نیمه شب ۴جولای بود.
هری روی تخت دراز کشیده بود.
موهای دختری که توی بغلش گرفته بود رو بو کرد.
موهای صافش بوی وانیل میدادن.
دستشو گذاشت دور کمرش و اونو به خودش نزدیک تر کرد.
جما چرخید و صورتش رو به سینه لخت هری چسبوند.
بوی تند ادکلن هری براش ارامش بخش بود.
صدای اتیش بازی های توی خیابون رو می شنید.
صدای اوج گرفتن اون طرقه کوچیک و برخوردش به اسمون و بعد بنگ! صدای ترکیدنش.
هری از این صدا وحشت داشت.
سرش رو گذاشت توی گودی گردن جما.
جما دستاشو گذاشت دور تن هری و بغلش کرد.
هری دوباره یادش اومد.
اون روز های سختی رو گذرونده بود و با وارد شدن جما به زندگیش تقریبا همه رو فراموش کرد.
هری همیشه از چهارم جولای متنفر بود.
شونه های هری لرزیدن و شروع کرد به هق هق زدن.
دوباره همه چیز یادش اومد.
همه چیز.
*فلاش بک*
چشماشو مالوند و کتاب رو بست.
تقریبا سه ساعت می شد که داشت درس می خوند.
هری امسال مجبور بود درس بخونه.
اون یک سال دیگه هم کالج داشت و چون سال پیش مشروط شد،مجبور شد که درس بخونه.
اون قبلا عضو یکی از گروه های پسرای بد دانشگاه بود.
به خاطر همین هم روی دستش و سینه چند تا تتو داشت.
نگاهش افتاد به جوهر های سیاه روی پوستش.
«اینا افتضاحن!» با خودش غر زد و حولشو برداشت و انداخت روی شونش.
«میری دوش بگیری؟» هم اتاقیش که میشد گفت بهترین دوستش،نایل پرسید.
«اوهوم.» هری گفت و کش و قوصی به بدنش داد.
کمتر از پنج دقیقه دوش گرفت و به اتاقشون برگشت.
نایل هنوز داشت درس میخوند.
هری خودش رو روی تخت انداخت و به منظره رو به روش خیره شد.
دانشگاه هاروراد محوطه با شکوهی داشت.
«راستی نایل اون کتابه حسابداری رو داری؟» هری به سمت تخت نایل قلت زد و پرسید.
«نه راستش امروز از زین هم پرسیدم ولی جسی بهم گفت که توی کتابخونه شماره ۱۲ دیده که این کتابو داشتن» نایل گفت و کتابو بست.
«باشه نایل ممنونم.»هری گفت و نایل چراغ رو خاموش کرد.
هری چند سال پیش به کسی نمیگفت ممنونم.
اون هیچوقت از کلماتی مثل متشکرم یا لطفا استفاده نمی کرد.
اون خودش بود و دنیای خودش.
مست کردن توی پارتب هتی شبونه و دست انداختن پرفسور های دانشگاه و یا خوابیدن با هر دختری که می شد جزو تفریحات سال پیشش بود.
پدرش اونو به مرکز ترک مشروبات الکلی برد و اونو مجبور کرد که درس بخونه تا سال بعد هم بتونه تو هاروارد درس بخونه.
اما هنوز همه دانشگاه از هری میترسیدن.
هنوز ذهنیتشون ازش خراب و بد بود.
واسه هری مهم نبود که مردم چی فک میکنن ولی از این که بیشتر دخترا و پسرا ازش میترسن لذت می برد.
نگاهش به نایل افتاد که خوابیده بود.
نایل اولین نفری بود که تو روی هری ایستاد و کی فکرشو میکرد که اون یک روز با یک بچه خرخون دوست بشه؟
هری چشماش رو بست و سعی کرد که بخوابه و موفق شد.
YOU ARE READING
Unless
Fanfictionصدای اتیش بازی های توی خیابون رو می شنید. صدای اوج گرفتن اون طرقه کوچیک و برخوردش به اسمون و بعد بنگ! صدای ترکیدنش. هری از این صدا وحشت داشت. سرش رو گذاشت توی گودی گردن جما. جما دستاشو گذاشت دور تن هری و بغلش کرد. هری دوباره یادش اومد. اون روز های...