Part 5(Accepted in the family)

288 55 2
                                    

روز بعد توی عمارت همه چیز اروم بود.انگار نه انگار که عوض جدیدی که وارد خانواده شده بود ترس رو به همه انتقال داده بود.تهیونگ در حالی که پسر بچه کوچولوش رو تو بغل داشت با تکون های ریزی که به بدنش میداد همراهش آشپزی میکرد و ملودی لطیفی رو زیر لب زمزمه میکرد.تخم مرغ هارو توی ماهیتابه ی دسته نقره ای شکوند و با صدای شکستن تخم مرغ صدای ذوق زده ای از نوزاد توی بغلش در اومد.تهیونگ سعی میکرد با حرکت سر موهای مشکی مواجش رو بالا بده اما خیلی موفق نبود.در اخرش نفسکلافه اش رو به بالا داد و موهاش آروم به بالا پرواز کردن و دوباره لبخند رو روی لب های کوچیک بچه آورد.کسی از پشت دست هاش رو توی موهای تهیونگ برد و موهاش رو جمع کرد بالای سرش و بست.بوی سرمای بیرون رو میداد اما باز هم بوی عطرش مشخص بود.نه جونگکوک بود و نه جیمین.فقط و فقط بوی پسربچه آسیب دیده ای بود که دیروز به عمارت اومده بود.تهیونگ لبخند زد و بعد از چک کردن وضعیت تخم مرغ ها برگشت سمت پسر پشتش و بهش نگاه کرد.دیروز خیلی دقت نکرده بود اما الان که نگاه میکرد اون هیکلی درشت و ورزشکار داشت و دوتا زخم زیر چشماش داشت خوب جدا ترسناک بود،اون زخم ها خیلی عمیق به نظر نمیرسیدن اما بازم ترسناک بود.(یونگی توی پوستر فیک)
تهیونگ گونه ی سفیدش  رو بوسید و پرسید: - میتونی داداشت رو نگه داری تا من آشپزی کنم؟
شوگا خندید و سرتکون داد:جدا پای حرفت موندی!
تهیونگ موهای چربش رو بهم ریخت و بعد اخم کرد:جدی گفتم...و لطفا برو حموم!
شوگا بیخیال شونه بالا انداخت و سمت گاز رفت و زیرش رو خاموش کرد و چرخید و بهش تکیه داد:به جای ژل و این آشغالا که به کله اشون میزنن از روغن آرگان استفاده میکنم.بوش هم بهتره!
تهیونگ دستی که توی موهای پسر بود رو نزدیک بینیش برد و بویید،با حس بوی بادوم لبخند زد:راست میگی بوی خوبی داره.مثل بادومه!
شوگا سمت تهیونگ رفت و گونه تهگوک رو بوسید و با لبخند گفت:هیونگ برو بشین خودم آشپزی میکنم.
ته ابرو بالا انداخت و مشکوک نگاهش کرد:میخوای آشپرخونه رو بترکونی؟نخیر آقا من همینجا میمونم و نظارت میکنم که گند نزنی!
شوگا خندید و لثه های صورتیش نمایان شد و پسربزرگ رو به یاد برادر از دست دادش انداخت. ناخواسته اشک توی چشماش جمع شد و به راه رفتن پسرکوچیک خیره شد و گفت:شبیه اونی!خیلی هم زیاد.
پسرک تلخندی زد و جواب داد:کل دنیا رو هم راه برم یا بدوم هیچوقت نمیتونم شبیهش بشم. هیچکس نمیتونه اون بشه
تهیونگ سرتکون داد:موافقم اون هیونگ خوب و دوست داشتنی بود.دوست داری از خاطرات بچگیمون برات تعریف کنم؟
پسر سرتکون داد و شروع کرد به مقدمه چینی و در این بین شوگا هم کتش رو درآورد و دست هاش رو شست تا مواد غذایی رو خورد کنه و صبحونه رو اماده کنه.هویج هارو خلالی برش زد و کرفس و گیشنیز رو هم خورد کرد.شیش تا تخم مرغ از یخچال بیرون اورد و روی میز گذاشت و با لبخند به خاطرات پدر خونده اش گوش میداد که جمله ای توجهش رو جلب کرد:یونگی هیونگ به باغ داره که همیشه دوست داشت اونجا بمونه...برای همیشه!
شوگا درحالی که ازتوی کابینت کاسه ای بزرگ برمیداشت پرسید:میتونیم بابا رو اونجا دفن کنیم؟بنظرت خوشش میاد؟
تهیونگ لبخند زد و گفت:احتمالا.همیشه میخواست اونجا یه خونه درست کنه و همه ی ما باهم توش زندگی کنیم بدون اینکه بزرگ بشیم و دنیای بی رحم رو بشناسیم.
شوگا ظرف رو روی میز گذاشت و یکی از صندلی هارو برای تهیونگ بیرون کشید و بهش اشاره کرد که بشینه و دوباره فلفل دلمه ای های رنگی رو شروع کرد به خورد کردن.نوزاد چند ماهه با تعجب به اون خوراکی های رنگی نگاه میکرد و این از چشم شوگا دور نموند.تیکه ای کوچیک از فلفل دلمه ای رو بین لب های برجسته ای که از پدرش به ارث برده بود گذاشت و دوباره مشغول شد.تهیونگ با لبخند به این ارتباط کوچیک بینشون لبخند زد و سر برگردوند و با دیدن چشم های قشنگ و کهکشانی همسرش لبخندش عمیق تر شد و با خوشحالی به صندلی کنارش اشاره کرد تا بشینه.کوک هم سرتکون داد و کنارش نشست و سر بچه و همسرش و بوسید.شوگا سر بلند کرد و با دیدن جونگکوک لبخند زد:سلام.
کوک هم جوابش رو داد و با لبخند به بچش که هنوز هم با اون فلفل دلمه ای زرد رنگ درگیر بود نگاه کرد.
شوگا تخم مرغ ها رو توی ظرف ریخت و با چنگال هم زد تا سفیده و زرده یکی بشن بهد از اون سبزیجات رو اضافه کرد و از کنار گاز نمک و فلفل رو برداشت و بهش اضافه کرد و دوباره باهم مخلوطشون کرد و همونطور که هم میزد سمت گاز رفت.نیمرو هارو کنار گذاشت و ماهیتابه ی بزرگ رو برداشت و همونطور که با یه دست ظرف رو گرفته بود با دست دیگش روغن رو اضافه کرد و در فاصله ای که منتظر داغ شدن روغن بود مجدد مخلوطش رو هم زد.با شنیدن صدای روغن مایع رو اروم داخل ماهیتابه ریخت و درش رو بست.سمت ظرف شویی رفت کاسه رو توی سینک گذاشت و دستاش رو شست و دوباره سمت یخچال رفت.تهیونگ با لبخند متعجبی کار هاش رو دنبال میکرد و جونگکوک هم گاهی نیم نگاهی بهش مینداخت تا ببینه چیکار میکنه.از مهارت توی آشپزی شگفت زده شده بود اما غرورش اجازه بروز نمی داد.
بعد از اینکه ظرف هارو روی میز چید و قهوه ساز رو روشن کرد به تهیونگ نگاه کرد:میشه بقیه روصدا کنی؟
جونگکوک زودتر بلند شد و گفت من صداشون میزنم.
و سمت پله ها رفت.شوگا شونه بالا انداخت کنار تهیونگ نشست و بچش رو بغل کد و شروع کردباهاش بازی کردنو شکلک در اوردن که ناخواسته دست بچه روی زخم چشمش کشیده شد.زخم قدیمی به نظر میرسید و تهیونگ اصلا فکر نمیکرد سرباز کنه و خونی بشه.شوگا به سرعت بچه رو تهیونگ دادو سمت سینک رفت تا خون های جاری شده رو بشوره وسعی داشت با سردکردن آب و شستن زخمش با آب سرد جلوی بیرون اومدن خون رو بگیره و تا جایی هم موفق بود.بعد از اینکه مطمئن شد قرار نیست خون بیاد سربلند کرد و با دستمالی که متوجه نشده بود ته کی براش گذاشته بود زخم رو از حالت خیسی دربیاره و مرطوب کنه.
کم کم اعضای عمارت دور میز جمع شدن و برای همه این رفتار صمیمانه ی شوگا عجیب بود.البته غیر از تهیونگ و جونگکوک.تهیونگ با چشم غره سعی داشت به شوگا منظورش رو برسونه و از اونجایی که شیطنت پسرگل کرده بود با حرف هاش مخالفت میکرد.تهیونگ اخمی کرد و روش رو بگردوند.شوگا با درک اینکه تکیه گاه دومش رو هم ناراحت کرده به سرعت بلند شد و سر میز جایی که به همه دید داشته باشه روی زمین زانو زد و بلند گفت:من از فتار دیروزم متاسفم گرچه بعضی از رفتار هام با بعضی اشخاص اصلا جای تاسف نداشت اما باز هم معذرت میخوام.
جیمین بلافاصله جواب داد:من ناراحت نیستم لطفا بلند شو!
و پسر آشکارا اون و نادیده گرفت.هوسوک لبخند محوی زد و گفت:حرفات تلنگر خوبی بود ازت ممنونم و من ناراحت نیستم.
کمی سرش رو بلند کرد.نامجون لبخند زد و بلند شد.کنار پسر زانو زد و دست روی شونش گذاشت:بلند شو پسر همینکه قبول کردی اشتباهت رو خودش خیلیه.
به جین نگاه کد:مگه نه سوکجین هیونگ؟
جین سرتکون داد:البته،جای پذیرفتن نداره باید بهت افتخار کنم که یه همچین پس متواضعی از یونگی به جای مونده.
شوگا با ذوق سر بلند کرد و روی دوزانو سمت جین رفت:واقعا به من افتخار میکنی؟
سوکجین چیزی توی چشم های مشتاق پسر دید که رعشه به تنش انداخت.توی چشم هاش گودالی سیاه دید که هیچی نداره.هیچ حسی،هیچ علاقه ای و نه روحی! 
شاید باید به اون پسر روح میداد.بهش زندگی میداد تا بتونه بدون خشم ادامه بده اما تنهایی میتونست؟
تا یونگی بود به اون تکیه میکرد اما حالا که نیست...تهیونگ بهترین نبود؟صد در صد بود چون اون از نظر مشاوره ای تحت تعلیم یونگی بود.یونگی عضوی از خانواده بود که هیچ وقت کار هاش به دست فراموشی سپرده نمیشد.
...........................
بعد از صبحانه شوگا دست کوک و جین رو گرفت:باید حرف بزنیم درمورد اتفاقات کلیسا.
هر سه تایی نشسته بودند که شوگا شروع کرد:میخوام پدر رو توی باغ دفن کنم.از ته ته هیونگ شنیدم که دوست داشته تا ابد اونجا بمونه.حالا هم که مردم میگن بوی تعفن و پوسیدگی از اونجا میاد.
جین متفکر سر تکون داد:ایده ی خوبیه من موافقم...تو چی کوک؟
جونگکوک بلند شد و گفت:کار رو از الان شروع کنیم تا ظهر تموم میشه.
شوگا هم بلند شد:خودمون دوتا بریم ؟
جین سرتکون داد:شماها برید من و نامجون هم باغ رو اماده میکنیم.
کوک و شوگا خوبه ای گفتن و بیرون رفتن.بی خبر از اینکه کسی که بوی بهشت و توی خودش جا میداده هرگز نمیتونه بوی لجن بگیره!

𝑩𝒍𝒂𝒄𝒌 𝑻𝒐𝒓𝒎𝒆𝒏𝒕🖤⛓️Où les histoires vivent. Découvrez maintenant