Dance of the dandelion [Straykids-chanho]

253 25 7
                                    

حرکت چیزی رو لا به لای موهاش احساس می‌کرد، نرم و آهسته. درست مثل رقص یک قاصدک روی یک سطح یخ بسته. پلک‌هاش رو از هم فاصله داد. خلسه هنوز هم اطرافش رو در بر گرفته بود، شبیه به یک حباب بزرگ، شکننده و توخالی. قاصدک پایین‌تر رفت، لحظه‌ای روی پلک‌هاش لغزید و سرانجام پرواز کرد و ناپدید شد:
-بیدار شدی؟

خلسه از هم پاشیده شد و از بین رفت. چان احساس سرما کرد، روی سطح یخ بسته تنها رها شده بود و دوباره ناامنی به سراغش آمد.
+متاسفم.

حرف‌های زیادی داشت که به زبون بیاره، می‌تونست ازش بخواد که لمس‌هاش رو ادامه بده. نوک انگشت‌هاش رو روی شقیقه‌های نبض‌دارش بنشونه و مثل پسر خدا دردهای مزمنش رو از میان ببره. اما فقط زمزمه کرده بود: "متاسفم" و حتی مطمئن نبود اون چیزی ازش شنیده باشه.
-نگرانش نباش! به هر حال مراجعه کننده‌ی دیگه‌ای نداشتم.

دکتر بهش لبخند زد، چان به صعود قاصدک به سمت خورشیدِ در حال طلوع فکر کرد. زیبا و محسور کننده. باید نقاشیش می‌کرد؟ اما چندان هم از هنر سر در نمی‌آورد.
مینهو از روی مبل بلند شد، کرواتش رو شل کرد و بعد پشت میز کار قرار گرفت، لبخندش هنوز روی لبهاش باقی مانده بود و موهای سرگردان روی پیشانیش برق چشم‌هاش رو از نظر پنهان میکرد. چان حرف‌های زیادی داشت که بزنه، می‌تونست ازش بخواد که دست لای موهاش ببره و عنبیه‌های قهوه‌ای رنگش رو به نمایش بگذاره. چان قول می‌داد که همچنان در سکون و سکوت بنشینه و به نمایش پیش روش چشم بدوزه. می‌تونست‌ حتی یکی در میان نفس بگیره، اما اون همچنان به لبخند زدن ادامه بده، انگار که اون رو روی صورتش طراحی کرده باشه.
-دوباره کی می‌بینمت کریس؟

خدایا، جوری که اسمش رو ادا می‌کرد. چان داشت عقلش رو از دست می‌داد. ناخنش دوباره به جان پوست کنار انگشت‌هاش افتاد و پلک‌هاش لرزید. شاید باید ازش می‌خواست که اون رو به فامیلی لعنتیش صدا بزنه، شاید باید ازش می‌خواست که این‌چنین زیبا نباشه. درست شبیه به شاهزاده‌های اروپایی. شاید باید ازش می‌خواست...که اون رو خیلی گرم ببوسه.
-نمی‌دونم..دکتر..

کلمه‌ها از ذهنش فرار کرده بودند، شاید قاصدک تمامشون رو همراه با خودش برده بود. ذهنش از هیچ اشباع شده بود، می‌تونست رنگ‌های سیاه رو تماما بالا بیاره و بعد درونشون فرو بره و بعد آرام آرام غرق بشه. اما همچنان بی حرکت روی مبل نشست، با پوست کنار ناخنش ور رفت و بازدم‌های نامنظمش رو فرو خورد. چان حرف‌های زیادی داشت که بزنه – مثل همیشه - می‌خواست به او بگه "دوست دارم تا همیشه ملاقاتت کنم آقای لی، و روی لبخندت رو ببوسم و بین موهای رنگ شده‌ت نفس‌های عمیق بکشم." اما فقط سرش رو پایین انداخت، یقه‌اش رو از گردنش فاصله داد و زمزمه کرد:
-فکر می‌کنم..کافی باشه
-چی کافی باشه کریستوفر؟

مینهو اخم عمیقی داشت، دیگه از لبخند درخشانش خبری نبود و یک هاله‌ی تیره معصومیت چهره‌ش رو پنهان کرده بود. چان فورا احساس دلتنگی کرد. "تا به حال شده برای کسی دلتنگ بشی که هیچوقت مال تو نبوده؟" چان دوست داشت سوال‌های زیادی ازش بپرسه. مثلا بگه "تا به حال شده کسی رو انقدر دوست داشتی که ازش بترسی آقای لی؟" اما فقط گفته بود:
-همه چیز آقای لی. همه چیز.

و بعد مطب رو ترک کرده بود، انگار که از ابتدا هم حضور نداشته، تنها شبحی بوده که بین مکان ها و زمان ها جا به جا میشده و بعد دوباره به تلی از خاکستر تبدیل میشده. انگار که هیچوقت نبوده، نترسیده و این‌چنین کسی رو دوست نداشته.

Midnight MemorandaDonde viven las historias. Descúbrelo ahora