Jealous man

274 62 0
                                    

صدای تیک تاک ساعتی که عقربه ی کوچیکش روی هشت گیر کرده بود روی مخ درک عصبی میرفت. روی مبل سه نفره ای که رو به روی تلویزیون بود دراز کشیده و شقیقه هاشو میمالید.

فکر نمیکرد استایلز واقعا روی حرفش وایسه. اولین شبیِ که استایلز بدون درک به خونه ی دوستش رفته . تا قبل از این هروقت قرار بود استایلز شب خونه ی یه نفر بمونه درک هم دنبالش راه می افتاد. فرقی نمیکرد کی باشه. از خونه ی خاله و دایی استایلز گرفته تا اسکات صمیمی ترین دوستشون.

پاهاشو که روی هم انداخته بود رو با استرس تکون میداد. انگشت اشاره اش به شقیقه اش فشار میاورد و فکر میکرد"ینی تا الان رسیده؟دوستش کیه؟چی کارست؟ینی اونجا تنهان؟ شاید کسای دیگه ای هم باشن. نکنه استایلزو اونجا خفت کننو..!"

تو یه حرکت از جاش پرید دست مشت شده شو بالا گرفت: من اجازه نمیدم کسی به استایلز آسیب بزنه
با سرعت به سمت گوشیش هجوم برد و شماره ی استایلزو گرفت. بعد از چند تا بوق صدای مخملی و سرخوش پسرک آشنا تو گوشی پیچید:بله درک
درک نفس عمیقی کشید و با نگرانی پرسید:خوبی؟
استایلز به زور بین خنده هاش جواب داد :اره...وایی تئو نکن
ابروهای درک توهم رفتن: تئو؟

" اگه کار مهمی نداری قطع کنم"
پسر بزرگتر بلافاصله با جدیت ترسناکی گفت:کار مهمی باهات دارم. آدرس اونجا رو بده.

خنده ی استایلز قطع شد:همین الان؟
درک با سماجت تاکید کرد: آره همین آلان
استایلز  مشکوکانه تماسو قطع کرد تا آدرسو برای دوست بزرگترش اس ام اس کنه

درک لباس همیشگیش که متشکل از یه تیشرت سه دکمه ای طوسی که روش یه ژاکت چرم مشکی قرار میگرفت همراه با شلوار لی به تن کرد. گوشیشو برداشت و پیاده راه افتاد چون خونه ی دوست استایلز چندان دور به نظر نمیرسید.

با عجله تو پیاده رو قدم برمیداشت و به افرادی که از کنارش رد میشدن کمترین توجهی نمیکرد . توی راه دیالوگ های مختلفی رو برای خودش مرور کرد. از اونجایی که روابط اجتماعیش عالی نبود میخواست یه آمادگی حدودی برای خودش ایجاد کنه‌ .طولی نکشید که به خونه ای که استایلز آدرسشو فرستاده بود رسید. آپارتمان دو طبقه که دیواراش با طرح های عجیبه سیاه و سفید تزئین شده بود. زنگ یکی از طبقه ها رو زد.

صدای دختری توی آیفون پیچید:بله
درک گلوشو صاف کرد .انتظار نداشت یه دختر جواب بده برای همین کمی هل شد. سعی کرد به خودش مسلط بشه که یهو یاده اسمی افتاد که استایلز توی گوشی گفته بود: اینجا خونه ی تئوعه؟
صدا با کمی مکث پرسید:بله .شما؟
پسرک لبخندی زد و سعی کرد نرمال به نظر بیاد: من دوسته دوستش هستم.
"چی؟"
مکث کرد. چی باید میگفت! مغزش تو اینجور موارد بهش کمک نمیداد.

صدای چند نفر دیگه هم از آیفون اومد. انگار داشتن بحث میکردن. بالاخره در باز شد و دختر با لحن شادی گفت:بفرمایید تو.
درک سری تکون داد و بدون تعلل داخل شد. دیوار آپارتمان پر بود از نقاشی های جوارجور و رنگارنگ که باعث میشد سرگیجه بگیری. از پله های رنگی رنگی بالا رفت و جلوی اولین دری که دید وایساد. با استخون دو انگشت تقه ای در زد و طولی نکشید که در باز توسط دختری با موهای قرمز باز شد:خوش اومدین.

Childish Danger Where stories live. Discover now