ساز زدن برای غول ها

32 6 3
                                    

یكى بود یكى نبود. قصه ى سازِ غول ها؛ داستانِ خونه ى كوچولو موچولویى رو روایت ميكنه كه كنارِ خيابون وجود داشت. بين این همه كوچه و خيابون هاى شلوغ و درهم برهم یک عدد خونه ی كوچولو؛ گوشه ى خيابون بود كه توى این خونه سه نفر زندگى ميكردن؛ یک پدر؛ همراه با دو فرزند. دو تا پسر؛ با نام هاى ریو ؛ و تيم. تيم؛ موهای سيخ سيخى. حالتِ چهرش از ریو خشن تر بود و كمى مغرور تر و قد بلند تر. یک نوازنده بود. جفتشون این استعداد های غيرقابل باور رو از بچّگى داشتن. ریو از بچّگى استعدادِ عجيبى توى نوشتن داشت. تيم از بچّگى استعدادِ عجيبى توى نوازندگى و از اون جایى كه هميشه از ابتدای ماجرا؛ ساز هاى فراوونى توى اون خونه ى كوچولو بود؛ زمان باعث شد تيم روز به روز تمرین كنه و اون ساز ها رو یاد بگيره. تيم انواع و اقسام ساز ها رو یاد گرفت! از گيتار گرفته؛ تا ویولون سل و پيانو. ا ّما هيچ كدوم آرومش نميكردن. تيم آرزوش نوازندگى نبود. سازنده ى موسيقى شدن نبود بلكه آرامش بود! مشكل اینجا بود كه تنها كارى كه بلد بود؛ نوازندگى بود. هيچ كارى غير از اون نميتونست انجام بده و همونم؛ نميتونست آرومش كنه. تيم با هيچ كدوم از ساز هایی كه مينواخت آروم نميشد. توی خونه ای كه اونا زندگی ميكردن هيچوقت صدایی از بيرون نميومد، خبری از صدای بارون و شلوغی های شهر نبود. تنها صدایی كه شنيده ميشد؛ صدای ساز های تيم بود. و ا ّما ریو. ریو؛ پسرى ساده؛ لاغر، مهربون، مو های كوتاه و چهره ى مظلوم. از لحاظِ شخصيت و ظاهر؛ زمين تا آسمون با تيم فرق داشت و از همه عجيب تر... یک نویسنده بود. ریو؛ هرموقع دلش ميگرفت به نوشتن پناه ميبرد. از داستان گرفته؛ تا شعر و دل نوشته. بعد از تموم شدنِ حرف هاى دلش؛ شروع ميكرد به قصه نوشتن. از قصه ى زندگىِ خودشون گرفته تا داستان هاى تخيلى كه توى ذهنش ایجاد ميشد. تا تونست راجع به مادرشون مينوشت كه هيچوقت ندیدنش و هرموقع راجع بش از پدر ميپرسيد؛ پدر موضوع رو عوض ميكرد و از بحث خارج ميشد. تيم بيست و یک سال داشت. ریو هجده سال و پس از این همه سال، هيچكدوم نفهميدن چه اتفاقى براى مادرشون افتاد، و ا ّما موضوع غيرمنطقى و غيرطبيعىِ قصه اینجا بود كه پدرشون هيچوقت اجازه ى خروج از اون خونه رو به ریو و تيم نميداد و طورى بزرگ و تربيتشون كرده بود كه فكر كنن زندگى؛ همين خونه ى كوچيكه. توى زیرزمين به اندازه ى چندصد سال غذا و آذوقه داشتن و خودشونم نميدونستن چنين چيزى چطور ممكنه! پدرشون هم هر دفعه فراموش ميكرد كه چطوری هميشه این زیرزمينِ بزرگ پُر از آذوقه است. اینكه ریو توى نوشتن استعداد داشت و تيم توى نوازندگى، یک جادوى الهى بود كه پدرشون هم نميدونست این جادو از كجا پيداش شد كه درونِ تيم و ریو بوجود اومد. توى اون خونه هر شب زلزله ميومد. نه زلزله اى كه همه چيز رو از بين ببره، زلزله ى ریز و كوتاه. در حدِ لرزیدن. ریو و تيم هيچوقت دليلِ این حجم زلزله رو نميفهميدن. حتى دليلِ قفل بودنِ در. اون پدرِ پيرشون انقدر حرفه اى سوال هاشون رو ميپيچوند كه خودشونم یادشون ميرفت راجع به چه موضوعى سوال داشتن و از اونجایى كه پدر، مشكل فراموشى داشت؛ ریو و تيم براى فهميدنِ موضوع مورد نظرشون زیاد تلاش نميكردن. ساليانِ سال؛ ریو و تيم، این زندگى رو تحمل ميكردن ا ّما بالاخره دورانِ تاریکِ زندگيشون به سر رسيد. تيم افسردگى گرفت. از ساز زدن خسته شد. حالش داشت از صداى موسيقى بهم ميخورد! روز به روز مشكلاتِ روحيش بيشتر ميشد. از مشكل عصبى گرفته تا روحى روانى. كارش به خود زنى رسيده بود. از آسيب رسوندن به خودش خسته شده بود. تمامِ وسایل اتاقش رو با دست های خودش از بين بُرده بود و براى تخليه كردنِ اعصابش باید وسایل جدیدى رو از بين ميبُرد. چاره اى جز از بين بُردنِ ساز ها نداشت. رفت توى زیرزمين و تبرِ قدیمی رو برداشت. نفسِ عميقى كشيد و شروع كرد به خورد كردنِ ساز هایی كه داخل اتاق بودن. اول از همه پيانو رو خورد كرد چون از اون بيشتر از همه متنفر بود. دوم از همه گيتارش رو. رفت سراغ ویولون. تبر رو برد بالا ا ّما دلش نيومد اون رو خورد كنه. چند لحظه به ویولون خيره شد، سپس به پيانو؛ و به گيتارِ خورد شده نگاهی انداخت و شروع كرد به اشک ریختن. هم زمان با اشكاش روى زمين رها شد و از اعماق وجودش فریاد كشيد. ریو ایده هاش براى نوشتن به پایان رسيده بود. ذهنش خالى شده بود. باید ایده هاى جدیدى به ذهنش ميرسيد و بيشتر مينوشت ا ّما توى مغزش هيچ چيز جز پوچى و خالى نبود. انگار این اواخر مغزش رو از كاه پُر كرده بودن. یكى از شب هایى كه براى تموم شدنِ استعدادش توى نوشتن داشت نابود ميشد و دائم از شدّتِ بيكاری و استرس به سر و صورتش دست ميكشيد، بى توجه به پدرش؛ همون تبرى كه تيم باهاش ساز ها رو از بين برده بود رو برداشت. ناخودآگاه، بدونِ اینكه بفهمه چرا، سمتِ درِ خروجی دوید. شروع كرد به خورد كردنِ قفلِ در. پدرش ميخواست جلوش رو بگيره ا ّما پير تر از اونى بود كه بتونه از روى تخت بلند بشه و سمتِ ریو بدوئه. پس از چند ضربه ى محكم؛ قفل در شكست. ریو با یک لگد؛ در رو باز كرد. نورِ كور كننده ای سمتش تابيده شد. دستش رو جلوی صورتش گرفت و برای آزادیِ خودش، از خوشحالی با صدای بلند فریاد كشيد؛ و از اون خونه ى كوچک فرار كرد. وقتى از خونه خارج شد و از پله ها بالا رفت؛ خشكش زد. صحنه اى كه باهاش مواجه شد باعث شوكه شدنش شده بود و نميتونست باور كنه. خيس عرق شده بود و از دیدنِ این حجم انسان هاى بزرگ و غول پيكر وحشت كرد. غول ها یكى یكى از جلوش رد ميشد. انقدر بزرگ بودن كه قدِ ریو به سایزِ كفششون هم نميرسيد و هيچوقت ریو فكرش رو نميكرد كه پشتِ اون در هاى بسته؛ با سرزمينِ غول ها مواجه بشه. ریو در حالى كه از ترس خودش رو خيس كرده بود برگشت سمتِ خونه. از اینكه دید خونشون، از زاویه ای كه غول ها بالا سرشون در حالِ حركت بودن؛ فقط یک نقطه بود... دومين شوک بهش وارد شد. از پله ها پایين دوید و وارد خونه شد. به نفس نفس افتاده بود و سُرفه ميكرد. تيم در حالِ نواختن ویلون بود. به گوش خراش ترین و افتضاح ترین شكل ممكن. همچنان آروم نميشد. پدر با ناراحتى به ریو خيره شده بود. ریو با وحشت و داد و فریاد پرسيد:
« اون همه غول اون بيرون چيكار ميكنن؟! چرا هيچ چيز به ما نگفتى؟! »
پدرش در حالى كه دراز كشيده بود به سقف خيره شد و جواب داد:
« نميخواستم با واقعيت روبرو بشيد. » ریو به پله ها اشاره كرد: « این همه زلزله ... اینكه در طولِ زندگيمون اون در ها قفل بود ... نميتونم باور كنم! »
پدرش بغض كرد: « زندگى همينه. تمامِ تلاشت رو براى آزادی ميكنى. براى زندگىِ بهتر و كشف كردنِ دنياى جدید. فكر ميكنى اگه از اون پله ها بالا برى؛ به نقطه ى اوجِ زندگيت ميرسى، در حالى كه فقط از یک سطلِ آشغالِ كوچيک، وارد سطل آشغالِ بزرگ تر ميشى. » پس از چند لحظه سكوت ریو پرسيد: « چرا ما انقدر كوچيكيم؟! چرا اونا غولن و ما چيزى جز آدمک های كوچولو نيستيم؟! » پدرش در حالى كه با تمامِ وجودش سُرفه ميكرد با صدایى پير و گرفته به ریو خيره شد: « فراموش كردم. » پدر براى هميشه چشماش رو بست. بعد از بسته شدنِ چشم هاى پدر؛ تيم به تبرى كه توى دست هاى ریو بود اشاره كرد. ریو در حالی كه اشک ميریخت تبر رو به تيم داد. تيم سمتِ ویولون رفت. تبر رو بالا بُرد و شروع كرد به ضربه زدن. با تمامِ وجودش تبر رو بالا ميبُرد و طوری ویولون رو از وسط نصف ميكرد كه انگار بدنِ یک انسان بود و بعد از هر ضربه فواره های خون مثل درختِ گيلاس از چوب های ویولون فوران ميشد. تيم با چندین ضربه؛ آخرین سازش رو از بين بُرد. دیگه هيچ سازی برای نواختن توی اون خونه وجود نداشت. اینجا بود كه تيم فهميد این همه نابود كردنِ وسایل و ساز هایى كه باهاشون بزرگ شده بود؛ نه تنها اعصابش رو آروم نكرد؛ بلكه آرامشى هم بهش نداد. بلكه برعكس، عذاب وجدانِ بيشتری بهش وارد كرده بود و وجودش... دیگر هيچ بود. در این لحظه؛ داخل اون خونه؛ یكبارِ دیگه؛ مثل هرشب؛ زلزله ایجاد شد و همه جا لرزید. ریو و تيم، در حالی كه مطمئن بودن هيچوقت نميتونن به آرامش حقيقی برسن ... با دقت به صدای غرّش و خشمِ غول ها گوش دادن. این دو نفر یک چيزی رو هيچوقت نفهميدن... و اون این بود كه این صدای ساز های تيم بود كه غول ها رو آروم نگه ميداشت.
.
پایان.

ساز زدن برای غول هاWhere stories live. Discover now