سراسیمه از خواب پرید، قطره اشک گرفتار شده در لا به لای مژه هاش به محض گشودن پلکها فورا فرو افتاد و جایی در گودی گردنش ناپدید شد. پنجره تا انتها باز بود و نور مهتاب تصویر شاخههای در هم پیچیدهیدرخت پیر داخل حیاط رو روی سقف ترک برداشته زنده میکرد. یکی از همین روزها اره برقی رو بر میداشت و برای همیشه از شر همسایهی مزاحمش خلاص میشد. اونوقت هیچ زمان دیگهای برای نمایش رقص درخت پیر روی سقف اتاق خواب احساس دلتنگی میکرد؟ گمان نمیکرد! صدای بوق ماشینها در نیمه شب حتی هولناکتر هم به نظر میرسید، در نقطهی کوری گوشهی ذهنش همیشه از صداهای بلند هراسی غیر منطقی داشت، قبل تر ها زیر پتو در خود مچاله میشد. مثل جنینی که بند ناف دور گردنش پیچیده شده باشه. اما حالا چطور؟ هوا برای پنهان شدن زیادی گرم مینمود. ملحفه رو کنار زد، از جا برخاست و در تاریکی اتاق راه خودش رو به سمت آشپزخانهی کوچکش پیدا کرد. شیر آب خراب بود و مدام چکه میکرد. صدای سقوط قطرهها روی سینک فلزی فریاد شب رو در بکگراند ذهنش خاموش میکرد. آب سرد رفته رفته هوشیاریش رو بهش بازگردوند و به نفسهای یکی در میانش جان دوباره بخشید. حالا میتونست تصویر داخل رویاهاش رو از کابوس بیداری تمیز قائل شه. مثل جلبکهایی که سطح یک بطری سرگردان داخل اقیانوس رو تماما پوشانده باشند.. بطری به ساحل میرسه، اما هیچ زمان نجات پیدا نمیکنه. اون چشمها.. باز هم بهش خیره شده بودند. هر شب به سراغش می آمدند و در ظلمت اوهام به او چشم می دوختند، انگار که حرفهای زیادی برای گفتن داشته باشند، کلماتی که زبان قادر به بیانشون نیست و از مرز حقیقتِ پیش رو فراتر رفته باشه. به خوبی میتونست احساسش کنه، گفتههایی که هرگز نباید گفته میشدند اما اگر تا همیشه خاموش می ماندند، مثل یک کلیسای متروکه از یاد رفته و معنای خودشون رو از دست میدادند. چهرهی صاحب چشمها مثل بطری سرگردان مابین امواج از نظر پنهان بود، نگاه وی میدرخشید اما هرگز از میان تاریکی گامی به جلو بر نمیداشت. پلک میزد و جملات رو ناگفته باقی میگذاشت تا شکنجههای شبانگاهیش هرگز پایان نپذیره. جونگین نزدیکتر می رفت، تلاش داشت تا به دنبالش حتی تا داخل دالان پشت سر هم قدم برداره. اما همه چیز ناگهان ناپدید میشد و از بین میرفت، انگار که فقط جزئی از همون کابوسهای بیمعنا باشه، انگار که تنها تاثیر قرصهای آرامبخشش باشه. همهچیز پشت پلکها از میان میرفت و سپس قطره اشکهای فراری تصویر رقص درخت پیر رو تار میکردند. در آخرین لحظات، درست زمانی که هوشیاری هنوز بر ذهنش چیره نشده بود، صدایی داخل گوشش فریاد سر میداد. انگار که از جایی میان خواب و خیال، از انتهای گودالی ژرف و جهانی غیر قابل دسترس جونگین رو فرا میخوانه. میپرسید: "در دنیای بعدی ملاقاتم خواهی کرد؟" و بعد میخندید. خندهها هیچوقت به پایان نمیرسیدند..تا جایی که دوباره، تصویر چشمها در نیمه شب بعدی، جونگین رو ملاقات کنند.
~~~~~~~~
شبتون بخیر :]
نوشتهی بهار رو هم بخونید🌼blueskintobone
KAMU SEDANG MEMBACA
Midnight Memoranda
Fiksi Penggemarاین بوک مجموعهای ست از دست نوشتههای کوتاه، که گاهی دربردارندهی داستانهایی تک صفحهای هستن و گاهی هم فقط احساسی رو در لحظهای خاص توصیف میکنن. ممکنه که بعضی از اونها رو بعدا در فیکهای بلندترم ببینید و یا اینکه به مرور هرکدوم تبدیل به داستان ک...