سلام، دنی نوتورییس هستم ✌
این بوک ترجمهست، کوتاهه و فضای شیرینی داره.
داستان از دید اول شخص و از دید نوهی هری و لویی، کیمبرلی نوشته شده.
آره نَوِه...
یه لری شصت ساله براتون آوردم!!یسری تغییرات کوچیک توی متن دادم تا درکش راحت بشه ولی چیز زیادی نیست که به نویسندش بربخوره.
(اجازه گرفته شده)خب...همش همین بود.
Enjoy!
•°----------------------°•
"هری تاملینسون؟" یه افسر همونطور که از اتاق بیرون میومد صدا زد.
"هی اندرو." بابابزرگ گفت و بلند شد.
"سلام آقای تاملینسون.". افسر با لبخند سمتمون اومد.
بابابزرگ دستاشو روی صورتش کشید و پرسید:
"ایندفعه همسرم چیکار کرده؟"
"وارد یه ملک شخصی شده." اندرو چندتا برگه به بابابزرگ اچ داد تا امضا کنه.
"اولش پدربزرگت بود که باید با ما سر و کله میزد، بعد پدرت، حالا هم تو. بابتش متاسفم اندرو. نمیدونم انرژیشو از کجا میاره که وارد ملک شخصی میشه. وقتی بهش میگم حیاط پشتی رو تمیز کن میگه کمرم درد میکنه."
"اون فقط یه پیرمرد پر جنب و جوشه. داره نهایت استفاده رو از زندگیش-"
"به کی گفتی پیر پسرهی چلغوز؟"
بابابزرگ لویی گفت و از پشت اندرو رد شد تا کنار بابابزرگ اچ وایسه.
"سلام، عشق." بابابزرگ لویی گفت و گونهی بابابزرگ اچ رو بوسید. بابابزرگ اچ لبخند شیرینی زد اما بلافاصله دوباره جدی شد.
"لویی، چند دفعه باید بهت بگم؟ تو شصت سالته، نه بیست سال. انقد-"
"سن فقط یه عدده-"
"سعی کن یکم شبیه یه بزرگسالِ بالغ رفتار کنی-"
"من باید ازتون خواهش کنم این بحث رو بیرون ادامه بدین آقا و آقای تاملینسون."
افسر که سرشو تکون میداد، گفت و یه لبخند روی لبهاش داشت.
"باشه، به پدرت بگو فردا بیاد به دیدنم. اون پیر پاتالِ دیکهدو یه قرنی میشه که ندیدم."
YOU ARE READING
Trouble (L.S) [Persian translation]
Fanfiction_بابابزرگ هریِ تو از دردسر متنفر بود و من خودم تعریف دردسر بودم. _پس چجوری تهش به هم رسیدین؟ _خب بچه، همش با یه صبح پردردسر شروع شد. ©All Rights reserved to: jealouslouis_