پارت اول : مشکلات خواهر برادری

51 12 3
                                    

راستش ترس چیز عجیبی است. من از سکوت بیشتر از سر و صدا میترسم.

دنیا دور سرش میچرخید و سیاهی مثل گرداب اونو به پایین میکشید اما…
+ اوپا، اوپا بیدار شو.
سونگچان با صدای سه نا از روی زمین بلند شد و پرسید :(سه نا؟ اینجا چیکار میکنی؟ مگه نباید سر تمرینت باشی؟)
دختر آهی کشید و بعد از کمک به برادرش که درست سر پا بایسته جواب داد :(آه اوپا، همه رفتن خوابگاه بعد تو از تمرین حرف میزنی، ایش.)
سونگچان بعد از چک کردن ساعت موبایلش دوباره توی جیب هودیش جا داد و بعد از برداشتن کیف خودش و سه نا از اتاق تمرین بیرون رفت.
+ هی اوپا صبر کن.
سونگچان به همراه سه نا از ساختمان کمپانی بیرون اومدن و همین که میخواستن به طرف خوابگاهشون برن با صدای یه نفر متوقف شدن.
+ بچه ها...
اون صدای مربی سو بود که برای روشن کردن سیگارش به درختی تکیه داده بود و به اون خواهر و برادر نگاه می کرد.
+ شماها باید الان همراه هم گروهی هاتون توی خواب باشین نه این که الان بخواین برگردین.
سونگچان، سه نا رو پشت سرش پنهان کرد و به نمایندگی از هردوشون جواب داد :(متاسفیم مربی، راستش سه نا بدجور غرق تمرینش شده بود و منم منتظرش موندم تا باهم برگردیم. میدونید این وقت از شب چقدر برای یه دختر ممکنه خطرناک باشه.)
مربی سو دستش به علامت دیگه برین تکون داد و سونگچان و سه نا بعد از تعظیم دور شدن.
+ اوپا خیلی بدجنسی چرا به جای این بگی دیر کردی، گفتی من دیر کردم!
آهی کشید و دستش روی سر خواهرش فشار داد و گفت :(تو هنوز خیلی برای این چیزا جوونی.)
+ اِه ولی ما فقط دو سال تفاوت سنی...
_ خب من دیگه از این وری میرم.
ادامه حرف سه نا با رفتن سونگچان به سمت راست قطع شد.
همین که سونگچان خوشحال به طرف خوابگاه پسران میرفت با کشیده شدن لباسش از طرف سه نا متوقف شد.
+ اوپا نمیشه با من تا جای خوابگاه دخترا بیای؟
_ برای چی باید همچین کاری کنم؟
+ آخه من میترسم تنهایی برگردم تازه خودت به مربی سو گفتی که منتظر من موندی که...
سونگچان دستی بین موهاش کشید و ادامه داد :(آخه میگی من چیکار کنم؟ خوابگاه دخترا خیلی دورتره از اینجاست و من خسته ام. خودت تنهایی برو.)
_ _ _

+ آیی دردم میاد، خسته شدم.
_ سه نا مطمئنی نسبت به قبل سنگین تر نشدی؟
+ اوپا من بین دخترا کم ترین وزن...
دوباره مثل دفعات قبل حرف سه نا با داد و فریاد سونگچان قطع شد.
+ شما دو تا امکان داره به جای حرف زدن، عمل کنین؟
شاید بپرسین، اینجا چه خبره؟ در پاسخ به شما باید بگم که علارغم حرفی که سونگچان به سه نا گفت، مثل دفعه های قبل، از هم اتاقیش شوتارو خواسته بود چند تا ملافه رو به هم گره بزنه و پایین بفرسته تا با استفاده از او نا سه نا وارد خوابگاه پسرا بشه.
بالاخره سه نا تونست وارد اتاق طبقه اول بشه.
شوتارو و سه نا هر دو نفس نفس میزدن و سونگچان خوشحال از این که بازم نقشه اش عملی شده بود اما همون لحظه منیجر جلوش سبز شد و پرسید :(سونگچان چرا نمیری توی خوابگاه؟ راستی برای چی اینقدر دیر برگشتی؟)
به طور خیلی نامحسوسی، موبایلش رو از جیبش در آورد و به نشونه صحبت گفت :(می دونی نونا، مامانم زنگ زده بود، میخواست بدونه که آیا حال من و سه نا خوبه؟ منم چون خیلی دلتنگش بودم، اومدم بیرون تا راحت اشک بریزم و خودم رو از لحاظ احساسی خالی کنم که شما اومدین.)
منیجر با این که قانع نشده بود اما بعد از مدتی سریع سونگچان در آغوش گرفت و طوری رفتار کرد که خیلی برای سونگچان عجیب بود.
+ اوه سونگچان کوچولوی بیچاره، چرا نگفتی که احساس تنهایی میکردی؟ میدونم الان تو و سه نا در دوره سختی به سر می برین اما مطمئنم وقتی که با اعضای گروهت دبیو کنی، همه چیز رو فراموش میکنی.
اشک سونگچان در اومده بود، اما نه به خاطر چیزی که فکرش رو می کنید بلکه به خاطر فشار و دردی که نسبت به بغل سفت و محکم منیجر داشت این اتفاق افتاد. اما خب اون قدرا هم بد نشد لااقل برای منیجر نونا که خیلی طبیعی رخ داد.
سونگچان بعد از این که تونست نفس راحتی بکشه از منیجر خداحافظی کرد و به داخل خوابگاه رفت.
همین که در طبقه اول رو باز کرد رایحه بدی تمام مشامش رو پر کرد.
با حالت چندشی به تمام پسرایی که حالا به خوبی می شناختشون دستی تکون داد و بعد خیلی سریع وارد اتاق خودش و شوتارو شد.
شوتارو و سه نا هر دو ساکت روی زمین دراز کشیده بودن. اون همه سختی که شوتارو برای نگه داشتن پارچه کرد و اون همه زحمتی که سه نا درست مثل یک کوهنورد واقعی برای بالا کشیدن خودش تحمل کرد برای یه مدتی خسته شون کرده بود.
با کوبیده شدن در اتاق اونم توسط سونگچان هر دو ترسیده از جاشون بلند شدن.
+ نترسین منم.
سه نا روی پاش چرخید و از جاش بلند و بعد خودش روی تخت شوتارو انداخت.
دستش رو زیر سرش برد و گفت :(من میتونم امشب با شوتارو اوپا بخوابم؟)
هردوشون باهم داد زدن :(نه.)
شوتارو با چهره ایی که هر لحظه سرخ تر میشد آستین لباسش رو جلوی صورتش گرفت و زمزمه وار گفت :(نمیشه که یه دختر و پسر غریبه باهم توی یه تخت بخوابن.)
سونگچان از علاقه خواهرش خیلی خوب خبر داشت و می دونست که شوتارو هم میدونه اما سه نا رو به چشم خواهر کوچیکترش میبینه نه بیشتر.
سونگچان دست سه نا رو گرفت و مجبورش کرد بلند شه.
+ ببینم شام خوردی؟
_ خودت چی فکر میکنی؟
+ نگو که بازم رامن آماده خوردی؟ بچه های همسن تو که توی سن رشد هستن باید غذاهای مقوی...
اینبار شوتارو بود که با تنها گذاشتن اون خواهر و برادر حرف سونگچان رو قطع کرد.
سونگچان دستی بین موهاش کشید و بعد از درآوردن لباسی که برای سه نا مناسب تر بود به طرفش، روی تخت پرت کرد و گفت :(بهتره تا برمیگردیم، لباساتو عوض کرده باشی.)
سه نا چشم غره ایی به سونگچان رفت و به لباس بین دستاش نگاهی انداخت.
_ _ _

Burnt blue Donde viven las historias. Descúbrelo ahora