[: Ashes of love :]

232 49 35
                                    

[:
.
.
.
با بی حسی تمام زیر بارونی که تند تند و بی مکث میبارید قدم برمیداشت...
باد قدرتمند هو هو میکرد و رعد برق با صدای رعب انگیزش آواز میخوند.
بی توجه به اینکه چقدر از تاریکی میترسه خودشو توی تاریک ترین کوچه ای که دید پنهان کرد تکیشو به دیوار پشت سرش داد و روش سر خورد. همزمان شیشه ودکایی که همراهش بود رو هم رو زمین ول کرد . بدون توجه به قل خوردن بطری نگاه بی حسشو به آسمون تیره و گرفته داد.
اشکاشو سرکوب کرد و اجازه داد بارون ، جای اشک رو صورتش سر بخوره...
آخه به اون قول داده بود نذاره هیچوقت چشماش اشکی بشن...

فلش بک

با بهت و چشمای اشکی نگاهشو از پسر برنزه روبروش که با نگرانی بهش خیره شده بود گرفت پشتشو بهش کرد و به صداش که اسمشو فریاد میزد توجه نکرد فقط دوید و دوید باید از عشق خیانت کارش دور میشد..
یهو بازوش بین دستای قدرتمندی قفل شد تقلا کرد تا خودشو آزاد کنه که صدای ملتمس مرد خیانت کارش تو گوشش پیچید :هیسسس عزیزم یه لحظه بهم گوش کن.
پسرکش رو بر گردوند به طرف خودش و با صدای گرفتش توضیح داد :باور کن من نخواستم ببوسمش
اون یهو این کارو کرد من فقط شوکه شده بودم.
چشماشو به چشمای ملتمسه مرد روبروش دوخت اون چشما هیچوقت دروغ نمیگفتن...
چند ثانیه بعد خودشو تو اغوش مرد انداخت و هق زد :ازت متنفرم که گذاشتی ببوستت ... ازت متنفرم...
مرد برنزه نگاهشو به چشمای اشکی معشوقش داد و با غمی که از دیدن اون اشکا تو دلش جوونه زده بود لب زد : حق داری...میتونی بخاطرش هرچقدر که میخوای ازم متنفر باشی
با صدای لرزون ادامه داد :ولی ...حق نداری دیگه چشمای قشنگتو بارونی کنی...
بعد به پسر که سرشو بیشتر تو سینش فروکرده بود نگاه کرد و لب زد :قول بده هونا باشه؟ با اشکات منو آتیش میزنی...
صدای باشه ی مظلومانه ی پسر که با هق هاش مخلوط شده بود تو گوش مرد برنزه پیچید.

فلش فوروارد

هه... بارونم بند اومده بود.
گلوش از حجم بغضی که توش زندانی بود میسوخت.
شیشه ودکایی که رو زمین ثابت شده بودو برداشت
به مایع بیرنگ توی شیشه که با هر حرکت دستش تکون میخورد پوزخند زد .
درشو باز کردو لبه ی بطری رو گذاشت رو لبش و با کج کردن بطری یه جرعه از اون مایع تلخو پایین داد و از طعمش قهقه زد...
اولین بارش بود که مشروب میخورد ولی مگه نباید الان به خاطر تلخی مشروب صورتشو جمع میکرد!؟
پس چرا تلخی که از قلبش نشعت میگرفت تلخیه اون مایع بی‌رنگو تو دهنش شیرین کرده بود...
قهقه هاش به هق هقای بلند تبدیل شد و اشکاش رو صورتش سر خوردن.
نه
نهه
نهههه
نباید قولشو میشکست. تند تند اشکاشو با پشت دستش پاک کرد و چند بار محکم رو قلبه دردناکش زد.
نفس لرزونشو بیرون داد و بطری تو دستش رو بالای سرش برد.
از پایین به بطریه بالا سرش چشم دوخت و بعد اروم چشماشو بست ، بطری رو کج کرد وگذاشت نصف مایعِ تو بطری از روی موها و صورتش سرازیر بشه و روی تنش بریزه...
فندکشو در آورد و با چند بار چرخوندن دست راستش رو اهرمش ، فندکو روشن کرد...
به شعلش چشم دوخت...
قرمزیه شعله اون لبا رو یادش مینداخت لبایی که داغ بودند داغو فریبنده...
لبایی که گردنشو نوازش میکردند و تنشو با بوسه میپرستیدند...
لبای داغی که با عشق به لب هاش آتیشو هدیه میکردند...
گذاشت قرمزی فندک اول به لبهای سیگارش بوسه بزنه...
کام عمیقی از سیگار گرفت. پوک بعدیو که زد سیگار تموم شده بود و نوبت سیگار بعدی بود چند ثانیه بعد پاکت سیگارم به ته سیگارای گوشه ی دیوار پیوسته بود.
تک سرفه ای کرد همه ی اولیناشو خرج کروه بود اولین سیگارش اولین نوشیدنی الکلیش
و....
اولین نفس کشیدن بدونه کایش
چشماش گرد شد نه.. ن..نه دست لرزونشو محکم کوبید رو دهنش و شوری خونو تو دهنش حس کرد. حقش بود اره ح.. حقش بود.
دست لرزونش رو از رو دهنش برداشت و بدون فکر دیگه ای بطری ودکارو به لبا‌ش نزدیک کرد.
مطمئن شد لباش با لمسه مایع بیرنگه تو بطری خیس و براق بشن.
بی توجه به قطره های وودکاییی که از لباش روی گردنش سر میخوردن نگاهش میخ شعله ی فندک روبه روش شد.
تنها چیزی که روبروش میدید لبای کایش بود.
لرزون صداش زد :ک...کا...کایا
اشکاش رو گونه هاش سر خوردن زمزمه وار هق زد :ت.. تو نمردی...
ببین... ببین...لبات.. لبات دی.. دیگه.. سفّ‌فید نیست و بعد با شادی شروع به خندیدن کرد.
خنده ای که فرسنگ ها با چشمای اشکیو غمناکش تضاد داشت .
ثانیه بعد لباش داشتند رو شعله آتیش میرقصیدند
شعله رو لبای اغشته به ودکاش نشست و رد ودکارو تا گردنش دنبال کرد.
کل بدنش تو آغوش شعله ها بود. دهنشو باز کرد تا به کایش بگه لباش مثله همیشه داغه... با باز شدن دهنش اتیش رد ودکارو رو دنبال کرد و داخل دهنش خزید.
پسر از شیطنت مرد برنزش لبخند زد و نالید:عاااحه ک.. کای زبونتو از دهنم د.. در بیار پسر ب.. بد.
ناگهان صدای فریاد خوشحالی از دور دست تو کوچه ها پیچید :سهوووون سهووون
سهون ضعیف و با شیطنت نالید :اهه کای چرا نمیزارن به حال خودمون باشیم.
صدای فریاد چان دوباره بلند شد :سهووون کجایی پسر؟کای برگشت... علائم حیاتیش برگشت سهونااا
با اخرین توانش قهقهه ای که بیشتر شبیه یه ناله سوزناک بود زد :این چ... چی میگه کایا.... ت.. تو که ه.. همینجایی
یه قطره اشک از گوشه چشمش پایین اومد و با گرمی آتیش تبخیر شد لبخند محوی زد و لب زد :ه.. ه.. همین... با اخرین نفسی که کشید حرفشوهم تموم کرد :جا
☆★★★★☆★★★★☆★★★★☆★★★★☆
با اخرین نفسی که پسرک غرق آتش کشید ، قلب به تپش افتاده مرد برنزه ای که رو تخت بیمارستان افتاده بود و تپیدن دوبارش معجزه بود یکباره دیگه تپیدنو ازیاد برد ....
صدای بوق ممتدد دستگاه ها و خط صافی که رو مانیتور دکتر ها رو مبهوت کرد...
ولی...
میون هیاهوی پزشکای مبهوت و اشک ها و صدای زجه هایی که تو بیمارستان میپیچید هیچکس متوجه بادی که ذره هایی خاکستری رنگی رو روی سینه کای پخش میکرد نشد...
خاکستری هایی که منشأش از کوچه هایی سرچشمه می‌گرفت که درونش پسرکی آتیشو بغل کرده بود و پسر قد بلندی کنارش زانو زده بود و زجه میزد :)))))

☆★★★★☆★★★★☆★★★★☆★★★★☆

1..2..3 اهم اهم مانلی صحبت میکنه 👀🖇️
سلام توتفرنگیا 🙃🍓
حالتون خوبه؟! 🌚
خب من اصلا نمیدونم اصلا کسی این وانشاتو میخونه یا نه راستش این اولین کار رسمیه منه و خیلی یهویی دلم خواست بنویسمش😯
^o^
راستی من کلی راجع به کاپلش فکر کردم ولی خب به نتیجه ای نرسیدم واسه همین فقط گالریمو باز کردمو رندم دو تا عکسو انتخاب کردم و چون اولی کای بود دومی سهون کایهون نوشتم 🤤
عیح عیح اگه اندازه یه نخود ازش استقبال بشه ورژنه هپی اندش رو هم مینویسم و به نوشتن ادامه میدم 🥺 🖇️
خب دیگه خیلی صحبت کردم 🐽
امیدارم بخونینش 😙🍫 هرچند من نمیدونم چطور تبلیغ بکنم 😂😔🚭

ᵒⁿᵉ ˢʰᵒᵗ Ashes of love ᵒⁿᵉ ˢʰᵒᵗWo Geschichten leben. Entdecke jetzt