قرار جدید: هر جمعه آپ داریم و اگر حمایتا خوب بود وسط هفته هم آپ میشه💙
_________________________________________لویی با دیدن هری که سمتش میومد از جاش بلند شد.
_هی! هری گفت و دستش رو سمت لویی دراز کرد.
لویی همونطور که انگشتهای کشیده ی هری رو فشار میداد، با قدردانی نگاهش کرد: تو اومدی_اره، چه اتفاقی افتاده؟
+بیا بریم داخل
لویی گفت و سمت ساختمون اصلی بیمارستان راه افتاد.
هری بدون اینکه چیزی بپرسه دنبالش میکرد و شونه به شونش قدم برمیداشت.
از راه رفتن کنار لویی حس خوبی میگرفت.
انگار دلش میخواست بقیه اون دونفرو کنار هم ببینن و اعتراف کنن که اونا چقدر به هم میان و زوج پرفکتین. (زوج؟ هری از خودش پرسید)سوار آسانسور شدن تا به طبقه ی سوم برن.
بیمارستان همیشه حال هری رو بد میکرد،
انگار اونجا یه سیاهچاله بود که تمام هستیش رو داخل خودش فرو میکشید.صدای جیغ مادرش و ناسزاهایی که عموش و بقیه بهش میدادن تو مغزش میپیچید.
تصویر چهره ی سرد پدرش که بی روح تر از همیشه بود..._هری بیا
لویی در حالی که خودش رو از اون آسانسور نسبتا شلوغ بیرون میکشید گفت.هری که به نقطه ی نامعلومی خیره شده بود، با صدای لویی به خودش اومد.
لویی با سردرگمی نگاهش رو داخل بیمارستان میچرخوند، انگار دنبال کسی یا چیزی باشه.
با دیدن مردی انتهای راهروی اصلی، چشمهاش برق زدن.
با قدم های سریع سمتش رفت و هری هم با تردید همراهیش کرد.هری چند قدم دورتر وایستاد اما میتونست صداشون رو بشنوه.
_دکتر پین!
مردی که حالا معلوم شده بود دکتره، صحبتش با پرستار رو قطع کرد و سمت صدای لویی چرخید.بدن عضلانی و چهره ی مهربونش باعث شد هری برای چند ثانیه خیره نگاهش کنه.
_لویی!
دکتر پین با لبخند گفت و همدیگرو محکم و کوتاه بغل کردن.+حال زین چطوره؟
_اون خوبه، ولی قرار نبود پدرتون رو ببینه..
+فکر میکنی من اینو میخواستم؟ بخدا اگه به خاطر مادرش نبود خودم زینو بابت رفتنش به اون خونه میکشتم.
دکتر پین دستش رو رو شونه ی لویی گذاشت:
اشکالی نداره، وقتی عمل بشه همه ی اینا راحت تر میشه._کی عملش میکنید؟
+ فعلا منتظریم لو، نگران نباش، اسمش تو لیسته بالاخره یه قلب براش پیداش میشه.