3

32 4 12
                                    

-خوش اومدی زین ، لطفا بشین
+هی مری ، راستی میتونم مری صدات کنم؟
-حتما عزیزم فقط بهم یوطی نگو ، اون اسم ب شدت منو پیر نشون میده !

لبخند شیرین ، عینک گرد و شوخی هایی‌ که میکرد همیشه مثل قهوه اول صبح عمل میکرد!

+هرجور ک تو بخوای!

خب حالا تعریف کن چطور اخر هفته ای داشتی زی ؟
همونطور که دستاشو توی هم مشت  کرده بود و  روی میزش گذاشته بود سوال میپرسید
و حواس زینو به لاکایه صورتی که بعضی تیکه هاش پریده بود ، پرت کرده بود .

+ راستش حس میکنم انرژیم و احساساتم قوی تر شده ، این خیلی بهم کمک میکنه.
 
-درباره دارو هات چی ؟به اعضای خونوادت گفتی؟
+ن هیچی ، ولی حس میکنم شاید به زودی به ریتا بل  بگم ،  ما راجب بعضی احساسات درونیم حرف میزنیم.
- عاو ، عالیه عزیزم !
درباره دوست پسرت بهم بگو؟
دارو ها و عوارض روی رابطتون تاثیر نذاشته؟ بهم نگو اره چونکه من واقعا دوست پسرتو دوس دارم!

با خنده جواب داد
+ اوه مری دست بردار!
راستش نمیدونم،  جدیدا خیلی کم اونو میبینم ولی با این حال فک نکنم مشکلی باشه .

- این عالیه براتون خوشحالم
_______

-نوا واقعا زیبا ترین بخشه این فیلمه!
+عووو، تو حق نداری اینو بگی اونم وقتی من اینجا نشستم!
-اون سوپر هات محسوب میشه‌‌...
حرفاش توی دهنش ماسید وقتی زین یه دستشو دور گردنش انداخت و اونو ب سمت خودش کشید
+مطمئنی ؟
و خمار ترین نگاهشو به چشمای روبه روش گره زد ، انگار که هیچ چیزی دیگه ای در جهان ارزش دیدن نداشته باشه!
دیگ واژه ی  ارادی شنیده نمیشد و فقط  برخورد خیسی لبهای  اون دو نفر به تمام خونه غلبه کرده بود ‌.
با چشمای خمار و بسته ، انگار که هیچ کدوم توانایی دیدن اون حجم از زیبایی رو نداشته باشن ، تشنه لبای همو به اغوششون میکشیدن.
ا شاید جسم فانی ، حسادت کنه به اون بینهاته زیبایی که بین اون وقفه میندازه!

وقتی برای نفس گرفتن جدا شدن زین عقب کشید و اون پسر انگار که میدونست این اخرش نیست ، منتظر به حرکاتش نگاه میکرد.
اون شعری بود که دکلمه واژه به واژش تعبیر بی نهایت بود.

زین موهای عرق کرده اونو ، بین دستاش گرفت و سرشو ب طرف خودش نزدیک کرد .
با زبونش فاصله گلوش تا لبش رو خیلی اروم  خیس میکرد ، فقد تا حدی که بدونه اون پسر الان دیوونه شده! طوری که انگار قرار نیست هرگز تمومش کنه

پوزخندی زد و  روی کاناپه درازش کرد ، در اوردن تیشرتش و گازایی ک از لبش میگرفت تیر خلاص برای اتیش گرفتن وجودش بود .

زین تنش رو روی اون خیمه زد  ، از بین پاهاش فقط داغ نفس میکشید و به واکنشای اون نگاه میکرد که چطور سرشو عقب داده و تلاش میکنه که ناله نکنه و این بهترین پارادوکسی بود ک تا به حال دیده بود .
اروم بالاتر می اومد و انگشتاشو روی بدنش میکشید،  چطور تا اون حد مقاومت کرده بود؟

DELUSION Where stories live. Discover now