Everlasting Love

42 7 2
                                    

همونطور که کنار هم روی نیمکت توی پارک خلوت نشسته بودن به دستای قفل شدشون نگاهی انداخت

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

همونطور که کنار هم روی نیمکت توی پارک خلوت نشسته بودن به دستای قفل شدشون نگاهی انداخت...انگشتای کشیده نام بین انگشتاش قفل شده بود و دست کوچیکش بین دست دوست پسرش گم شده بود...
به تفاوت سایزشون لبخند شیرینی زد و سرشو بالا اورد...به اسمون تاریک و پر ستاره بالا سرش نگاهی انداخت...
هرشب برنامشون همین بود...وقتی همه اعضا خواب بودن،نامجونو یونگی بیرون میومدن و از وجود همدیگه لذت میبردن...
تقریبا یک سالی از وقتی ک نام همینجا بهش درخواست داده بود ک مخفیانه باهم باشن میگذشت...یکسال...هرشب میومدن بیرون و قدم میزدن و نام با حرفا و کاراش باعث خنده هاش بود...یکسال کل قلبش،ذهنش و زندگیش شده بود نام...هرچند قلبشون ده سالی میشد ک برای هم میتپید، با این تفاوت ک یکسال بود ک جرئت گفتنشو پیدا کرده بودن...
با یاد آوری خاطره این یکسال چشماشو بست و لبخندی زد...از همون لبخندای شیرینش...
نام سرشو سمت یونگ برگردوند با دیدن چشمای بسته و لبخند قشنگش برای بار هزارم توی دلش به زیبایی یونگیش اعتراف کرد...
+عزیزم...
با زمزمه نام، به خودش اومدو چشماشو باز کرد...
با لبخند لثه ایش که فقط مطعلق به نام بود،سرشو سمت نام چرخوند...
-جانم...
نام چند دقیقه ای ب چشمای یونگ خیره موند...هنوزم دو دل بود...هنوزم ترس رد شدن توسط اولین و تنها عشقش رو داشت...
با کمی دست دست کردن دلشو زد ب دریا..."یا الان یا هیچ وقت" توی دلش گفتو  دست یونگ رو ول کرد و از جاش بلند شد،دستشو به جیب پشت شلوارش کشید تا از وجودش مطمئن بشه...
همونطور که با لبخند چالنماش به چشمای کنجکاو یونگ نگاه میکرد،گفت
+قبل از دیدنت معتقد بودم عشق وجود نداره،من میگفتم عشقی ک به یه ادم دیگه باشه فقط یه هوسه،یه حسی ک بعد مدتها از بین میره...ولی میدونی چیه...ده سال پیش...وقتی برای اولین بار دیدمت یچیزی توی دلم تکون خورد...من عاشق شده بودم...عاشق مین یونگی...همه اینارو قبلا بهت گفتم و خودت بهتر میدونی ک چقد عاشقتم...
روبروی یونگ قرار گرفتو یکی از زانو هاش رو خم کردو روی زمین گذاشتو ادامه داد...
+ولی الان میفهمم که این عشق،علاقه و حس عمیقی ک من بهت دارم خیلی بزرگتر از ایناست....اونقدر بزرگ ک دوست دارم برای همیشه تو رو برا خودم نگه دارم...انقد بزرگ ک دوست دارم فامیلی خودم رو جایگزین فامیلیت کنم تا همه دنیا بفهمن من دیوانه وار عاشقتم...
مکثی کرد،چشمشو برای لحضه ای از چشمای لرزون یونگی ک حالا میشد قطرات براق اشکایی ک توشون جمع شده بودن رو دید،گرفت و دستشو سمت جیب شلوارش برد..جعبه کوچیک،مخملی و زرشکی رنگی رو از توش در اورد. درش رو باز کرد و اجازه داد دو حلقه نقره ای داحلش نمایان بشه.
دوباره به اون تیله های مشکی و گربه ای یونگ خیره شد...
+مین یونگی...پیشی من...اولین و تنها عشقم...بهترین و مهم ترین ادم زندگیم.‌..قبول میکنی که تا اخر عمرت برای من باشی؟قبول میکنی ک منو ب عنوان همسر خودت بدونی و ب زندگیم معنای قشنگ تری ببخشی؟‌‌‌...
قطره اشک سمجی بغض یونگی رو شکست و از گوشه چشمش چکید...با دستاش به شلوارش چنگ زده بود و سعی میکرد گریه ای که از روی خوشحالی بیش از اندازش بود رو کنترل کنه...لبشو گزید...با صدای گرفته ای ک خبر از بغضش میداد زمزمه کرد
-نا...نام...
نتونست ادامه بده...با لبخند شیرینی سرشو تند بالا پایین کرد و اجازه داد اشکاش سرازیر بشن...بیشتر از این چشمای بی قرار نام رو منتظر نذاشت و با قاطعیت گفت..‌‌.
-با تمام وجودم قبول میکنم...
نام از خوشحالی چشماش درخشید...دست یونگی رو از روی پاش برداشت و انگشتر ظریف تر رو وارد انگشت حلقه یونگی کرد...از جاش بلند شد و *همسرش* رو در آغوش گرفتو سر یونگ رو روی سینش گذاشت-
یونگ دستاشو دور کمر نام حلقه کرد و لبخندشو بزرگ تر کرد...
نام سرشو کنار گوش یونگ برد و اروم زمزمه کرد
+ممنونم...ممنونم ازت...با قبول کردن اینکه برای من باشی بهترین هدیه ای بود ک میتونستم داشته باشم کیم یونگی...من از حالا تا اخر عمرم...هر روز بیشتر از روز قبل عاشقت خواهم بود...
یونگی سرشو بالا اورد...
-مرتیکه...چجوری انقد قشنگ حرف میزنی...منم عاشقتم...هستم...و خواهم بود مرتیکه جاکشم
خندید و دماغشو بالا کشید
نامجونم خندید،فقط خودشون میدونستن چرا یونگ به نام میگه جاکش...
با شصت کشیدش اشکای یونگی پاک کرد...دستشو پایین بردو به چونه یونگی گرفت
سرشو جلو بردو لبشو به لب یونگی رسوند...
یونگی چشماشو بست و اجازه داد با حس حرکت لبای همسرش روی لبای خودش ارامش و لذت رو به تمام سلول های بدنش منتقل کنه...
دیگه برای هیچکدومشون مهم نبود اگه رسانه ها متوجه بشن...دیگه مهم نبود اگه همه مردم جهان هم ازشون متنفر بشن...تا وقتی اون دوتا همدیگه رو داشتن هیچی مهم نبود‌‌‌...

---پایان---
-𝒌𝒎𝒚𝒍𝒅.
1/11/99

                             ○•°•○•°•○•°•○•°○    

های...یه وانشات کوتاهه ولی خودم علاقه خاصی بهش دارم...🙂
اگه دوستش داشتید ممنون میشم ووت بدید...
و اینکه خوشحال میشم نظرتتون رو دربارش بدونم...💜

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jan 21, 2021 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Everlasting Love|namgiWhere stories live. Discover now