Cobber & love

463 76 64
                                    

تئو دست استایلز رو گرفت و اونو همراه خودش به اتاق برد. دِرِک حس کرد لحظه ی آخر لبخند شیطانی روی لبای پسرک شرور دیده. لیدیا بهش گفته بود که چهار چشمی حواسش به تئو باشه چون قابل اعتماد نیس. اما درک از ناراحت شدن استایلز میترسید. اگه اشتباه کنه .اگه دوباره دوستش ازش دل گیر بشه. کاشکی لیدیا زودتر برمیگشت.
با استرس پاشو رو زمین میکوبید که باصدایی که از اتاق شنید عین برق گرفته ها از جاش پرید و به سمت در رفت. دستگیره رو فشار داد و در و باز کرد....


چشماشو بهم مالید، احساس سرما میکرد .پتو رو بیشتر دور خودش پیچید و غلتی خورد تا بلکه کمی گرم بیفته. اما سوز سرد هنوز صورتشو میسوزوند. انگاری یه نفر یادش رفته بود در بالکن رو ببنده .

نیازی به فکر کردن و جست و جو نبود چون مرد خوب میدونست کار کیه.با هزار زحمت پلکای سنگینشو باز کرد، از روی تخت دید زیادی به بالکن نداشت، پس بلند شد و پتو رو هم زیر بغلش زد تا وارد بالکن بشه.

پسری با قدی متوسط که اگه خیلی زور میزد تا بالای شونه ی مرد سرمایی میرسید ساعدشو روی تراس گذاشته بود و طلوع خورشید رو تماشا میکرد. با تابیده شدن اشعه های خورشید صبحگاهی به موهای همیشه ی خدا آشفته ی قهوه ای رنگ، روشن تر از قبل به نظر میومدن. موهاش تا رو گردنش میرسید و با تی شرت سفید گشادش که لکه های رنگ تینِر روش به چشم میخورد، ترکیب قشنگی رو درست کرده بود. گردنبند نقره ایِ روی سینه اش میدرخشید و خود نمایی میکرد.

درک سرشو محکم تکون داد تا از آنالیز پسرک که اون لحظه به نظرش فوق العاده خواستنی شده بود دست بکشه و حواسشو جمع کنه.  پتو رو روی شونه های استایلز انداخت و همونجوری بقلش کرد. استایلز اول کمی جا خورد اما چیزی نگفت. اونا به قدری صمیمی بودن که از نظر پسرک این رفتارا عادی باشه. اما برای درک...

اون یه حسی فراتراز دوستی ساده داشت ، مخصوصا از وقتی که باهم همخونه شده بودن. برای همین این اتاق رو انتخاب کرده بود چون میدونست استایلز عاشق دیدن طلوع خورشیده و هر روزم برای دیدنش صبح زود بیدار میشه. تو خونشون هم فقط یه اتاق بالکن داشت. به طرز عجیبی وقتی این اتاق رو انتخاب کرد استایلز اعتراضی نکرد. البته گاهی ازش خواهش میکرد که اتاقاشونو عوض کنن اما جواب پسر بزرگتر همیشه منفی بود.

فقط بهش اجازه داده بود که صبحا برای دیدن طلوع به اتاقش بیاد. استایلز طلوع خورشید رو تماشا میکرد و درک هم پسرک رو.

بعداز این که خورشید کاملا خودشو از پشت ساختمونای بلند شهر بیرون کشید و به اندازه ی کافی با نورفشانی همه جارو روشن کرد ،درک دستشو از دور استایلز باز کرد و با لحن تندی بهش توپید:باز اینجوری اومدی تو بالکن. نمیگی کله ی صبح هوا سرده سرما میخوری؟اونوقت من باید جواب مامانتو بدم.

Childish Danger Where stories live. Discover now