part.03

39 16 11
                                    

با تعجب به دکتر نگاه میکرد
اون واقعا داشت چی میگفت؟
سمت وین‌وین برگشت و نگاه درمونده‌ای بهش انداخت تا شاید بتونه راحت تر باور کنه که دکتر راست میگه
وین‌وین دستاشو گرفت اما یوتا حتی ذره ای اروم نشد
میخواست داد بزنه و فرار کنه
بره جایی که ازش اومده بود میخواست برگرده به جایی که قبلا زندگی میکرد میخواست همون یوتایی باشه که هیچوقت نمیتونست عشق رو پیدا کنه میخواست دوباره برگرده و بشه همون یوتایی که دیگه از زندگیش خسته شده بود
حالا که فکرشو میکرد تنها راه حل براش این بود که خودشو بکشه بعد هم از این زندگی با این همه پیچیدگی و دروغ خلاص میشد هم از این خستگی بی پایان
توی ماشین نشست و با نگاهش وین‌وین رو دنبال کرد تا اینکه اون پشت فرمون بشینه
یوتا:اون راست میگفت نه؟
وین‌وین:ببین یوتا...
یوتا:فقط بهم بگو راست میگفت؟
وین‌وین ساکت موند و فقط ماشین رو روشن کرد:میخوای بری یه جایی یکم هوا بخوری؟
یوتا:وایستا
وین‌وین برگشت سمتش:منظورت چیه
یوتا:ماشینو نگه دار
وین‌وین کنار رفت و وایستاد
یوتا به حجم ادم هایی که از کنار ماشین رد میشدن نگاه کرد و فقط یه سوال تو ذهنش تکرار میشد"همه‌ی این ادما الان واقعین؟"
برگشت سمت وین‌وین...فقط نگاهش کرد و دوباره اون سوال تو ذهنش تکرار شد"الان این پسری که روبه‌روش نشسته واقعیه؟"
یاد حرفایی افتاد که دکتر بهش زد و توی خلسه‌ای فرو رفت
"یه وقتایی بیمار برای خودش دنیایی میسازه دقیقا جایی بین مرگ و زندگی و تو جزو اون معدود بیمارای من هستی که همچین اتفاقی براشون افتاده اینجور بیمارا بیشتر با فراموشی طولانی مدت مواجه میشت چون باور نمیکنن که اون زندگی‌ای بوده که توی کما برای خودشون ساختن اما یوتا من مطمئنا تو به زودی میتونی خاطراتت رو به یاد بیاری چون وین‌وین کنارته"
اخه چطور میتونست با این قضیه که دیگه نمیتونست برگرده و
اصلا جادوگری درکار نبوده کنار بیاد
واقعا نمیدونست الان چیکار کنه از ماشین پیاده شه و فرار کنه
اخه کجا؟
انقدر بدوعه تا به زندگی قبلیش برسه...اوه نه...زندگی قبلی‌ای دیگه وجود نداره پس حداقل انقدر بدوعه تا از این زندگی دور شه
وین‌وین:یوتا؟
یوتا:میدونی چقدر برام سخته باور کنم که تو قبلا دوست پسرم بودی نه؟
یوتا میتونست برق اشک رو تو چشمای وین‌وین ببینه اولش ناراحت شد اما الان اصلا وقت حتی ناراحت شدن واسه کس دیگه رو نداشت و توقع داشت حداقل وین‌وین درکش کنه
وین‌وین:من ازت نخواستم الان دوست پسرم باشی
یوتا:نخواستی میدونم اما این برام سخته
وین‌وین:این همیشه زندگی ای بود که تو میخواستی کنار اومدن با چیش برات سخته ها؟ این همون چیزی بود که بهم میگفتی همیشه میخوایش اینکه یه شیرینی پز معروف شی و با دسرات روی لب مردم خنده بیاری یا اینکه با من باشی...تو همیشه میگفتی بزرگترین خوشحالی زندگیتم اما الان میگی نمیتونی باهاش کنار بیای
یوتا:واقعا الان باید عصبانی باشی؟این تقصیر منه که تصادف کردم؟
من دوستت داشتم اما یادم نمیاد من با زندگیم خوشحال نبودم...اکه خوشحال بودم که یه زندگی خیالی واسه خودم نمیساختم
وین‌وین:از اولشم بهم دروغ گفتی
یوتا:به جای کمک کردن بهم داری یاد اوری میکنی که تو گذشته بهت دروغ گفتم؟
وین‌وین از ماشین پیاده شد و یوتا رو تنها گذاشت:کجا میری؟
وین‌وین:قبرستون...
فکر نمیکرد وین‌وین اینطوری واکنش نشون بده
حداقل باید یوتا رو درک میکرد نه؟
که حالش بده و ممکنه چیزایی بگه که باهم نمیخونه
اما یوتا داشت راست میگفت و این وین.وین بود که نمیتونست باور کنه
نمیتونست با این حقیقت که کسی که دوست‌پسرش بوده دیگه محو شده و حتی اونو به یاد نمیاره
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
.
بالاخره خودشو رسوند خونه اما وین‌وین انگار هنوز نرفته بود
یکم توی اتاقش نشست اما نتونست تحمل کنه
میخواست به وین‌وین زنگ بزنه یا بره دنبالش اصلا ببینه کجاست
اما اون مسلما اگه میفهمید یوتا زنگ زده جواب نمیداد یا اگه جواب میداد عین بچه های لجباز سریع قطع میکرد پس بهترین گزینه برادر ناتتیش بود...
یوتا:رنجون پیس پیس
رنجون از توی اشپزخونه سرشو کج کرد و با چشمای گرد شده از تعجب به یوتا نگاه کرد
یوتا هم بهش اشاره کرد که بره سمتش
وقتی رنجون رفت دم در یوتا سریع کشیدش تو اتاق و درو بست:کسی صدامونو نباید بشنوه...
و یک دو سه
رنجون از خنده روی زمین افتاد و میخواست چیزی به یوتا که سعی داشت ساکتش کنه بگه اما از شدت خنده نمیتونست بالاخره بعد از تشرهای یوتا سر جاش وایستاد:هیونگ باید قیافتو میدیدی...وای
یوتا اخمی کرد که باعث شد خنده‌ی رنجون نیومده برگرده
رنجون:هیچکس خونه نیست حرفتو بزن...
یوتا:وین‌وین نیومد باهام میشه بهش زنگ بزنی؟
رنجون:زدم حالش خوبه گفت دیر میاد خیالت راحت
یوتا:یه سوال دیگه دارم
رنجون داشت میرفت اما با صدای اهسته یوتا برگشت و منتظر موند تا برادرش سوالشو بپرسه:من وین‌وین رو قبلا چی صدا میزدم؟
رنجون:بینی...
یوتا:ها؟چرا؟
رنجون:وینی و بین(لوبیا) رو باهم مخلوط کردی چون میگفتی لوبیا کوچولوته، وای حالم بد شد...
یوتا:چقدر چندش بودم
رنجون:تازه کجاشو دیدی...
یهو فهمید چه گندی زده و قبل از اینکه صداش دربیار از اتاق یوتا فرار کرد و یوتا هم از فرصت استفاده کرد و شروع کرد به نوشتن زنجیره‌‌ی درهم برهمش و با برداشتن خودکار یهو گوشاش زنگ رد انگار زمان داشت میرفت عقب و یادش اومد که پشت این میز نشسته بود و به دفتر ابی رنگ روبه‌روش نگاه میکرد...
یهو از اون فضا انگار بیرون کشیدنش و کبوندش رو صندلی شوکه شده بود
بلند شد تا اطراف اتاق رو بگرده و دفتر رو پیدا کنه اما صدای باز شدن در مجبورش کرد بره بیرون امیدوار بود وین‌وین باشه که از این نگرانی دربیاد
یوتا با دیدن وارد شدن وین‌وین لبخند زد و سمتش رفت میخواست از دلش دربیاره اما وین‌وین زودتر بغلش کرد:متاسفم
یوتا:منم معذرت میخوام
یوتا خندید چون وین‌وین ولش نمیکرد و همونطور محکم گرفته بودش
وین‌وین:قول بده دیگه از پیشم نمیری؟
یوتا:قول...
بعد از اینکه جو یکم اروم شد و همه به اتاقاشون رفته بودن یوتا اروم بدون سر صدا رفت تو اتاق وین‌وین و کنارش روی تخت دراز کشید
وین‌وین هم برگشت و دستاشو دورش حلقه کرد:چیه؟شبیه ادمایی‌ای که یه چیزی میخوان!
یوتا:من دفتری داشتم که توش خاطراتم رو مینوشتم؟
وین‌وین:خب فکر کنم؟همیشه بهت میگفتم بچه‌گونست اما تو بازم انجامش میدادی
یوتا:شاید یه عادته...چون الانم انجامش میدم
وین‌وین:نه یه عادت نیست...تو هنوز بچه ای
یوتا:میدونی کجاست؟
وین‌وین:فکر کنم نمیدونم من وسایل چمدونتو خالی کرده بودم اما اون تو نبود
یوتا:من اتاقمو گشتم اما اونجا هم نبود
وین‌وین:بزار من اینجا رو بگردم
وین‌وین میدونست اون دفتر کجاست...
اما چرا نمیخواست یوتا اونو پیدا کنه؟
وین‌وین:ایناها
و حالا چرا خودش داشت دو دستی تقدیمش میکرد
یوتا روی تخت نشست و دفتر رو از دست وین‌وین گرفت و با تردید بازش کرد
عجیب بود که بعضی جاها تاریخ داشت اما خالی بود
و بعضی جاها بیش از حد پر بود
یوتا:ممنون
یوتا یهو یادش اومد توی اتاق وین‌وینه!
دفتر خاطراتش اینجا چیکار میکرد؟
یوتا:وین‌وین دفتر من اینجا چیکار میکنه؟
وین‌وین شونه‌هاشو بالا انداخت و یوتا رو از روی تخت پرت کرد پایین و خودش دراز کشید و چشماش رو بست
یوتا چشماشو ریز کرد و با خشم به وین‌وین نگاه کرد بعد بلند شد تا بره اتاق خودش
همین که از در بیرون رفت رنجون مثل جن جلوش ظاهر شد
یوتا:ترسوندیم...
رنجون:وینی هیونگ اونو میخوند...وقتایی که دلش برات تنگ میشد
یوتا:فضولچه
رنجون خندید و اروم از محدوده‌ی دید یوتا دور شد اما قبلش چشمکش بهش زد...
یوتا:همه اینجا عجیبن
البته با این تعریفای قشنگی که ازش کردن معلومه خودش اینجا از همه عجیب تر بود...
یوتا پشت میزش توی اتاق نشست
دوباره همون جملات تکراری تو سرش زنگ زد
"من کیم؟""الان این واقعا زندگیه منه؟"
دیگه از جواب دادن به این سوالا خسته شده بود
چون جوابی براشون پیدا نمیکرد و باید میگشت اما بازم هیچی...
اولین خاطره‌ش مال دوسال پیش بود...
چشماش گرد و شد و با هیجان نشست سرش
باید بالاخره میفهنید اینجا چه خبره
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
.
دستای وین‌وین رو گرفته بود و با سرعت میدویدن و حتی نمیدونستن کجا فقط میخواستن از اون شهر با تمام ادماش دور شن
یوتا میخواست اخرین روزی رو که کنار عشقشه به یاد موندنی ترین روز براشون باشه
بارون نم نم میبارید و هوا حسابی خنک شده بود
یوتا با دیدن بار رنگی رنگی سریع وین‌وین رو کشید توش
یوتا:میخوام مغزمو ازاد کنم
وین‌وین نشنید توی اون شلوغی و سرصدا اونکه کنار یوتا بود هیچی نشنید چه برسه به بقیه...
یوتا کشیدش تا به یه میز رسیدن و هردوشون نشستن
وین‌وین مضطرب بود
زیاد از اینجور جاها خوشش نمیومد اما خب یوتا کنارش بود نیاز نبود نگران چیزی باشه
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
.
یوتا با صدای داد وین‌وین از خواب بلند شد:یعنی من یه روز با صدای تو بلند نشم اونروز عیدمه
وین‌وین:از فردا میگم رنجون صدات کنه
یوتا: اون از توهم بدتره
وین‌وین:میزنمتا...
یوتا خندید و بالاخره بلند شد تا یکم خودشو مرتب کنه
امروز دوباره باید برمیگشتن به اون کافه
اون کافه‌ای که در اصل برای یوتا بود
یوم به زندگیش فکر کرد چه اون زندگی که دکتر میگه خیالی بوده و وجود نداره و چه این زندگیش که دکتر میگه واقعیه
هر دوشون یه چیز کم داشت و یوتا باز هم اون کمبود رو احساس میکرد
نفس عمیقی کشید و با باز شدن در کافه توسط وین‌وین رفت تو و به اطراف نگاه کرد
تصمیم گرفته بود از امروز یه جور دیگه به زندگی جدیدش نگاه کنه
با امید و لبخند نمیخواست با فکر کردن به اینکه خانواده‌ی قبلیش رو نمیبینه ناراحت باشه چون اونا از نظر دکتر اصلا وجود خارجی نداشتن
یوتا:میخوام امروز بشینم کاری که قبلا دوست داشتم رو انجام بدم
وین‌وین:خاطره بنویسی؟
یوتا:خیلی بامزه‌ای
وین‌وین:میدونم...
یوتا:میخوام کیک درست کنم
وین‌وین اول تعجب کرد بعد لبخند زد این موضوع که بالاخره یوتا داره سعی میکنه با موقعیش کنار بیاد خوشحالش میکرد و از طرفی میترسوندش تمان افکار بدو از ذهنش خط زد داشت با امید اینکه یوتا بعد از فهمیدن واقعیت میبخشتش خودشو اروم میکرد
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
.
بعد از اینکه هردوشون حسابی مست شده بودن وین‌وین بلند شد:یوتا پاشو خیلی خسته‌ام
اما یوتا حتی سانتی تکون نخورد
وین‌وین کلافه اروم به بازوش زد تا بهوشش بیاره:پاشووو یوتااااا
اما یوتا جواب نداد و وین‌وین ایندفعه محکم تر تکونش داد
دیگه داشت میترسید
وین‌وین بهتر از هر کسی میدونست ظرفیت یوتا خیلی پایینه و باید جلوش رو میگرفت اما خودشم اصلا حواسش نبود...
سریع سمت باریستا رفت که دوست قدیمی یوتا بود و ماشینش رو قرض گرفت:نمیدونم چش شده؟
+بیام کمکت؟
وین‌وین:خودم میبرمش ممنون
+بهم زنگ بزن
وین‌وین:باشه بازم ممنون
یوتا رو تا ماشین کشون کشون برد و نشوندش سمت شاگرد و خودش هم پشت فرمون نشست
از ترس کمی هشیار شده بود اما هنوز اون سردرد مسخره و شادی بیش از حد رو داشت...
ماشین رو روشن کرد سرش هی سمت پایین پرت میشد و چشماش تقریبا سنگین شده بود اما باید خودشو بیدار نگه میداشت و یوتا رو میرسوند بیمارستان
صدای یوتا رو از کنارش شنید انگار بهوش اومده بود:بینی؟
توحهی بهش نکرد فقط چشماشو به جاده دوخته بود با اینکه دیر وقت بود اما ماشین توی جاده موج میزد
یهو احساس سنگینی روی پاش حس کرد:یوتا بلند شو نمیتونم پامو تکون بدم هی یوتا یااا
یوتا سرشو گذاشته بود رو پای وین‌وین و چشماشو بسته بود و داشت زیر لب یه چیزایی میگفت که امگار اصلا برای وین‌وین که داشت سعی میکرد به دون اینکه سر یوتا به فرمون بخوره ترمز بگیره و اصلا حواسش نبود که چراغ قرمز رو رد کرده
و وقتی بالاخره ترمز گرفت ماشینی با سرعت با سمتی که یوتا نشسته بود برخورد کرد
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
.
با یاد اوری بدترین اتفاق زندگیش به خودش لرزید و سعی کرد الکی خودشو با این و اون مشغول کنه تا حواسش پرت شه و دوباره بتونه تبدیل به همون وین‌وینی بشه که خیلی چیزا برای گفتن داره اما نمیتونه بگه
با صدا خوردن در وین‌وین برگشت تا به اولین مشتریشون خوش امد بگه اما با دیدن زنی تقریبا مسن اخماش توهم رفت و سمت کانتر رفت و پشتش وایستاد
زن نگاهی به اطراف انداخت و قدم زنان به وین‌وین نزدیک شد:سلام
وین‌وین:سلام خوش اومدید چی میل دارید
زن سرشو چرخوند تا بتونه توی اشپزخونه و اون پشت رو سرک بکشه:رنجون کو؟
وین‌وین:امروز نیومد با دوستاش میخواست بره بیرون
+در واقع نیومدم اینجا به خاطر رنجون اومدم یوتا رو ببینم
وین‌وین چشماشو چرخوند و زیر لب غر غر کرد:باشه بهش میگم بیاد افریته...
اخرشو تو دلش گفت و سمت یوتا رفت که سر تا پاش اردی شده بود
اولش یکم بهش خندید و بعد با یاداوری مادر فولادزره‌ای که اونجا منتظر یوتا بود خندش رو کنترل کرد:مادرت اومده
یوتا:مادرم؟
یوتا خیلی دلش میخواست این جگر خوار رو ببینه میخواست ببینه اون افریته‌ی فولاد زره کیه
اینا تمام چیزایی بود که وین‌وین بهش گفته بود و اصلا روحشم خبر نداشت اون چطور میتونه باشه
یوتا:سلام
+سلام...حالت خوبه؟
یوتا:اره خوبم
+خیلی معذب کننده‌ست میتونیم بشینیم؟میخوام باهات یکم صحبت کنم
یوتا:البته
مادرش یکم جا خورده بود اولش اما یوتا میدونست اون برای چی اونجاست...رنجون بهش گفته بود مادرش خیلی دوستش داره و یوتا فقط باید باهاش خوب باشه وگرنه کیه که بچشو دوست نداشته باشه
+دیشب که داشتم با رنجون حرف میزدم بهم گفت تو همه چیزو فراموش کردی و اومدم ببینم چطوری
یوتا:نمیدونستی من تصادف کردم؟
+چرا میدونستم...اونموقع فرصت نداشتم بیام ببینمت
یوتا:اشکال نداره
+رنجون راست میگفت تو خیلی تغییر کردی
یوتا:میدونم رفتارام بد بوده درسته یادم نمیاد اما دیشب که داشتم دفتر خاطراتم رو میخوندم فهمیدم من از اینکه دیگه توجه تورو فقط واسه خودم نداشتم ناراحت و عصبانی بودم
مادرش لبخند زد:از بچگی بهت گفته بودم حتی کوچک ترین اتفاق توی زندگیت رو بنویس تا اگه به موقع دلت برای همون اتفاقات کوچیک تنگ شد بتونی با خوندن حس حال اون موقعت به یادش بیار
یوتا:من عوض شدم...خیلی تغییر کردم و الان یه یوتای دیگه‌ام اما هنوز چیزایی که یادم دادی رو فراموش نکردم
مادرش بغض کرده بود
پس یوتا رو هم دوست داشت
اشکای مادرش رو با دستش پاک کرد و بهش لبخند زد:ممنون که تا اینجا اومدی تا منو ببینی خالم خوبه
+نمیخوای بیای پیشم؟
یوتا:احساس میکنم تازه دارم خودمو پیدا میکنم
مادرش سرشو تکون داد درسته اون درک میکرد که پسرش به زمان نیاز داره برای اینکه با گذشته و حال کنار بیاد
در باز شد و باهاش صدای داد رنجون توی کافه پخش شد:اینجاییییی!
مادرش لبخند زد و بهش اشاره زد اروم باشه
درسته اون مادر تنی رنجون نبود اما برای رنجون که از بچگی با پدرش بزرگ شده بود حاضر بود هر کاری بکنه و حتی بچه‌ی خودشو طرد کرده بود...
رنجون دوید سمت مادرش و بغلش کرد:ممنون که به حرفم گوش دادی!
+خوشحالم به حرفت گوش دادم
یوتا لبخند زد
به مادرش نگاه کرد و حس کرد اون احساس پوچی دیگه وجود نداره
نگاهشو چرخوند سمت وین‌وین که داشت با تعجب نگاهشون میکرد
یوتا:بینی بیا یه عکس خانوادگی بگیریم...
وین‌وین لبخند زد
یوتا چقدر خوشبخت بود...اون هر چیزی که میخواست رو تو این دنیا داشت
یه خانواده خوب و زندگی خوب
اگه قبل از اومدن مادرش ازش میپرسیدی از زندگیت راضی‌ای قطعا میگفت"فقط با تیکه‌ی وین‌وینش"
اما الان راضی بود...
رنجون بهشون گفت کنار هم وایستن تا ازشون عکس بگیره
اونروز دیگه کافه رو بستن چون دیگه اصلا نیازی نبود باز باشه
کسی که قرار بود بیاد اومد
رنجون:یکم راست اها خوبه
وین‌وین:راستی تو چرا با دوستات نرفتی؟
رنجون:میخواستم ببینم مامان اومده یا نه بعدم حوصله‌شونو نداشتم...اماده سه دو یک
فلش دوربین صاف تو چشمای یوتا خورد و انگار با سرعت نور یوتا رو برد به دنیای دیگه ای برگردوند
دنیایی پر از وحشت که برگشتن ازش خیلی طول نکشید
اما برای یوتا انگار یکسال کشید تا برگرده
وین‌وین رو دید صدای خودشو شنید و بعد نور و صدای داد و امبولانس
پلک زد و دید همه دورش جمع شدن...
اون الان چی دیده بود؟
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
.
گفته بودم احتمالا این پارت،پارت اخره اما برای اینکه هیجان فیک بیشتر شه تصمیم گرفتم اینو تا اینجا ام کنم یه مینی پارت دیگه هم مونده اهنگ پارت رو گذاشتم حتما باهاش گوش کنید
ویت لاو نیل...

"Fɪɴᴇ"Donde viven las historias. Descúbrelo ahora