(Chapter 3)

139 33 0
                                    

-زیر بارون دقیقا داری چیکار می‌کنی شیه لیان؟

از جا پرید صدا تاریک بنظر می‌رسید و رگه های عصبانیت کاملا توش مشهود بود به عقب چرخید ، اول رنگ قرمز رو تشخیص داد و بعد صورت استادش رو!

فقط در یک لحظه بدون هیچ فکری سمتش رفت دست هاش رو دور کمرش قفل کرد ، عجیب بود در طول زندگیش هیچوقت بی فکر عمل نکرده بود ولی الان.....

شاید مغزش یخ کرده بود و از کار افتاده بود ، شاید هم بی‌کسی به عمق وجودش نفوذ کرده که اینطور به بغل کسی پناه آورده بود که فقط یه روز بود که می‌‌‌شناختش!!

شونهاش از گریه می‌لرزیدن ، سرشو رو سینش فشرد و اشک می‌ریخت تحملش تموم شده بود از نحس بودنش حالش بهم می‌خورد تا کی باید ایجوری می‌بود؟

دست هایی پشت کمرش نشستن و بدنشو دوره کردن ، فکر کرد به وقتی که آخرین بار اینطور تو آغوش گرم کسی بود نتیجه جست و جو منفی بود ، شیه لیان هیچوقت تو عمرش آغوشی رو تجربه نکرده بود!!

-بریم تو ماشین ، تو انسانی برات سخته تحمل سرما!

بهت زده چشماش رو باز کرد ، ازش فاصله گرفت به چشماش نگاهی انداخت عنبیه چشماش قرمز رنگ بود یا اون اشتباه دیده بود؟

اشک هاش رو پاک کرد دوباره نگاهی انداخت ، چشماش قهوه‌ای رنگ بود تو شک فرو رفت اون رنگ قرمز برای توهم زدن زیادی طبیعی بود!

-بریم!

دستشو گرفت و سمت ماشین سیاه رنگی راه افتادن هردو سوار شدن و ماشین شروع به حرکت کرد.

-خونت کجاست؟

آدرس رو داد و ساکت نشست ، بعد بیست دقیقه جلوی ساختمون توقف کرد.

از ماشین پیاده شد همونطور که انتظار داشت وسایل هاش بیرون از خونه ریخته شده بودن ، قطره اشکی بی اجازه سر خورد و افتاد پوزخندی زد می‌دونست همچین اتفاقی میوفته ، بخاطر همین قبلا وسیله هاش رو جمع کرده بود و همشو تو یه ساک جا داده بود.

ساک رو از زمین برداشت و نگاهی بهش کرد جای لگد روش خودنمایی می‌کرد کاملا معلوم بود صاحبخونش از حرص اینکارو کرده ، آهی کشید که همون لحظه صدایی دم گوشش از جاش پروندش

-سوار شو می‌برمت خونه یکی از آشناهات! دوست ندارم یکی از دانشجوهام شبو تو خیابون سر کنه!

سر تکون داد و دنبالش راه افتاد و تو ماشین نشست خودش خوب می‌دونست جایی برای رفتن نداره ولی می‌خواست چیزی رو امتحان کنه احتمالا با این کاری که می‌خواست بکنه حتی تیکه های شکسته غرورش هم براش باقی نمی‌موند ولی مجبور بود ، آخرین شانس و نور امید بود اگر از بین می‌رفت دنیاش رو سیاهی کامل فرا می‌گرفت!

کمی گذشت ماشین آهسته حرکت می‌کرد قطرات بارون به شیشه ماشین می‌خوردند و جو رو آروم می‌کردن.

The Demons King had sweetheartDonde viven las historias. Descúbrelo ahora