

-البته که مجبوری...لباس فرمته.
چانیول صورتش رو جمع کرد و ناله ای کرد.
-می تونم به جاش یه لباس دیگه بپوشم؟مثلا همون
پالتوی مشکی رنگی هفته ی پیش از پاریس خریدم؟
کیونگسو چرخی به چشمای مشکی رنگش داد.
-واقعا میخوای اون پالتو رو بپوشی؟خودت فکر
کن،اصلا با عقل جور در میاد؟

پسر قد بلند لباش رو آویزون کرد.
-اما کسی که...
کیونگسو نفس عمیقی کشید و حرف چانیول رو قطع کرد.
_اما بی اما...فردا روز کریسمسه باید تا قبل طلوع
خورشید هدیه ها رو برسونیم،عجله کن وقت زیادی
نداریم.
چانیول آهی کشید و با اکراه لباسای قرمز رنگش رو
از کمد خارج کرد.

-می تونم به جاش اون کت قرمزم...
با چشم غره ی وحشتناکی که کیونگسو بهش رفت
خودش دهنش رو بست و حرفش رو نصفه باقی
گذاشت.
یقه اسکی کرم رنگش رو از تنش خارج کرد و نگاهی
به دستیار قد کوتاهش انداخت.
-می تونی چند دقیقه تنهام بذاری؟انتظار نداری که
شلوارمو هم جلوی تو عوض کنم؟!
پرسید و دستشو روی قفسه ی سینه ی برهنه ش
گذاشت.
-پشت در منتظرم..

کیونگسو چشماشو ریز کرد که البته تاثیری هم نداشت چون چشماش هنوز هم درشت به نظر می رسید.
با انگشتت اشاره اش ساعت دیجتالی رو میز چانیول رو نشون داد.
-ده دقیقه وقت داری...
گفت و از اتاق خارج شد.
چانیول همونطور که لباسای فرمش رو میپوشید با خودش شروع به غر زدن کرد.
این لباسا قدیمی شده بود و برای پسری مثل اون که فقط لباسای مد روزی که فقط طراح های لباس معرف طراحی کرده بودند رو میپوشید واقعا به تن کردنشون سخت و آزار دهنده بود.
بدتر از همه هر احمقی هم این لباس ها رو میپوشید و با اون ریشای تقلبی که به صورتشون می چسبوندن می خواستند نقش اونو برای بچه ها بازی کنند.

- پوشیدی؟من دارم میام تو...
کیونگسو از پشت در گفت و چانیول با عجله شلوارش رو بالا کشید و دکمه ش رو بست.
-دیگه می تونی بیای تو.
کیونگسو با این حرف پسر قد بلند وارد اتاق شد و با
چیزی که دید نقطه ی جوشش به صد رسید.
-واقعا؟بابانوئل با کتونی؟
دستاشو به کمرش زد و منتظر به چانیول نگاه کرد.
-زود باش تا فردا صبح که وقت نداریم.

"A Christmas Gift"__Chanbaek Where stories live. Discover now