Derek hale imagin

1K 50 20
                                    

تصور كن كه تو دوست دخترِ درك هيل هستي و امروز سالگرد ديدارتونه و درواقع به جواريي قرارِ كه امشب تو و درك با هم شام بخوريد
درك به تو گفته كه هيچ وقت به آرجنت ها نزديك نشي و با اونا حرف نزني
ديروا بدون اينكه بدوني با يكيشون صحبت كردي و وقتي كه فهميدي سريع رفتي به آپارتمان درك و الان اونا جاي درك او ميدونن و تو وقت نكردي كه به درك بگي
امروز صبحيه كه بايد شبش با درك شام بخوري و يه جشن كوچك بين خودت و اونه
بيرون بودي و برأي امشب يك تاب سرمه اي با يك كت مشكي چرم و يك جفت كفش مشكي با شلوار سرمه اي خريدي با يه زره تنقلات و اومدي خونه
براي امشب تصميم گرفتي كه اسپاگتي درست كني
چون ميدونستي كه درك با اسكاتِ و داره بهش تو حل كردن مشكلات گرگينه ايش بهش كمك ميكنه پس مطمئن بودي كه مي توني سوپرايزش كني
ميز و خيلي خوشگل چيندي و بعد رفتي و لباسات پوشيدي و پايين موهاتو هالت دادي
درك در رو باز كرد و اومد تو
اون چشمش به ميزي كه چينده بودي افتاد ولي بعد وقتي تو رو ديد كاملا حواسش پرت شد
د:واو تو خي......خيلي خوشگل شدي
و اومد سمتت و به چشات خيره شد و موهاتو زد كنار و آهسته بوسيدت
دستت رو گذاشتي رو كمرش و به نظرت يه چيزي حس كردي اون كمي دردش اومد و دستت رو از روي كمرش ورداشت
تو: اوه خداي من درك اون چي
و اونو سريع برگشتوندي و لباسشو زدي بالا و ديدي كه پشتش يه زخم بزرگِ
تو:درك اين چي واي خداي من
د:هي نگران نباش خودش خوب ميشه يادت كه نرفته
و لبخند زد
چون نه تو و نه درك حوصله ي شام خوردن نداشتيد اون دوباره تو رو بوسيد ولي اين دفعه سرعتشو زياد كرد و محكم دستشو دورِ كمرت حلقه كرد و همينطوري كه داشت ميبوسيدت دستش رو كمي برد زيرِ لباست و دستشو بالا و پايين ميبرد
همون موقعه بود كه آژير كه خود درك واسه خونه گذاشته بود به صدا دراومد
درك با حالت جدي و نگران بهت گفت:y/n بايد همين حالا از اينجا بري
تو: چي منظورت چيه واسه چي شايد اشتباهي شده
خيلي ميترسيدي و هنوز داشتي باهاش سر اين موضوع بحث ميكردي كه چند نفر در رو شكستن و از در اومدن تو اونا اسلحه نداشتند ولي اينقدر هيكلي و بزرگ بودن كه درك در برابر اونا خيلي كوچك بود
پدر بزرگ آليسون اومد تو
پ ب ا : خب خب درك ميبينم داشتي شام ميخوردي فك كنم بد مرقعه مزاحمت شديم (با يه نيشخند اينو گفت)
د:شام نبود ساگرد آشنايي من و y/n بود
پ ب ا : اوه
پدر بزرگ آليسون به تو نگاه كرد و مستقيم بهت گفت : خب y/n ميدوني خيلي كم پيش مياد كه روزي كه سالگرد آشتايي باشه روز ختم هم باشه
دوك تو رو محكم گرفت و برد پشت خودش و يواش بهت گفت :y/n پشتم بمون و هر اتفاقي كه افتاد بيرون نيا
در حايكه قطر هاي اشك گونه هاتو خيس ميكرد گفتي: درك نه خواهش ميكنم نه
تو ميترسيدي از اينكه از دستش بدي از اينكه ديگه نتوني توي چشاي زيباش نگاه كني از اينكه ديگه نتوني گونه هاي برجستش رو نوازش كني از اين دستاي گرمش ديگه بدنت رو حس نكنه ديگه دستات رو توي بارون نگيره و بهت آرامش نده
د؛نگران نباش نميزارم بهت آسيب بزنن هـيچ وقت نميزارم
و محكم جلوت ايستاد
پ ب ا:اوه ردك چه رغت انگيز وقتي ميبينم در حال مرگت هيچ كي نيست تا بهت كمك كنه
اسكات : زياد مطمئن نباش
درست پشت سرِ پدر بزرگِ ، اسكات و استايلز ايستاده بودن (استايلز مثه هميشه با چوب بيسبال 😂)
پدر بزرگ آليسون با عصبانيت به اسكات گفت: اسكات من اگه جاي تو بودم خودمو قاطي مسائلي به تو مربوط نميشه نميكردم
اسك:با احترامي كه به خاطرِ آليسون براتون قائلم ولي بايد بگم كه شما يه چيزيو يادتون رفته اينكه درك يه جورايي درواقع برادر منه (منظورش به خاطر اينكه پيتر گازش گرفت)
پ ب ا:هر جور خودت ميدوني
در همون موفعه بود كه افراد پدر بزرگ آليسون به اسكات و درك حمله كردن
اون لحظه برات مثه يك كابوس بود درك هم خسته بود و هم زخمي بود و هنوز زخمش خوب نشده بود
هر زخمي رو كه به دردك ميزدند تو اونو حس ميكردي
هر قطره ي خوني كه ازش ميرفت تو رو هم ضغيف تر ميكرد
همين طوري كه به يه گوشه اي از اتاق پناه برده بودي ديدي كه يكي از كساني كه درك داشت باهاش ميجنگيد درك رو پرت كرد روي ميزي كه چينده بودي و وقتي كه درك از روي زمين بلند شد ديدي كه يه چاقو تو كمرش رفته و دستش بدجوري زخمي
خستگي و ضعف رو درونش حس ميكردي ولي اون هنوز ميجنگيد تا از تو محافظت كنه
آخرين نفر رو هم كشت و تو همون موقعه بود كه تو باحالتي نگران به درك گفتي :اوه خداي من درك پشتت
و وقتي كه برگشت و تو رو سالم ديد خوشحال شد
اون زخمي و داغون بود بيشتر از هر چيزي كه فكرشو ميكردي ولي اون باز هم لبخند ميزد تا تو رو خوشحال كنه
اون اومد سمتت تا تو رو ببوسه ولي بد
د:اوه نه
و اون تو رو سريع پرت كرد اونور و به جاي تو تير خورد
پدر بزرگ آليسون تيرشو به درك زد و سريع از اونجا رفت بيرون
تو هنوز تو شك بودي كه درك افتاد رو زمين تو اونو سريع گرفتي و وقتي اسكات درك رو زخمي ديد سريع به سمت شما دويد
تو در حالي كه با صداي بلند گريه ميكردي گفتي : درك نه نه درك خواهش ميكنم خواهش ميكنم منو ترك نكن من دوست دارم من نميتونم بدون تو زندگي كنم خواهش ميكنم با من بمون
يكي از دستات تو دستش بود و اونيكي رو صورتش بود
درك در حاليكه هنوز زنده بود با صداي بريده بريده گفت: y/n من واقعا م....متاســفم كه تو رو واردِ اين ماجرا كردم
اون صرفه ي بلندي كرد و ادامه داد : نتونستيم.......... نتونستيم كه براي هميشه با هم باشيم .... نتونستم كه بهت نشون بدم چقدر دوسِت دارم ولي باور كن كه من ........
دوباره صرفه ي بلندي كرد و درحاليكه داشت چشمانش را براي هميشه مي بست گفت :y/n دوست دارم ❤️
تو در حاليكه داشتي گريه ميكردي و صورت بي جونش توي دستانت بود با صداي بلند داد زدي:نه نه درك نه خواهش ميكنم نه نهههههههههههههههههههههههه
درك درحاليكه آخرين قطره ي اشك از چشماني كه هميشه تو را مجذوب خود ميكرد جاري شد براي هميشه چشمانش را بست ولي او درحاليه مرد كه تو را دوست داشت و تو را درون قلب خود گذاشته بود
روح او هميشه و هميشه پيشت است تا از تو محافظت كند و لبخندهاي شيرينت را ببيند

Teen wolf imagineWhere stories live. Discover now