Part 1 . Entering the Darkness

253 44 25
                                    


چوی مینهو تک پسر رئیس جمهور کره جنوبی ، کسی که تمام دخترا و پسرای کشورش شیفته و عاشقشن
قرار بود ازدواج کنه ، همه فکر میکردن مینهو وقتی این موضوع رو بشنوه حسابی مخالفت نشون میده ولی برعکس اون هیچ کاری نکرد ، بهش که فکر میکرد میدید همچین فکر بدیم نیست چون تا به حال عاشق هیچکس نشده بود با خودش میگفت خوب بعد آشنایی شاید بتونم باهاش کنار بیام حتما که نباید عاشقش باشم
اما همچی وقتی شنید کسی که قراره باهاش ازدواج کنه یه پسر عادی و معمولیه و از هیچ خانواده سرشناسی نیست عوض شد ، نظرش تغییر کرد و این تصمیم عصبانیت  مینهو رو به دنبال داشت
چطور با یه ادم عادی ازدواج میکرد؟
کسی که مشخص نبود حتی خانوادش کین با پسر رئیس جمهور ؛ سرشناس ترین خانواد وصلت کنه؟
چرا پدرش همچین تصمیم عجیبی گرفته بود؟
همین دلیل موجهی برای  تماس با منشی پدرش برای قرار ملاقات بود ، طبق زمان مشخص شده برای دیدن پدرش وارد دفتر جناب چوی شد و بدون مقدمه شروع کرد

×چرا اون پدر؟ واقعا اجازه میدی من با یه پسر عادی برم تو ی تخت؟ میخوای با اون زندگی کنم؟ چطوری این اجازه رو میدی؟

پدرش از این رک حرف زدن مینهو تعجب نکرد پسر سرکشش از همون اول اینطوری بود ، نگاهی به مینهو کرد و از پشت میز بلند شد
+مجبوری با این قضیه کنار بیای ، بخاطر موقعیت من و ثبات کشور

ثبات کشور؟ اما اینا چه ربطی بهم داشتن؟
مینهو ک چیزی از حرفای پدرش نمیفهمید اخم ریزی کرد
×چی داری میگی؟ ازدواج من با یه آدم معمولی چه ربطی به ثبات کشور داره؟ اگه به گفته خودت ثبات کشور برات مهم بود اجازه نمیدادی پسرت با یه رده پایین جامعه زندگی کنه!

+چرا این قضیه انقدر برات مهم شده؟ اتفاقا این بار قضیه فرق میکنه!
پدرش با فریاد گفت

مینهو بدون حرف به مرد نگاه کرد ، چرا امروز انقدر مبهم حرف میزد
+باید با اون پسر ازدواج کنی تا شایعات نقص بشه
نمیخوام تو دهن مردم بچرخه پسر رئیس جمهور خوش گذرونه با یه خانواده ثروتمندم ازدواج کرده تا قدرتشو اضافه کنه ، البته اینکه خوش گذرونی اصلا شکی درش نیست میدونم صبح تا شب با اون دوستای بدتر از خودت چه غلتی میکنی ، همینطوری بخاطر کارای به اندازه کافی زیر رادیکال هستیم پس هیچ مخالفتی نکن
باهاش کنار بیا قراره شریک زندگیت بشه

مینهو با نارضایتی به دیوار پشت سرش تکیه داد ، چطور با این قضیه کنار میومد اهی کشید و سرشو بین دستاش گرفت
×ببین چه داستانی برام درس کردی پدر
الان من اینو چطوری .... اههه

پدرش پشت میز نشست و نگاهی ب چهره پریشون و ناراضی پسرش کرد
+تو که هنوز ندیدیش! شاید ازش خوشت بیاد!
در ضمن کاری نکن که رسانه ها بیشتر روی ما کلید کنن! میفهمی که چی میگم؟ حالا برو

مینهو هوفی کشید و بدون حرکت دیگه ای از دفتر خارج شد این قضیه اونو پیش تمام پسرای خانواده و دوستاش کوچیک میکرد البته از نظر خودش!
حالا کی میخواست تیکه پرونی های اون پسرا رو تحمل کنه ، اخه چطور پسر رئیس جمهور با یه رده پایین جامعه ازدواج میکرد؟!
قبل از این که کامل دور بشه منشی پدرش دوباره جلوش رو گرفت

༄ in the midst of darknessWhere stories live. Discover now