Detras de la puerta cerradas

448 38 30
                                    


پِروسودیوس،جهنمی فراموش شده ای در بهشت کوچک اسپانیا..حومه ای از شهر با ۱۰۹۳ تن شهروند،زندگی در آنجا مانند تبعید بود،هر کس به فکر زندگی خودش بود و تلاش می‌کرد تا فقط زنده بماند..توریست های احمقی که گول پوسته ی تزئینی گرانادا را می‌خوردند و با خوشحالی به آن شهر قدم میگذاشتند،با دوربین های مسخره ی خود و همراه با لبخند های مصنوعی از آثار باستانی و جاهای دیدنی عکس میگرفتند بدون آنکه روحشان از وجود همچین محله ای باخبر باشد..سگ های کثیف،نامی که بر روی آن محله و آدم هایش گذاشته شده بود
صدای برخورد سریع کفی کفش هایش داخل خیابان باریک و نم زده،فریاد هایی که از فاصله نه چندان دور به گوش می‌رسید و سوزش بی رحمانه قفسه سینه اش..داشت فرار میکرد!
در کوچه ای پیچید اما نفسش دیگر بند آمد،لعنت..این محله را میشناخت ولی بی دقتی کرده بود و کوچه ای که راه فرارش را تضمین میکرد را رد کرده بود
با بدبختی به اطرافش نگاهی انداخت،صدای افرادی که به دنبالش بودند نزدیک تر شد..
صدای آویزی به گوشش رسید،به خاطر آدرنالین بود و یا ترس اما در لحظه خودش را به مردی رساند که نور بنفش تابلوی نئونی نیمی از صورتش را روشن کرده بود..بدن مرد را به داخل هل داد و در را پشت سرش بست
دستش را روی دهانش گذاشته بود و نفس نفس میزد،ورق برگشت و این بار غریبه بدن استخوانی اش را به دیوار کوبید و ساعدش را زیر گلویش گذاشت
< با این هیکل تو همچین محله ای و این ساعت اومدی دزدی بچه جون؟!>
با لحن نگران و تن صدای پایینی جواب داد
<من دزد نیستم!>
جهیون ابرویی بالا انداخت و فشار دستش را کمتر کرد
<اومدی تتو بزنی؟داشتم مغازه رو می‌بستم..فردا بیا>
آرنج پسر را گرفت تا او را راهی بیرون کند اما به عرق گیر مشکی رنگش چنگ زده شد،رد نگاه تیزش را از دست های خوش فرم پسر گرفت و به چشم های درشتش که با خط چشم زیبایی تزئین شده بود خیره شد
<نه نیومدم تتو بزنم،حتی نمیدونم اینجا...>
صدای پسر مست از بیرون باعث شد ساکت شود
<پس اون حرومزاده کجاست؟!مطمئنم پیچید تو این کوچه>
پسر بلند تر نگاهش کرد،نیاز نبود سوال کند..فهمیدن اینکه دنبال این جوانک بودند آنقدرها هم سخت نبود
<چرا دنبالتن؟>
بزاق دهانش که به تلخی میزد را قورت داد،باید راستش را میگفت؟اگر او هم مثل بقیه رفتار میکرد چه..اگر خودش بدتر از لاشخورهایی که بیرون منتظر تکه تکه کردن بدنش بودند عمل میکرد؟
<بهتره راستش رو بگی،وگرنه..>
<من گیم!..از..از یه گی بار بیرون اومدم و اونا اونجا بودن،هوموفوبیک بودن و میخواستن به قول خودشون ادبم کنن>
<تو این محله ی کوفتی فقط گی بار کم بود!>
حتی می‌ترسید نگاهش کند،لحن بی حوصله ی مرد باعث پیچش معده اش شد
<من حوصله ی دردسر ندارم،با زبون خوش برو بیرون>
<اگه برم بیرون تا جون دارم کتکم میزنن و حتی ممکنه بهم تجاوز کنن،خواهش میکنم بزار فقط تا وقتی از اینجا میرن پیشت بمونم،لطفا..جبران میکنم برات باشه؟>
<تو این مغازه نیست؟بازه فکر کنم!>
تیونگ قدمی با گریه کردن فاصله نداشت،محکم تر به لباس مرد چنگ زد
نفس عمیقی کشید و چشم هایش را بست تا تمنا و خواهش آن پسر بچه را نبیند
تقه ای به در خورد و اخم بر روی ابرو هایش مُهر خورد،پسر را به گوشه دیوار هل داد و در را کمی باز کرد
<هی جی چطوری پسر؟!>
سرش را کمی تکان داد و نگاه بی حسش را به پسر دوخت..او را میشناخت با دارو دسته ی کودن تر از خودش چند باری به تتو شاپش مراجعه کرده بودند..جوجه قلدر هایی که فکر می‌کردند برای خودشان کسی هستند
<عا خب..میخواستم بپرسم مشتری ای چیزی داری؟کسی تو مغازه هست؟>
کمی سرک کشید اما جی با نگاهش او را سر جایش نشاند
‌<نه،دارم مغازه رو میبندم و میخوام بخوابم..شماهام بهتره برگردید خونه،شنیدم پلیس قراره از این به بعد شبانه تو محل گشت بزنه!>
پسر که مقداری مواد در جیبش داشت با شنیدن خبری که از مرد میگرفت رنگ از رویش پرید..سریع از او تشکر کرد و با افرادش به سرعت در تاریکی محو شدند
در را بست و تابلوی مغازه بسته اس را روی شیشه گذاشت،کرکره را کشید و بدون زدن حرفی از راهرو گذشت
مانند بچه اردکی که مادرش را دنبال می‌کرد پشت سر مرد چهارشانه به راه افتاد،انقدر ذهنش درگیر بود که وقتی مرد مشکی پوش از حرکت ایستاد او همچنان به قدم برداشتن ادامه داد و پیشانی اش به تخته ی پشت او برخورد کرد
آخی گفت اما با سرعت چند قدم عقب رفت،مرد سمتش چرخید...حالا که در امان بود فرصت داشت تا توجهش به چهره ی او جلب شود
لعنت!زیادی جذاب و مردانه بود..لب های درشت و بینی کشیده ای که متناسب با اجزای صورتش..چشم ها و ابرو هایی که نگاه خیره هرکسی را قفل خودش میکرد..نگاهش به گردن مرد رسید..پوست سفیدش پر از طرح های پیچیده و سیاه رنگی بود
ناخودآگاه به او نزدیک تر شد تا طرح هارا بهتر ببیند
<منم میخوام!>
به چشم های پسر نگاه کرد..مغازه زیاد روشن نبود پس برق ستاره های داخل آن گوی های خیره کننده برای چه بود،چقدر خوشگل است!
جمله ای که در سرش پیچید باعث اخم روی صورتش شد،داشت به چه چیزی فکر میکرد؟خوشگل است که خوشگل است به او چه؟!
<تو چی میخوایی؟!>
تیونگ لبخند شیطونی زد و انگشت اشاره اش را روی رد های منحنی گردن آن مرد کشید
<از اینا!..گفتی فردا میتونم بیام تا برام تتو بزنی،میشه بیام؟>
مچ دست آن کوچولوی پرو را گرفت و از بدنش جدا کرد،زنگ خطری در مغزش به صدا در آمده بود و باعث می‌شد نتواند زیاد به او نزدیک باشد
<چندسالته بچه جون؟>
<بیست و دو!آه میدونم به قیافه ام نمیاد اما اگر بخوایی میتونم کارت شناسایم رو نشونت بدم تا مطمئن شی>
<نیازی نیست..فردا میتونی..>
صحبتش را با سوال مسخره ای قطع کرد
<تو کره ای هستی؟!>
<داری میری بیرون در رو هم پشت سرت ببند و چفت کن،اگر میخوایی تتو بزنی مغازه از ده صبح تا یازده و نیم شب بازه>
<من کره ایم!چشمات حالت شرقی دارن،هم وطنیم نه؟!>
اخم کرد و حوله کوچکی که روی میز کارش بود را برداشت و روی دوش انداخت
<وطن پرست نیستم و بهش اهمیت نمیدم،تو نمیخوایی بری؟>
<منم وطن پرست نیستم اما دیدن یه صورت نیمه شرقی بعد از این همه وقت اونم تو همچین محلی برام جالبه،نگفتی..هستی یا نه؟>
تسلیم شد،حوصله ی پرحرفی های آن جوانک را نداشت و سر دردش کم کم داشت خودش را نشان می‌داد
<آره هستم>
<شمال یا جنوب؟!>
<جنوبی..هی صبر کن ببینم،من مجبور نیستم به سوالای تو جواب بدم!>
از ته دل خندید و با شیطنت شانه بالا انداخت
<من که مجبورت نمیکنم،تو خودت جواب میدی..داریم حرف میزنیم دیگه چرا انقدر سختش میکنی!>
<ببین بچه جون..>
<اسمم تیونگه،دیگه اونجوری صدا نزن>
چشم هایش را در حدقه چرخاند و عصبی دستی به موهایش کشید و چتری های قهوه ای رنگش را از صورت کنار زد
<برام مهم نیست،من بهت لطف کردم و گذاشتم تو مغازه ام پناه بگیری..پس میتونی فقط تشکر‌..اوه نه!حتی نیازی به اون هم نیست،من روز پر کاری داشتم و الان فقط میخوام دوش بگیرم..یه چیزی کوفت کنم و بگیرم بخوابم!به جای تشکر میتونی بری و در رو پشت سرت چفت کنی،اوکی؟!>
میخواست باز هم برای ماندن پافشاری کند اما وقتی به چهره ی مرد که خستگی و کم خوابی ازش می‌بارید نگاه کرد از تصمیمش پشیمان شد و تصمیم گرفت فردا که دوباره او را ملاقات می‌کند دست به کشف کردن فرد غریبه بزند..پس لبخند زد و همانطور که به تتوآرتیست جذاب نگاه میکرد عقب عقب رفت تا به در برسید
<باشه پس بیشتر از این مزاحمت نمیشم،بابت کمک امروزت ازت ممنونم رفیق..فردا میبینمت،شبت بخیر!>
دیگر آن لحجه ی اسپانیایی چاشنی حرف هایش نبود و با او کره ای صحبت کرده بود!
به سرعت از مغازه خارج شد و مطمئن از اینکه در را کاملا چفت کرده!
بالاخره نفس راحتی کشید،در را قفل کرد و کرکره آهنی و زنگ زده را بست
عرق گیر تیره رنگش را در اورد و با چنگ زدن حوله سمت حمام ملک خود رفت،حمامی که به زور خودش در آن جایی میگرفت و خودش را تمیز میکرد
بعد از دوش آب سردی که گرفت با بالا تنه ی لخت و شلوارک آبی نفتی و حوله روی سرش سمت یخچال رفت..به جز سه عدد تخم مرغ،یک گوجه و کوکا چیز دیگری نداشت..مهم هم نبود،فقط به غذایی نیاز داشت تا به زخم معده دچار نشود..خرج دارو و بیمارستان گران بود!
تنها ماهی تابه ای که داشت را از کابینت بیرون آورد،کمی روغن داخل ماهیتابه ریخت،به تخم مرغ ها نگاه کرد..آنچنان هم گشنه اش نبود و باید به فکر صبحانه و ناهار فردا هم میبود
شامش آماده شده بود،تخم مرغ سرخ شده با نان جو ی بیات شده و نیمی از کوکا
بعد از تمام شدن غذای مختصری که داشت عارقی زد و روی کاناپه دراز کشید،حال نداشت تا از پله های باریک فلزی بالا برود و خود را به تخت برساند..پس فقط پتوی مسافری روی کاناپه مشکی رنگ را چنگ زد و روی بالا تنه ی برهنه اش کشید،فردا صبح باز هم باید همالی میکرد تا شکمش را سیر و سقف بالای سرش را نگه دارد!
صد کیلومتر،فقط صد کیلومتر با بهشت گرانادا فاصله داشت..دختر و پسر های همسن او الان در کلاب ها و مهمانی ها خوش می‌گذراندند و یا با ماشین های مدل بالایشان همراه با زوج خود مشغول معاشقه و شاید کودک خردسال خود را بزرگ می‌کردند!
اما او چه؟..بیست و هشت سال داشت،نه کودکی کرده بود و نه بچگی..به عبارتی جانگ جهیون تا به حال زندگی نکرده بود،فقط نفس کشیده بود..خوش گذرانی او سرو کله زدن با بی رحمی های زندگی و تلاش برای بقا بود و بس
چشم هایش را بست و طبق عادت این ۷ سال زیر لب کلماتی با زبان مادری اش را زمزمه کرد،هفت سالی بود که هرشب این کار را میکرد تا ریشه اش را فراموش نکند..تا دلتنگی اش را رفع کند
تبسمی روی لب هایش نشست،از آخرین باری که کسی با او به زبان مادری اش صحبت کرده بود زمان زیادی گذشته بود و اگر رادیوی گوشه اتاقش نبود دیگر نمی‌توانست به یاد بیاورد که مردم کشور خودش چگونه صحبت می‌کردند
چند دقیقه بعد بین کلماتی که دیگر قابل فهم نبودند به خواب رفت و متوجه نشد اخرین یادآوری ذهنش تصویر آن جوانک پرو بود!
یک هفته بعد _ ۶ عصر هفتم جولای سال ۲۰۱۶
مکان_ تتو شاپ لُز ویولتا ساکن در خیابان هفدهم شمالی
هفت روز از آخرین باری که آن پسر لاغر اندام قول دیداری دوباره به او داده بود میگذشت،جهیون در دو روز اول منتظرش بود اما خبری نشد حتی شک کرد که خاطره ی آن شب خواب بوده باشد و یا توهمی بیش نبوده!
دستمالی که با خون آبه های مرد کثیف شده بود را داخل سطل زباله انداخت و از جایش بلند شد،مرد مدام از کارش تعریف می‌کرد و با منقبض کردن ماهیچه های بازو اش جلوی آیینه فیگور میگرفت
صدای آویز به گوشش رسید،مشتری داشت؟در خلوت ترین ساعت کاری اش؟
خودش بود،کمی اخم کرد..آخرین بار موهای ارغوانی رنگ نداشت؟هرچند رنگ گل‌بهی بیشتر به صورتش نشسته بود و همزمان حالت معصومانه اما اغوا کننده ای به چهره اش داده بود که برای یک پسر بیش از اندازه دلربا بود و لباس های مشکی چسبان به تنش از او موجودی خواستنی ساخته بود که هر کس هوس لمس کردن و داشتنش را بی شک در کله اش مینداخت
از قصد خودش را اینگونه درست میکرد؟نه!التماس های آن شبش و ترس از مورد تعرض قرار گرفتن او را به یاد داشت..هنوز تنین صدایش که در تمنا غوطه ور بود در گوش هایش زنگ میزد
لحظه اش نگاهش روی مشتری اش نشست اما وقتی متوجه نگاه حریصانه ی او به پسرک شد فکش را روی هم فشار داد،به کسی که خود را تیونگ معرفی کرد بود نگاه کرد..چرا عین خیالش نبود و با لبخند ملیحی به او نگاه میکرد؟نکند درست باشد..نکند هرزه ای بیش نباشد،گفته بود به پسر ها علاقه دارد..خب هرکسی که گی باشد که هرزه نبود..اصلا باشد،به او چه!
<لابیّو،کارت تموم نشده مرد؟!>
بالاخره توانست نگاه آن شغال کثیف که انگار غدای مورد علاقه اش را بو میکشید جلب کند،دست در جیبش کرد و چند اسکناس مچاله شده تحویل او داد و بالاخره با نگاه های زیر چشمی و خریدارانه ای آنجا را ترک کرد.
جهیون با کلافگی نفس کشید و بدون توجه به آن پسر مشغول تمیز کردن وسایلش شد..باز هم تنها شده بودند و با زبان شرقی که عجیب دلتنگش بود شروع به صحبت کرد
<پس قراره بهم بی محلی کنی؟..ببخشید نتونستم فردای اون روز بیام،مشکلی برام پیش اومده بود>
نیشخندی زد،مشکل؟سمتش برگشت و با تمسخر نگاهش کرد
<چرا فکر میکنی من منتظر تو بودم؟!خیال برت نداره پسر جون!حتی یادم نبود قراره برگردی>
<من نگفتم تو منتظر من بودی،فقط چون به عنوان مشتری یه جورایی ازت وقت گرفته بودم از روی ادب خواستم عذرخواهی کنم..البته به نظر میاد خودت خودتو لو داده باشی و واقعا منتظرم بوده باشی،برای همین هم الان باهام قهر کردی!>
دست هایش را داخل لباس چرمش کرده بود و حالا او کسی بود که با تمسخر نگاهش میکرد،مثل یک برنده!..لعنت بهش،باعث سردردش میشد!
<میخوایی به جای اونجا وایسادن و چرت و پرت گفتن بیایی و بگی چه کوفتی میخوایی تا برات تتو کنم یا نه؟!>
<اوکی اوکی،حالا چرا انقدر عصبی میشی!راستش الان واسه چیز دیگه ای اومدم..یه پیشنهاد برات داشتم>
سوالی نگاهش کرد
<من دو سال تو دانشگاه گرانادا درس خوندم و طراحم،قبل اومدنم از چند نفر هم سوال کردم..مثل اینکه از وقتی این مغازه رو باز کردی تنها کار میکنی،بزار اینجا کار کنم!>
<من تنها کار میکنم و نیاز به کمک کسی ندارم>
<فقط راجبش فکر کن،تو بیشتر از ۱۲ ساعت کار میکنی اونم دست تنها،میدونم از پسش بر میایی و تو این یک ساله تونستی اما خب..یه نگاه به خودت بنداز..خیلی خسته نمیشی؟!بعدم،اینطوری کارت بهتر پیش میره..من طرح های جدید میتونم بزنم و کمکت کنم>
<گفتم که نیازی نیست!>
تیونگ لبخند زد،می‌دانست به این راحتی قبول نمی‌کند..از جیب کتش کاغذ کوچک زرد رنگی را بیرون آورد و به دست او داد
<راجبش فکر کن و هر موقع نظرت عوض شد بهم زنگ بزن،دلم میخواد وقتی برام تتو بزنی که رئیس و رفیقم باشی!>
<چرا فکر میکنی میتونی رفیق من باشی؟!>
باز هم شانه بالا انداخت و لب هایش فرم زیبای خنده به خود گرفتند
<چون دلم میخواد؟نمیتونیم ۱۲ ساعت روز کنار هم باشیم و بدون جو صمیمی بینمون ادامه بدیم که!>
<از الان واسه خودت بریدی و دوختی اما جواب من همونه!>
راه آمده را پیش گرفت اما این بار به قصد رفتن
<منتظر تماست هستم..فکر کنم ۴ روز برای تصمیم درست گرفتن کافی باشه نه؟>
با حرص جواب داد
<لابد تصمیم درست تویی!>
<میتونم باشم!>
تمام آن سه روز را به حرف هایش فکر کرده بود،از خودش حرصش میگرفت..با لجاتت با او صحبت کرده بود و مخالفت قطعی خود را نشان داد اما در این مدت به سختی ذهنش را از سبک سنگین کردن پیشنهادش منحرف کرده بود تا به زندگی اش برسد
کاغذ زرد رنگ را بین انگشت هایش فشرد و زیر لب فحش رکیکی فرستاد،نمی‌دانست با خودش است یا آن جوانک گستاخ!
شماره را وارد گوشی اش کرد و نفس عمیقی کشید..باید چه میگفت،زنگ میزد یا پیام میداد؟اصلا تصمیم درستی گرفته بود؟چرا پشیمان شده بود چرا سه روز جهنمی اش را صرف فکر کردن حدر داده بود..مغز خود را خاموش کرد تا سردرد دوباره به سراغش نیاید
جهیون: فردا ساعت ۹ صبح اینجا باش،من همینجوری قبولت نمیکنم بهتره چند تا طرح هم همراهت داشته باشی پسر جون..
کمی فکر کرد و وقتی به یاد آورد طرف مقابلش شماره ای از او ندارد به تایپ کردن و لمس کیبورد ادامه داد:
صاحب تتو شاپم،دیر نکن!
ده دقیقه بعد صدای اس ام اس تلفنش به گوش رسید:
حله رئیس،صبحانه نخور!
ابرویی بالا انداخت و با تعجب به صفحه چتشان نگاه کرد..یعنی چه؟اصلا چرا رئیس صدایش زد او که هنوز رسما استخدامش نکرده بود!
صفحه اسکرین گوشی را خاموش کرد و روی کاناپه انداخت،مشتری داشت و باید به او میرسید!
زمان: ۹ صبح ۱۰ جولای سال ۲۰۱۶
مکان_ تتو شاپ لُز ویولتا ساکن در خیابان هفدهم شمالی
تقه ای به در خورد،ساعت را نگاه کرد..چقدر وقت شناس!خوشش آمده بود انتظار نداشت بتواند صبح زود بیدار شود و خودش را سر وقت به تتوشاپ برساند..در را باز کرد و جوانک را داخل راه داد و در را پشت سرش بست
<صبح بخیر رئیس!پیام دیشبم رو دیدی؟صبحانه که نخوردی هوم؟>
جلو تر از او وارد سالن شد و سرش را به نشانه منفی تکان داد
<نه ندیدم،تازه میخواستم چای درست کنم>
بوی خوبی می آمد..بوی خوشی که باعث جیغ کشیدن معده ی گرسنه اش میشد!
<اوه خوبه،پس بی زحمت برای من هم بریز که چورروس های داغ واست اوردم رئیس!فکر نکنی واسه خودشیرینیه ها..دیشب هم خونه ام الویرا بهم گفت صبح میخواد از اینا درست کنه،منم با خودم گفتم باهم بخوریم و راجب کار گپ بزنیم!>
تیونگ پشت صندلی پایه بلند نشست و بسته بندی کاهی که در دست داشت را روی اپن گذاشت و بازش کرد
<اوه الویرا عاشقتم!سس شکلات هم گذاشته..چایی آماده است؟!>
الویرا دیگر چه خری بود!دوست دخترش بود؟نه..مگر گی نبود؟دوست داشتی گی باشد؟!شاید خواهرش باشد..داشت به چه چیز های مسخره و پیش پا افتاده ای فکر میکرد
با لحنی که مخلوطی از کلافگی و حرص بود جوابش را داد و چای کیسه ای را درون لیوان گذاشت
<الان آماده میشه قربان!>
بلند خندید،خنده اش بامزه بود و عضلات صورتش برای مقاومت زدن لبخندی متقابل با او سر جنگ بودند..در آخر تسلط مغزش بر روی دگر اعضای بدنش پیروز شدند و همچنان چهره ی آرام و سردش را از دست تجاوز های بی‌رحمانه ی او حفظ کرد!
<اوه دم نکردی؟>
لب های اویزانش با دیدن چهره ی عصبی مرد به حالت عادی برگشت و لبخند زد
<چای کیسه ای هم خوبه!اصلا بهتر،اینجوری چورروس ها یخ نمیکنن!>
او هم پشت میز نشست و یکی از لیوان هارا جلو پسر گذاشت
شقیقه هایش را ماساژ داد و سعی کرد کمی از سکوت حاکم بر فضا آرامش بگیرد
<خب..>
خفه شد!چیزی بر روی لب هایش قرار گرفت و مانع حرف زدنش شد..انگشت آن جوانک گستاخ و پر حرف بود که روی لب های خودش حس میکرد
<اول یه چیزی بخوریم،مغزمون باز شه..بعد راجب کار حرف بزنیم..باشه؟>
میخواست فریاد بزند،داد و هوار راه بیندازد و حتی به او فحش بدهد تا انقدر در کلمات و رفتارش بی پروا و گستاخ نباشد...اما نمی‌دانست چه مرگش بود که فقط سر تکان داد،پسر هم به رویش لبخند زد و دستش را عقب کشید
مشغول خوردن صبحانه مختصر اما خوشمزه ای شدند که کمتر از ده دقیقه ای وقتشان را گرفت
جهیون لیوانش را روی میز گذاشت و نگاهی به او انداخت،با تن صدای آرام اما جدی شروع به صحبت کرد
<طرح هات رو اوردی؟>
تیونگ سرش را تکان داد و از کوله ی آجری رنگش پوشه ای بیرون آورد و مقابل او گذاشت
ده برگ کاغذ پشت و رو بود که کمتر جای خالی می‌توانستی در آن پیدا کنی..بحث کار بود و برایش مهم نبود که همان پسرک پرو این طرح های پخته را کشیده..فقط می‌توانست درون خود به خاطر استعداد و مهارت پسر او را مورد تحسین قرار دهد
تیونگ که برق رضایت را درون چشم های عسلی جهیون دیده بود از روی ذوق لب پایینش را گاز گرفت تا جلوی خود را بگیرد و سنگین رفتار کند
برگه هارا مرتب کرد و در پوشه جا داد،نمیخواست فعلا با او چشم در چشم شود!
<برای اینکه اینجا کار کنی یه سری قوانین هست که باید بهشون پایبند باشی..اول بهم بگو روزی هست که نتونی بیایی یا ساعتی هست که جای دیگه ای باشی؟>
<نه،وقتم آزاده>
<قبلا جایی کار کردی؟>
<وقتی دانشجو بودم همزمان تو بیمارستان سنت جورج پرستار بخش میانسالان بودم،اما خب..این برای زمانی بود که تو خود حومه ی گرانادا زندگی میکردم ولی وقتی اومدم اینجا..تو رستوران کار کردم..بعدش تو ابزار فروشی دیوید و یه مدت کوتاه تو بار>
<چند وقته تو پروسودیوس زندگی میکنی؟>
<فکر کنم یکی دوماه دیگه به یکسال میرسه!>
سرش را تکان داد
<شاید برای همینه که تا حالا ندیدمت..کجا زندگی میکنی؟>
<شاید..تو پانسیون با ۳ نفر دیگه زندگی میکنم،دوتا دختر و یه پسر دیگه
زیاد صمیمی نیستیم اما خب شاید دوست به حساب بیاییم چهار خیابون پایین تر از اینجاست پیاده نزدیک به ده دقیقه طول میکشه تا خودم رو برسونم>
<خوبه..یک روز در هفته استراحت داری میتونی خودت روزش رو انتخاب کنی،ساعت کاریت با من شروع و با من هم تموم میشه..طرح هارو تو میکشی و تو آلبوم قرار میدی و برای مشتری ها پیش طرح میزنی و من کسیم که کار با دستگاه رو انجام میده..هرچی در اوردیم شصت چهل تقسیم میکنیم خوبه؟>
تیونگ سرش رو با لبخند تکون داد چقدر منصف بود!وقتی در مغازه آن پیرمرد کار می‌کرد نسبتی که دریافت میکرد به زود سی درصد میشد و حتی روز تعطیل هم نداشت..مدام او را به خاطر ملیتی که داشت مورد تمسخر قرار میداد اما اینجا به نظر میرسید کنار آن مرد می‌تواند در آرامش کار کند!
<عالیه!>
<خب..برسم سراغ قوانین،زیاد پر حرفی نمیکنی چون من حوصله سرو کله زدن باهات رو ندارم..حدود شیش هفت سال ازت بزرگ ترم پس ازت میخوام بهم احترام بزاری،درسته همون طور که گفتی اینجا حکومت نظامی نیست اما فقط زیاد احساس صمیمیت بی مورد نکن..کارت رو درست انجام بده و من هم حقوقت رو به موقع پرداخت میکنم حله؟!>
<فقط یه مشکلی هست>
<چی؟!>
<من اسمت رو نمیدونم جناب رئیس!رسما هیچ چیز ازت نمیدونم>
راست میگفت،حتی اسمش را به او نگفته بود
<جانگ جهیون،البته اینجا جیمز صدام میکنن بیست و هشت سالمه و ده سالی هست که تو پروسودیوس زندگی میکنم!>
نگاه پسر رنگ بهت و ناباوری به خود گرفت
<د..ده سال؟چطور تونستی؟واو..این واقعا زیاده>
با فکر کردن به این ده سال گذشته نیشخندی روی لب هایش شکل گرفت
ده سال زندگی کم نبود،حداقل در پروسودیوس حکم برگ برنده را داشت!
هرکسی نمی‌توانست در آن جهنم زندگی کند،خیلی ها از زور فقر نمی‌توانستند شکم خود را سیر کنند و از گرسنگی می‌مردند
عده ای دست به خودکشی میزدند و یا مانند پدر و مادر خودش گوشه ای از خانه با سرنگی در رگ هایشان به خاطر مصرف بیش از حد مواد تمام کرده بودند
البته جهیون عقیده داشت میشد در آن محل زنده ماند فقط باید زرنگ میبود و متاسفانه یا خوشبختانه مردم شهر زالو هایی بودند که برای بقا خون دیگران را هرچند کثیف میمکیدند و نمی‌توانستند از مغز های زنگ زده شان استفاده کنند..موریانه به عقل و انسانیتشان حمله کرد بود و چیزی از آن به جا نگذاشته بود
اما جهیون اینطور نبود!وقتی در آستانه بیست سالگی به خانه برگشته بود و خانواده اش را با آن وضع اسفناک دید تصمیم گرفت باهوش باشد،زرنگ باشد تا آخرین تصویر زندگی اش مانند آن زن و مرد نشود
حالا چندیدن سال از روزی که تصمیم بزرگ زندگی اش را گرفته بود میگذشت و او پوست کلفتی شده بود که تن به مرگ نمیداد
نگاهی به ساعت کرد،ده دقیقه دیگر باید مغازه را باز میکرد
<بیا وسایل رو بهت نشون بدم قبل اینکه مشتری بیاد>
<چشم رئیس!>
<وقتی تنهاییم میتونی راحت باشی،اسمم رو صدا کن>
<باشه جهیون>
و نتوانست جلوی لبخند کمرنگش را بگیرد...
علی‌رغم مخالفت های اولیه اش،همه چیز خلاف تصوراتش پیش رفته بود،لی تیونگ حال نزدیک به سه ماه بود که پیش او کار می‌کرد
جهیون هنوز هم رفتار های سرد خودش را داشت اما هرازگاهی رو به او لبخند میزد،دستی بر روی موهای پسرک میکشید و با او غذا میخورد
نمیخواست به او حرفی بزند اما در خلوت خودش متوجه شده بود که چقدر قبل از پیدا شدن آن پسر غد و پرو تنها و گوشه گیر در مغازه خود شب هارا صبح میکرد،گاهی وقتی تیونگ با او غذا نمی‌خورد بی اشتها میشد و فکر میکرد پیش از او چطور خودش بود و خودش؟
قبلا سکوت آرامشش بود و حالا وقتی تیونگ شب ها به پانسیون بازمی‌گشت و محل کار آرام میگرفت سردرد هایش شروع می‌شد
آن پسر کله آدامسی انگار آمده بود تا تمام معادلات مغزی اش را خرد و خاک شیر کند،همه چیز را کنار بزند و با کمال وقار چیزی که خودش ساخته بود را درون جهیون جا بگذارد..با هرکس بداخلاق بود اما نمی‌توانست بیشتر از اخمی غلیظ نسبت به پسر چیزی نشان دهد،هر کس را که نادیده میگرفت در آخر نگران تیونگ میشد..حتی نگرانی اش به جایی رسید که دفاع شخصی را یاد او داد و لعنت به روزی که این تصمیم را گرفت
به خاطر تمرین های بدنی لمس های فیزیکی آن ها بیشتر شده بود و جهیون حال عجیبی را تجربه کرد..حالی که رعشه بر تنش انداخته بود
اخمی کرد و پشت تیونگ قرار گرفت،کمرش را گرفت و به پشت زانویش ضربه زد
<مگه بهت نمیگم درست وایسا؟!اینجوری میخوایی از خودت دفاع کنی؟>
<یا!کمتر غر بزن جانگ جهیون،اینجوری بهم استرس میدی نمیتونم تمرکز کنم!>
جهیون پوزخندی زد و با تمسخر جوابش را داد
<تو خیابون وقتی یه خفت گیر سادیسمی بهت برخورد کرد و خواست بهت تجاوز کنه هم همین رو میگی؟!وقتی خواست هرچی داری رو ازت بگیره و آخر مثل حیوون بیوفته به جونت میگی ببخشید جناب میشه اینجوری نکنید؟آخه استرس میگیرم؟!بهونه نیار ببینم..چاقو رو کمی کج بگیر..آفرین پسر خوب من>
چاقو از دستش افتاد،تنش یخ کرده بود..پسر خوب من!به من گفت؟من پسر خوب اونم؟
لب پایینش را گزید،این چه حرفی بود که از دهان لعنتی اش بیرون آمد
گلویش را صاف کرد و سعی کرد جوری رفتار کند که انگار اتفاقی نیوفتاده
<ببین جنبه ی تعریف هم نداری!باید زور بالا سرت باشه که کارت رو درست انجام بدی،بدو برش دار ببینم>
همه چیز بعد از خم شدنش و کشیده شدن پشت تیونگ به پایین تنه اش بدتر شد..دیگر حتی حواسش به تیونگ نبود که چاقو را درست در دست گرفته یا نه..هنوز دستش روی پهلوی تیونگ بود و گرمای بدنش حتی از روی لباس هم حس میشد..دونه های ریز و درشت عرق از گردنش پایین میریخت و همه چیز راجب تیونگ اغواکننده بود..جوری که ایستاده بود‌،جوری که در کنار خودش کوچک و ریزه میزه به نظر میرسید.. تیونگ دیوانه اش میکرد!
تیونگ از حواس پرتی جهیون در کُشتی گرفتن خسته شده بود،لبخند شیطونی زد و فن جدیدی که جهیون بهش یاد داده بود را با بی رحمی پیاده کرد
جهیون روی زمین افتاد و صورتش از درد جمع شد
<تو..چطور جرعت میکنی رئیست رو بزنی>
تیونگ بلند خندید و با اعتماد به نفس کاذب نگاهش کرد
<ببخشید ولی الان ما داریم تمرین میکنیم و تو رئیسم نیستی جانگ عزیزم!>
جهیون تظاهر کرد که هنوز درد دارد و میخواد با بی حالی بلند شود اما وقتی نیمه خیز شد روی تیونگ پرید و با غلتیدن روی زمین و پیچیدن پاهایش دور بدن او رسما گیرش انداخت
تیونگ مدام از جرزنی کردن او غر میزد و سعی میکرد با پرو ای جهیون را از خود براند اما در برابر قدرت بدنی جهیون نمی‌توانست مقابله کند
چند دقیقه دیگر هم تکان خورد،جهیون با لذت میخندید و شاهد تلاش های بیهوده پسر بود..زمانی که تیونگ از حرکت ایستاد اینبار او کسی بود که با اعتماد به نفس شروع به صحبت کرد
<ها چیه خسته شدی بچه؟این همه واسه من کری خوندی همین شد؟!>
<ج..جهیون؟>
لحن پسر باعث شد خنده رو لب هایش خشک شود
<چیشده!؟>
<این..این چیز سفی که روی..باسنم حس میکنم‌،همون چیزیه که دارم بهش فکر میکنم؟!>
حتی متوجه سفت شدن خودش هم نشده بود..با وحشت از تیونگ جدا شد و ایستاد
نگذاشت تیونگ بیشتر از این آنالیزش کند و از سالن خارج شد و خود را به حمام اتاقش که در طبقه بالا بود رساند
دوش آب سرد را باز کرد،از سردی آب نفس در سینه اش حبس شد اما باز هم برایش کافی نبود..هنوز هم گرمای شدیدی را در بدنش حس میکرد و عضوش مثل یک درخت راست کرده بود!
صدای کشیده شدن پرده ی حمام را شنید و با تعجب به عقب نگاه کرد
<لعنت بهت تیونگ اینجا چه غلطی میکنی!گمشو بیرون>
اما انگار رسما کر شده بود،نگاه تیونگ را دنبال کرد و به پایین تنه خود رسید،با حرص دست هایش را جلوی عضو خصوصی اش قرار داد تا از دست نگاه بی شرمانه او در امان باشد
<به چی نگاه میکنی!میگم برو بیرون>
<هیونگ به خاطر من اینجوری شدی؟>
جهیون در حال خوشی نبود و آن لبخند معصومانه تضاد عجیبی با لحن هوسرانش داشت،وجودش به خاطر جوانک بی عقل گُر گرفته بود و انگار مغزش را فلج کرده بود..اگر مغزش سالم بود که به خاطر لمس کسی آن هم از جنس خودش به این روز نمی افتاد
شاید چون خیلی وقت بود که از آخرین سکسش میگذشت،هرزه های پروسودیوس هیج وقت برایش آنقدر تحریک کننده نبودند پس ترجیح میداد خودش کار خودش را راه بی اندازد
قطعا همین بود وگرنه نه او گی بود و نه تیونگ آنقدر دلربا که..اگر میگفت پنگوئن ها می‌توانند پرواز کنند شاید جمله ی قابل باورکردنی تری بود!
تیونگ انقدر ظریف و زیبا بود که دل هر کسی را به هوس می انداخت تا برای یک لحظه ام که شده حتی بتواند دسته ای از موهایش را لمس کند و او الان داشت چه بلغور میکرد!..از تصور اینکه کسی بخواهد تیونگ رو داشته باشد فکش روی هم قفل شد..نمیخواست تصور کند فرد غریبه ای آن جوانک یاغی را تصاحب کند!
<جواب من رو ندادی جهیون..حال و روز الانت بخاطر منه؟>
<چرت و پرت نگو!فقط زمان زیادیه که با کسی رابطه نداشتم،برای همین اینجوری شده!>
پسر کوچک تر سرش رو به سمت چپ کج کرد که باعث ریخته شدن موهای لختش رو صورتش شد
<میتونم واست درستش کنم جهیونا>
<گفتم..گفتم برو بیرون>
تیونگ قدمی به جلو برداشت و لب هاش رو کنار گوش مرد قرار داد،صدای حبس شدن نفس جهیون رو شنید و نیشخندی زد
<دو تا انتخاب داری جانگ جهیون!..میتونی بری یکی از کلاب های اینجا،یه دختر هرزه ی اسپانیایی رو پیدا کنی،کاندوم بکشی رو دیک لعنتیت و سوراخ گشادش رو به فاک بدی اون هم با صدای نازکش زیرت جیغ بزنه و بعد از حال دادن به تو بره سراغ یکی دیگه!>
جهیون با تعریفی که شنیده بود احساس میکرد از شدت تحریک شدنش کم شده،اما با ادامه ی حرف تیونگ تازه متوجه شد تمام این مدت نفس نمی‌کشید
<یا نه،میتونی بهم اجازه بدی تا اون عضو سکسیت رو تو دهنم داشته باشم و جوری برات ساک بزنم که حس کنی تو کهکشانی و داری ستاره ها رو لمس میکنی!>
لب های جهیون از هم فاصله گرفت،مغزش خالی بود و نمی‌توانست حرفی بزند..تیونگ فهمید که مرد هنوز قدرت تصمیم گیری ندارد
با لوندی دستش را روی کتف جهیون گذاشت و تا شکم عضله ای مرد را لمس کرد
<تصمیمت رو بگیر جهیون،میتونی دختری رو داشته باشی که هرزه ی چند تنه..و میتونی من رو داشته باشی که فقط هرزه ی توام،فقط تو جهیون!>
تیونگ دستش را روی عضو مردانه او کشید و شاهد لذتش شد،حالا می‌دانست جهیون دیگر نمی‌تواند با او مخالفتی داشته باشد
جهیون را عاشقانه دوست داشت!اوایل فکر میکرد فقط حس خوبی به آن مرد ساکت و عصبی دارد اما هرچه بیشتر کنارش روز ها را سپری میکرد حسش عمیق تر میشد،انقدر که گاهی خود را غرق در تماشایش پیدا میکرد
پس الان برایش مهم نبود اگر مثل یک روسپی خودش را به او عرضه میکرد،برای آن مرد هر کاری میکرد..زانو زدن برایش چیزی نبود تیونگ می‌توانست همه چیزش را به او بدهد
اهرم دوش را چرخاند و شیر آب را بست،بدن منقبض شده ی جهیون را نوازش کرد و لب هایش روی پوست سفید او که با طرح های تتو شده جذاب تر به نظر میرسید نشست
با لذت گردن جهیون را میبوسید و گاهی زبانش پوست او را تر میکرد
برجستگی گلوی جهیون را بوسید و آرام آرام پایین آمد،حالا واقعا برای جهیون زانو زده بود
دست هایش را دو طرف لگن مرد گذاشت،نگاهش را به سمت بالا هدایت کرد..جهیون چشم هایش بسته بود و فکش را روی هم فشار میداد
تیونگ تصمیم گرفت حرفی نزد و با نوازش هایش او را نرم کند،باید به جهیون لذت میداد..باید برای او بهترین خودش میبود و نشان می‌داد لمس هایش چه تاثیری روی مرد میگذاشت
نک زبانش وی لاین مرد را لمس کرد و کنار عضوش را بوسید..به جهیون نگاه کرد و از دیدن نگاه او روی خودش خوشحال شد..بالاخره توانسته بود توجهش را مال خودش کند!
عضو سخت شده ی مرد را بین لب های گل‌بهی رنگش گرفت و آرام مکید،جهیون ناله کرد و به دیواره خیس حمام چنگ زد
باورش نمیشد،یک پسر جلویش زانو زده بود و برای ساک میزد!جوری زبان بازیگوشش را روی عضوش میکشید و با لذت لیس میزد که جهیون شک میکرد چیزی که درون دهانش جای گرفته عضو مردانه ایست یا یک آب نبات!
نک زبانش را روی حفره کوچک عضو جهیون کشید و باز ناله ی مرد در آمد،وقتش بود که نمایش اصلی را به پا کند
به جهیون نگاه کرد و سرش را آرام جلو برد،تا جایی که می‌توانست عضو سخت شده ی مرد را داخل دهان گرم خود جای داد و جهیون دیگر خود را نمیشناخت،بلند ناله کرد و به موهای پاستلی رنگ تیونگ چنگ زد
تیونگ از لذت ناله کرد و شروع به جلو و عقب کردن سرش کرد،صدای خیس ساک زدنش در حمام اکو میشد و جهیون را دیوانه میکرد حس کردن خودش در آن گلوی تنگ حتی مغزش را هم داغ میکرد
موهایش را کنار زد تا بهتر صورت رنگ گرفته ی پسر جوان را ببیند،لپ هایش را داخل جمع کرده بود و ماهرانه برایش ساک میزد..عجیب بود اما انگار اندازه جهیون از این کار لذت میبرد و خب..همین هم بود!
خود را درک نمیکرد،جوری سخت شده بود که رگ های بیرون زده ی عضوش مشخص بودند..جهیون نزدیک به سی سالگی بود و قطعا تا به حال روابط زیادی را پشت سر گذاشته بود،دختر های زیبا و خوش اندامی که در سکس خوب بودند را در تخت داشت اما فقط دهان تیونگ حسی را به او القا میکرد که اورگاسم های پی در پی نمی‌توانست با این دهان گرم و تنگ برابری کند!..یعنی خوابیدن با آن پسرک یاغی چه حسی داشت؟!..فکری به ذهنش خطور کرد و باعث شد لذت را فراموش کند،با اخم سر پسر را از خودش دور کرد..صدای خش دارش در حمام پیچید و تیونگ از قدرت آن مرد پر جذبه به خودش لرزید
<چند بار تا حالا ساک زدی؟!>
حسودی اش شده بود؟!رویش غیرت داشت؟از فکرش هم می‌توانست خود را خیس کند!
<هیچ کس جهیون،تو اولین کسی هستی که دارم واسش این کار رو انجام میدم..قبلا رابطه داشتم اما هیچ وقت برای کسی ساک نزدم!>
نمی‌توانست جلوی لبخندش را بگیر،تیونگ سر عضو او را خیس بوسید و به نرمی دوباره عضو مردانه اش را داخل دهانش گرفت
سرعتش بیشتر شده بود و سر عضو جهیون به ته گلویش برخورد میکرد و صدای خر خری ایجاد می کرد،جهیون دیگر نمی‌توانست خود را کنترل کند..میخواست خالی شود دوست داشت در دهان او بیاید،اما فکر نمیکرد طعم کامش زیاد جالب باشد و در کنار شهوتی که داشت هنوز هم به تیونگ فکر میکرد و نمیخواست حال آن پسر را بهم بزند
به موهای تیونگ چنگ زد و عضوش را بیرون کشید،تیونگ دستش را دور عضو او حلقه کرد و برایش مالید..دهانش را باز کرد و زبانش را بیرون آورد جهیون ناله ی عمیق و کش داری سر داد و ارضا شد..تیونگ دروغ نگفته بود،واقعا ستاره ها را لمس کرده بود و حالا که نفس هایش داشت آرام میشد از برگشتن به زمین ناراضی بود!
سرش را پایین آورد..منظره ی رو به رویش باعث می‌شد حس کند جادو شده!
روی صورتش تیونگ آمده بود!مژه های بلندش،گونه ی استخوانی و لب های نیمه بازش به کام او آغشته شده بود
تیونگ زبانش را روی رد کام کشید و آن را مزه کرد،زیر لب زمزمه کرد
<از روی صورتم پاکشون کن جهیون..و انگشت هاتو ببر تو دهنم>
جهیون مسخ شده حرف پسر را گوش کرد،انگشت هایش را روی صورت او کشید و کام را پاک کرد..دهان پسر باز شد و انگشت های خیس جهیون را لیسید،مثل بچه گربه به جان انگشت های بلند مرد افتاد و تمام کامش را خورد
جهیون با کنجکاوی نگاهش می‌کرد،تیونگ خندید
<دوست داری بدونی چه مزه ای میده آره؟>
جهیون بی حرف سر تکان داد
<اوم..مزه ی خاصی نداره،گس و کمی شور..اما چون مال توعه دلم میخواست بخورمش جهیون..و باید بگم دوستش داشتم!>
از جایش بلند شد و رو به روی مرد ایستاد،باید با او حرف میزد..اگر با جهیون صحبت نمیکرد می‌دانست قرار است امروز را فراموش کند و تا مدتی با تیونگ سرد رفتار کند شاید حتی مرخصی به او میداد تا جلوی چشمش نباشد و این چیزی نبود که پسر عاشق بتواند تحمل کند
<خودت رو خشک کن و بیا بیرون..نیازه حرف بزنیم>
سر تکان داد و دوباره دوش را باز کرد،تیونگ از حمام خارج شد و جهیون با بیچارگی پیشانی بلندش را به کاشی های سرد چسباند
کار احمقانه ای کرده بود،شهوت کورش کرده بود و مثل یک جوان دبیرستانی بی عقل رفتار کرده بود و الان در منجلاب عمیقی گیر کرده بود
باید چکار میکرد..چطور می‌توانست باز هم مثل قبل رفتار کند،اصلا درست بود؟
چرا تحریک شد..خود را به چالش میکشید و سوال های بیشتری در مغزش شکل میگرفت..نمی‌دانست چقدر گذشته اما با خواب رفتن پاهایش به خود آمد
خود را سر سری شست و با پیچیدن حوله به پایین تنه اش از حمام بیرون آمد
لباس های راحتی به تن کرد و خود را به پذیرایی رساند،تیونگ پشت گاز ایستاده بود و ماهیتابه را تکان میداد
ایستاد تا نگاهش کند،آن پسرک چه داشت که انقدر از خود فاصله میگرفت؟پوسته ای از جهیون را بیرون میکشید که حتی خودش با آن آشنایی چندانی نداشت..گی شده بود؟عاشق شده بود؟
نه اینکه هوموفوبیک باشد،اگر بود همان شب که تیونگ اتفاقی به او پناه برده بود یا در مغازه اش او را مثل سگ کتک میزد و یا بیرونش میکرد تا لات های منتظر در خیابان ترتیبش را بدهند..نه،اتفاقا در این شهر جزو معدود کسایی بود که به گرایش تیونگ احترام میگذاشت اما قبول کردن این حقیقت برای خودش عجیب و باورنکردنی بود چون تا به حال به پسری جذب نشده بود
تیونگ لحظه ای سر برگرداند تا از روی میز چیلی بردارد که متوجه جهیون شد،به رویش لبخند زد و فلفل های قرمز را برداشت تا خرد کند
<چرا اونجا وایسادی؟!بیا بشین دارم واست پئیا درست میکنم!>
چشم های جهیون برق زد،هر ماه یک روز در هفته که جفتشان مغازه را می‌بستند به خودشان حال می‌دادند،کمی خرج می‌کردند و تیونگ غذای خوش‌طعمی برای هردویشان می‌پخت!
جهیون بشقاب هارا آماده کرد و پشت میز منتظر نشست،بوی میگو های سرخ شده بین آن رشته های ریز و ادویه داشت دیوانه اش میکرد
اصولا کم غذا میخورد اما وقتی تیونگ دست به آشپزی میزد مثل یک خرس گرسنه میشد که مدت زیادی شکار نرفته و گرسنه مانده است!
تیونگ ماهیتابه را روی میز گذاشت و جهیون سریع بشقابش را سمت تیونگ گرفت،پسر جوان بلند خندید و اول برای مرد غذا کشید
<بیا خرس کوچولو!خوب بخور که بزرگ شی>
جهیون چشم غره ای رفت اما جوابی نداد،خوردن برایش مهم تر بود!
تیونگ از روی تاسف سری تکان داد و قوطی آبجو را باز کرد،چنگال را برداشت و خودش هم مشغول خوردن شد
زیر چشمی به جهیون نگاه کرد و لبخندی روی لب هایش شکل گرفت،چقدر وقت هایی که اینجوری غذایی که خودش درست کرده بود را می‌خورد دوست داشت..می‌توانست برق رضایت را در چشمان او ببیند..کاش می‌توانست در مرکز گرانادا باشد و هر روز برای جهیون غذا های خوب درست کند،اما پایشان اینجا گیر بود و در پروسودیوس نمیشد شاهانه زندگی کرد..جوری بخور و خرج کن که فقط نمیری!شعار جهیون بود
به یاد داشت،شبی مثل نوجوان های لوس به خاطر بخت خودش اشک میریخت و از وضعیت پیش جهیون شکایت میکرد
جهیون هم سرش داد کشید تا تمامش کند،شروع به حرف زدن کرد و از زندگی خودش گفت..هنوز جملات جهیون را به یاد داشت،کلمه به کلمه
سختی هایی که جهیون را از یک پسر به یک مرد قوی تغییر داده بود را شنید و باز هم گریه کرد،اما اینبار برای زندگی او و نه خودش!چقدر دلش می‌خواست خراش های سطحی و عمیق روی آن تندیس قوی را بوسه بزند و هرچیزی که به آن مرد سختی میداد را از زمین پاک کند
به خودش فحش میداد و سرزنش میکرد،حاضر بود زود تر به این جهنم راه پیدا کند تا فقط جهیونش را در روز های سختی که پشت سر گذاشته بود همراهی کند
<اگه میخوایی اینجا واسه من آب دماغ بکشی بالا،همین الان گمشو برو بیرون!من یه پسر لوس ننر پیش خودم نمیخوام!الان یک ساله اینجا داری زندگی میکنی و هنوز تو حال و هوای گرانادا سیر میکنی..بفهم بچه جون!اون دوران دیگه تموم شده،باید گریم خودتو از آب بکشی بیرون..هنوز نفهمیدی که کرکس هایی اون بیرون کمین کردن؟بهم میگی میخوایی مثل من باشی!بهم میگی دوست داری مثل من قوی باشی اما فقط حرف میزنی لی تیونگ!پیش من از بی رحم بودن زندگی حرف نزن،از عدالت حرف نزن..تو فکر کردی عدالت چیزیه که همین جوری بندازن تو دامنت؟به یکی داده شده و به تو نه؟اگر اینجوریه فرقی با بقیه ی اهالی احمق این آشغال دونی نداری!عدالت چیزیه که تو برای خودت میسازی و به دست میاری،مجانی بهت نمیدنش بچه جون..منی که الان ده ساله اینجام و این مغازه رو زدم..فکر میکنی پولی که در میارم شکم خودم رو سیر میکنم و حقوق تو رو سر وقت میزارم جیبت با نقاشی کردن رو بدنای این و اون در میاد؟نه احمق نه!..تا جون داشتم کار کردم..یکی دیگه رفته باشگاه عضله ساخته،من خودم نخواستم!انقدر مثل خر کار کردم این شد..گشنگی کشیدم،به این شکم لعنتی کمتر رسیدم کمتر خوابیدم که الان بتونم اینجا دوام بیارم این زخم های زمخت روی تنم یادگاری روز هاین که تنها بودم و خودمو به زور کشیدم بالا که الان وقتی اون اوباش میان تو مغازه ام جرعت ندارن بهت چیزی بگن چون از یه بچه خجالتی شدم گرگ بارون دیده..اما راضی ام!میدونی چرا؟چون احمق نبودم..چون من جزو اون آدمایی نیستم که خودکشی کردن یا پولشون رو صرف خرید مواد کردن..توام وقتشه یاد بگیری به اینجا عادت کنی..اگر نه،پس خودت رو بکش و راحت کن!>
شاید حرف های آن روز با بی احتیاطی از دهانش خارج شده بود و کوبیدن کلمات مانند سیلی به صورت تیونگ از دیدگاه کسی غیراخلاقی به نظر میرسید اما برای آن جوانک اینطور نبود
تیونگ خودش را جای جانگ جهیون و هزار نفری که وضعیت بد تری از او را تجربه کرده بودند گذاشت و تصمیم گرفت در کنار جهیون بزرگ شود..
<تیونگ نمیخوری؟!>
سرش را به طرفین تکان داد تا از گذشته دور شود و به حال برگردد،اخم بامزه ای کرد و بشقابش را سمت خودش کشید
<کل ماهیتابه رو واسه تو خالی کردم و هنوز چشمت دنبال یه ذره غذای منه؟رئیس احیانا تو نباید به فکر خورد و خوراک منه جوون باشی؟!>
<کمتر حرف بزن و به جای بازی کردن با غذا بخورش>
تیونگ ظرف های خالی را در سینک گذاشت و تصمیم گرفت بعد از حرف زدن با جهیون قصد شستن آنها را کند،جهیون روی کاناپه زوار در رفته دراز کشیده بود و به سقف نگاه میکرد
کاناپه کمی پایین رفت و متوجه شد تیونگ کنارش نشسته،خودش هم میخواست تیونگ حرف بزند و او را از مشغله های فکری اش که مانند ریسمان های بلند و ضخیمی روحش را احاطه کرده بودند نجات دهد،پس سکوت کرد و منتظر به پسر خیره شد
تیونگ کف دست های عرق کرده اش را روی زانو هایش کشید و نفس عمیقی سر داد تا از استرسش کم شود
<خب..نمیدونم از کجا شروع کنم و از همین حالا فکر میکنم قراره پر حرف شم و تو از این خوشت نمیاد،اما برای روشن کردن یه سری چیزا لازمه..
از اون روزی که تو اوج ترس نور نئونی تابلوی مغازه به صورتت خورد و من مثل فشنگی که با کشیده شدن ماشه از لوله ی تفنگ خارج میشه خودم رو بهت رسوندم و اینجا پناه گرفتم تا روز های بعدش که شدم همکار و کسی که بگی نگی میتونی دوست صداش بزنی،شدم پسری که فقط به حرف تو گوش میکرد و برای تو مطیع بود..تا..تا همین یک ساعت پیش که غرورم و ارزش هام رو کنار زدم تا بهت نشون بدم چه کار هایی میتونم برات انجام بدم،آه جهیون سر و تهش فقط بهم میتونم بگم دوست دارم!>
چشم هایش گشاد شدند،دوستش داشت؟یک پسر به او علاقه داشت و رسما حالا اعترافی عاشقانه کرده بود...تعجبش فرق داشت،خوشش آمده بود!در کمال وقاحت می‌توانست بگوید از شنیدن اعتراف تیونگ خوشحال بود و به خود میبالید،چون بین این همه آدم خودش کسی بود که تیونگ میخواست
<میدونم برات سخته که یه پسر از جنس خودت دوست داشته باشه و بشه پارتنرت،میدونم قبلا امتحانش نکردی و الان ترسیدی،شک داری و با خودت درگیری اما ازت میخوام بزاری نشونت بدم که مهم نیست جنسیت من و تو چی باشه،میتونیم باهم بسازیمش جهیون و قسم میخورم اگر نتونستی خودم از زندگیت میرم بیرون و...>
ترسید!حتی نمیخواست به نبودنش فکر کند،حتی ساعت هایی که تیونگ در آن مغازه حضور نداشت برایش بی شباهت به کابوس نبود و او حرف از رفتن میزد چون فکر میکرد جهیون ممکن است از داشتن همچین کسی پشیمان شود؟!هرگز!
پس نگذاشت کلمات بعدی تیونگ حس خوبش را خراب کند،به یک باره بالا تنه اش را از مبل فاصله داد،چانه ی پسر را در دست گرفت و لب هایش را روی لب های نیمه باز او کوبید
با لمس آن دو گلبرگ گل‌بهی رنگ بدنش لرزید و صدای "هوم" مانندی بدون کنترل از دهانش خارج شد..چقدر لذیذ بودند!
لب های نرم و بوسیدنی همجنسش را لمس کرده بود،چیزی دور از انتظار جانگ جهیون سابق
سرمای قلب یخی اش توسط تیونگ از بین رفته بود و حالا قلب دست نخورده اش در مشت آن جوانک زیبا اسیر شده بود و جهیون هرچقدر به قول خودش یک گرگ باران دیده باشد،اما توان پس گرفتن قلبش را نداشت و البته این هم چیزی نبود که بخواهد..به تیونگ اعتماد کرده بود و باور داشت جوانی که ادعای عاشقی داشت برای محافظت از قلبش قدم به جلو برداشته بود و نه سواستفاده از آن!
بوسه ای نرم روی لب بالای تیونگ گذاشت و قلبش از لذت شدیدی لرزید،لعنت به تمام روز هایی که حرافی های پسر را با بوسه ای خفه نکرده بود..لعنت به تمام وقت هایی که فقط به دو جفت لب خوش رنگ نگاه میکرد و قصد بوسیدن نکرده بود
چقدر آن بوسه آرامش کرده بود!از بند ریسمان رها شده بود و از برخورد نسیم نفس های او لذت میبرد..دوستش داشت!
انگشتش را زیر چشم تیونگ کشید و با مهر لبخند زد
<چرا گریه میکنی؟انقدر بد میبوسم؟!>
تیونگ با بغض خندید و پشت دست هایش را روی صورتش کشید
<من..من فقط،آه جهیون خیلی دوست دارم،باورم نمیشه تو کسی هستی که دارم میبوستم>

Kamu telah mencapai bab terakhir yang dipublikasikan.

⏰ Terakhir diperbarui: Apr 05, 2021 ⏰

Tambahkan cerita ini ke Perpustakaan untuk mendapatkan notifikasi saat ada bab baru!

Detras de la puerta cerradas [Jaeyong]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang