one shot

440 92 109
                                    

چنگ نفس عمیقی کشید و به نقشه رو به روش نگاه کرد‌...

واقعا نمیتونست بیشتر از این عصبانی باشه...

اون ونی های کثافت!

اونها...

واقعا مثل سوسک میمونند!

مهم نیست چقدر ازشون بکشی دوباره سر و کله شون پیدا میشه!

توی همین فکر ها بود که دستی روی شونه ش قرار گرفت...

اروم برگشت...

اون شخص لان شیچن بود

اروم کاملا به طرفش برگشت

-من...

-ارباب جیانگ..میدونم خیلی عصبانی هستید... جلوشون رو میگیریم... نگران نباشید...

چنگ نفس عمیقی کشید و چیزی نگفت

شیچن ادامه داد

-این مبارزه ها...نگران نباشید... ما اسکله نیلوفر و مقر ابر رو پس میگیریم و این ونی ها رو به سزای اعمالشون میرسونیم... یه بار انجامش دادیم... دوباره هم میتونیم!

چنگ خواست چیزی بگه که یکی از افرادش با عجله وارد چادر شد و گفت

-و... ونی ها... اونها ...اینجان!

#

مبارزه خیلی خیلی سخت و وحشتناک بود...

درست مثل اون دفعه‌...

اون زمان جوون بود و ناتوان...

اما این بار...

نمیذاشت اتفاق مشابه ای بیفته...

اما هرچقدر مبارزه میکرد‌...

بیشتر میترسید.‌‌..

اگه شکست میخوردند...

به اونطرف تر نگاه کرد...

لان شیچن هم اونجا درحال مبارزه بود...

به طرفش رفت...

اگه کنار هم میجنگیدن قوی تر میبودند نه؟

کنار هم مبارزه کردند...

اما باز هم زیاد تغییری ایجاد نشد...

نفهمید چطور اما...

لان شیچن زخمی شد...

وقتی نگاهش کرد ...

با همون نگاه سطحی هم متوجه شد زخم جدی ایه...

اما با این حال لان شیچن دست از مبارزه نکشید...

نه تا زمانی که دیگه نتونست روی پاهاش بایسته...

و خیلی اروم روی زمین افتاد...

بعد از اون... همه چیز برای چنگ توی یه حاله ای از غبار قرار گرفت...

فقط متوجه شد جنگ رو بردن...ولی اینکه چطور رو نه...

Interference Of WorldsWo Geschichten leben. Entdecke jetzt