WILD LOVE

881 58 165
                                    

شیپ وی ووشیان و ون نینگ.
ون نینگ تاپ

مثل همیشه وی ووشیان و ون نینگ برای فروش تربچه هایی که در تپه های تدفین کاشته بودن به شهر ییلینگ رفته بودن.

شهر مثل همیشه پر رفت و امد بود و مردم با هم دیگه حرف میزدن و بازرگانان مشغول فروش محصولات خودشون بودن.

ون نینگ در حالی که تربچه ها رو توی دستش گرفته بود با لکنت حرف میزد:

-تربچه دارم.. تربچه ت.. تازه.. تربچه خوشمزه..

وی ووشیان نتونست نسبت به لحن لکنت دار ون نینگ تحمل کنه و شروع به خندید کرد:

-اه ون نینگ تو حتی نمتونی یه تربچه رو درست بفروشی. اون وقت بهت لقب ژنرال ارواح رو دادن.

ون نینگ با دلخوری به وی ووشیان خیره شد:

-وی گونزی.. اینطوری نگید.

وی ووشیان خنده کوتاه دیگه ای کرد و به اسمون خیره شد، هوا به خاطر نزدیک شدن به فصل تابستون گرم بود.

برای همین جلوی ردای وی ووشیان باز بود و سینه اش به همراه گوشه ای از مارک قوم ون مشخص بود. ون نینگ یه وقتایی نمیتونست نگاهش رو از روی سینه وی ووشیان برداره. یه وقتایی دلش میخواست اون پوست لطیف رو لمس بکنه.
یهو وی ووشیان به شونه ون نینگ زد و از روی کنجکاوی پرسید:

-هی ون ننیگ به  چی داری فکر میکنی؟ کنجکاو شدم!

ون نینگ شک نداشت اگه هنوز زنده بود صورتش از شدت شرم و خجالت سرخ میشد:

-من.. من...

وی ووشیان از هول شدن ون نینگ خندش گرفت و شروع به خندیدن کرد، ون نینگ به وی ووشیان که در حال خندید خیره  شد. صدای خندیدن وی ووشیان رو خیلی دوست داشت. به طوری که میخواست تا ابد به صدای خندیدنش گوش بده.

توی یه لحظه دلش میخواست اون رو بگیره و برای خودش یه جایی مخفی کنه. سرش رو تکون داد. دیگه افکارش داشت خطرناک میشد و بهتر بود فکری به حال این ماجرا بکنه.

بعد غروب موفق شدن تربچه ها رو بفروشن و پول مناسبی دربیارن و غذا و دارو های مورد نظرشون رو بخرن.

بعد خرید کردن ها تصمیم گرفتن به تپه های تدفین برگردن و همه چیز رو به ون چینگ بد. وی ووشیان با خوشحالی در حال قدم برداشتن بود و سوت میزد:

-ون چینگ ببینه تونستیم این همه خرید بکنیم حتما خوش حال میشه.

ون نینگ سری تکون داد:

-اره، شیجیه خوشحال میشه.

وی ووشیان اهی کشید:

-فقط امیدوارم یهو دوباره سوزن توی بدنم فرو نکنه.

-وقتی شیجیه رو اذیت نکنی و به حرفاش گوش بدید اون شما رو سوزن نمیزنه.

وی ووشیان با ناراحتی ای که حتی توی چهرش مشخص بود زمزمه کرد:

Me and my oneshotWhere stories live. Discover now