Shelter: part 8
Title:first love
"Yongi"دفتر قدیمیم که پر از کاغذای خط خطی و لیریکهایی بود که نوشتهه بودم رو تو دست داشتم و چند تا از لیریکهای قدیمیم رو میخوندم و ایراداتش رو میگرفتم.
بعضیهاشون قدیمی بودن اما با یکم تغییر چیز قابل قبولی میشدن.به اواسط دفتر رسیده بودم که چشمم به صفحه ای خورد که کمی گوشش پاره و مچاله بود. با خط خرچنگ قورباغهای بالاش نوشته شده بود First love.
نیشخندی روی لبم نشست. نگاهم رو به گوشهی خالی اتاق دوختم جایی که سه سالی میشد خالی بود.آهی کشیدم و دفتر رو بستم و داخل کارتن پرتش کردم و زیر تخت برگردوندمش.
از جام بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. طبق معمول هر آخر هفته هر دوتاشون خونه بودن.
البته به مضخرف ترین حالت ممکن. دوتا جسم خسته بودن که روی کاناپه افتاده بودن و اخبار مضخرف از وضعیت اقتصادی و سیاسی که از تلوزیون پخش میشد رو نگاه میکردن و بدون اینکه هیچ پیش زمینه ای راجبش داشته باشن سرش بحث میکردن.بی توجه بهشون سمت آشپزخونه رفتم. خورشت کیمچی درب و داغونی که داشت تح میگرفت رو خاموش کردم.
از توی یخچال بطری سودایی بیرون آوردم.
روی یکی از صندلی های میز ناهار خوری داخل آشپز خونه ولو شدم.بطری رو باز کردم و کمی ازش نوشیدم. گوشیم توی جیب شلوار ورزشیم لرزش ریزی داشت از جیبم بیرون آوردمش.
پیغام هوسوک رو دیدم.
"سلام هیونگ برای امروز بعد از ظهر مرخصی دارم با سه کله پوک برنامه گذاشتیم بریم عیاشی تو ام دعوتی لطفا به نامجونم خبر بده"خب فکر کنم برم حداقل بهتر از تحمل همچین فضایی برای کل روز بود. شاید باید از همین الان میزدم بیرون هوم؟
گوشیم رو توی دست گرفتم و برای هوسوک تایپ کردم."هی مرد نظرت چیه برای ناهار باهم بزنیم بیرون؟ نمیخوام روز تعطیل تنهایی غذا بخورم."
پیام رو فرستادم. بعد چند ثانیه جواب گرفتم.
"راستش قراره بود با اوما و نونا غذا بخورم اما الان ازم خواستن تو رو هم دعوت کنم نظرت چیه بیای اینجا و بعدش باهم بریم پیش بقیه؟"
کمی به صفحه گوشی خیره شدم مردد لب پایینم رو توی دهنم کشیدم. برنامم این نبود اما اگه مادرش و خواهرش دعوتم کرده بودن یکم بی ادبی بود که نرم نه؟ شونه ای بالا انداختم و تایپ کردم.
"اوکی پس آدرس خونتون رو برام بفرست"
از جام بلند شدم و بعد از گذاشتن بطری سودای تموم شده توی ظرفشویی سمت اتاقم رفتم تا حاضر بشم.
بعد از پوشیدن هودی سبز رنگم و شلوار جین مشکیم کمی با دستم موهام رو مرتب کردم. توضیح ریز رو به مادرم راجب اینکه برای ناهار دعوت شدم دادم.
بدون توجه به غرغرای پدرم از خونه خارج شدم و سمت آدرسی که هوسوک فرستاده بود راهی شدم.
YOU ARE READING
shelter
Fanfictionخب shelter یا پناهگاه قراره یه داستان معمولی از زندگی آدمای معمولی باشه. شخصیتا قراره تو موقعیت هایی قرار بگیرن که شاید خیلی از ما تجربش کردیم. قرار نیست عشق افلاطونی و بزرگ داشته باشن قرار نیست یه دنیایی رو با قدرتای خاص تکون بدن. اونا معمولین قر...