_میبینم که بلاخره خلوتتونو تموم کردین.
کای همینطور که به تیکه سوهو بی توجه گوش میکرد روی مبل یک نفره نشست و کیونگسو رو هم روی پای خودش نشوند.
کیونگسو سریع سرخ شد و خودشو تکون داد تا از بغل کای بیاد بیرون. ولی تلاشش نتیجه عکس داد و کای محکم تر نگهش داشت.
دستشو برد پشت و همینطور که پهلوی جونگین نیشگون میگرفت آروم زمزمه کرد:
_چیکار داری میکنی کای؟؟
کای ابروشو بالا انداخت:
_از لمس دوست پسرم لذت میبرم.
_ولی اونا که چیزی نمیدونن...ولم کن کاایی
کای بی توجه به حرف کیونگسو دستش رو روی پهلوش نوازش وار تکون داد و شروع کرد به حرف زدن.
_مطمئنم اینا کیس داشتن.
_باهوش... معلومه که داشتن، آخه لب های کیونگو ببین...معلومه کای حسابی تو کارش خبرست!
سهون و لوهان درگوش هم تند تند پچ پچ میکردن و از کشف جدیدشون لذت میبردن.
_اوه سهون چند تا کیس داشتی که میدونی خبرست!
_تا دلت بخواد "تک خندی زد" لبهای کیونگو با لبهای کای مقایسه کن...لبهای کیونگ سرخ تر شدن و پف کردن پس حتما کای داشته می...یااا چرا
میزنی.
_چه خبرتونه شما دوتا!
کریس با کلافگی گفت و چپ چپ نگاهشون کرد.
داشتن به جواب میرسیدن که فریاد سهون همه چیزو بهم ریخت.
سهون بی توجه به کریس با غضب به لوهان زل زد:
_دیگه دستت داره خیلی هرز میره ها!
_خب تو هم دهنت داره هرز میره، اصن شاید طرف باکره باشه، تو باید اینقدر واضح همه چیزو توضیح بدی واسش؟
نفس توی سینه همشون حبس شد و افکارشون انقدر منحرفانه بود که خدا رو شکر میکردن کسی نمیتونه ذهنشون رو بخونه...
لوهان هول کرده به لکنت افتاد:
_او...اون طو...طوری که شما فک... فکر میکنید نی...نیست قسم می...میخورم...
_توی لعنتی همیشه همینطوری، حرفایی که نباید بزنی رو میزنی و اگه هم راست باشن یه جوری منحرفانه میگیشون که همه رو به اشتباه میندازی!
چن با خنده گفت:
_شما دوتا الان نشستین وسط جمع از روابط جنسی میگید؟ چینجا؟!
_اوه سهون خجالت بکش، واقعا دیگه اینجا جاش نیست!!
بکهیون حق به جانب و برای تلافی کاریی که نکرده بودن گفت و پشت چشمی نازک کرد.
_چرا باید خجالت بکشم؟ من که حرف بدی نزدم! به من چه که لوهان اولین بوسه نداشته.
_یاا یاا کی میگه ن...نداشتم. اتفاقا خ...خیلی هم داشتم
_اره از لکنتت معلومه چقدر کیس داشتی هویج کوچولو
لوهان از عصبانیت توهین به دیکش شبیه گوجه فرنگی شد.
شیرجه زد روی سهون و با تمام توان کتکش زد.کای بی توجه به دعوای اون دوتا خل و چل پر سر و صدا دستش رو زیر لباس کیونگسو برد و شکم نرمش رو نوازش کرد.
با برگشتن نیم رخ کیونگسو به سمتش، حواسش به گردن سفید و گزیدنیش پرت شد و بدون اینکه صداش رو بشنوه سرشو به گردنش نزدیک کرد. نفسای گرمش رو عمیق پشت گردن کیونگسو رها کرد و عطر مست کنندش رو به ریه هاش کشید.
صدا زدنای اسمش توسط کیونگسو رو از پشت هاله ای میشنید.
بدون توجه به صدای دوری که میشنید لبشو روی گردن کیونگسو گذاشت و عمیق بوسید.
نفس کیونگسو به یک باره قطع شد و سرجاش خشکش زد.
ضربان قلبش شدت گرفت، آروم آب دهنش رو قورت داد و با لذت چشم هاش رو بست...
قلب هردوشون پر از آرامش شد!
هیچ چیزی رو حس نمی کردن.
تکون خوردنای بیش از حد اطرافشون رو، سر و صدای زیاد پسرا رو و نگاه عمیق چن و شیومین رو...
مات هم شده بودن و فقط از وجود هم آرامش میگرفتن.
مهم نبود کجا بودن و چندتا چشم شاهد عشق بازیشون بود..مهم آرامشی بود که از وجود هم می گرفتن.
جونگین، کیونگسو رو عقب تر کشید و بوسه های عمیق و بیشتری روی گردن سفیدش زد.
_دونه برف من...
زمزمه پر احساس کای لبخند عمیقی روی لبهای کیونگسو نشوند.
_احساس میکنم تو یه درامای قشنگ و احساسی ام!
تائو با هیجان و بی توجه به موقعیت با خنده گفت و صدای ذوق زده ای از خودش در آورد.
دیدن کای و کیونگسو که اونطور قشنگ و رویایی توی آغوش هم بودن و چشماشون رو با آرامش بسته بودن واقعا تائوی احساساتی رو هیجان زده
کرده بود...
بنظر تائو تصویری که داشت میدید باید حتما ثبت میشد و بعنوان یه تصویر از عشق واقعی نشون داده میشد!
کیونگسو به سرعت چشم هاشو باز کرد و سعی کرد از کای جدا بشه، هر چند کلی فحش بهشون داد.
کای این بار رهاش کرد و خودش هم از روی مبل بلند شد.
جلو ایستاد و کیونگسو رو پشت خودش نگه داشت تا کمتر خجالت بکشه.
بدون هیچ خجالتی به اون چشمای سوالی خیره شد.
_الان شما قرار میزارین؟
_تو اینطور فک کن.
چانیول اعتراض کرد:
_یعنی چی من اینجوری فک کنم؟"دست بکهیونو کشید و اونو جلوی خودش نگه داشت" حداقلش اینه من مثل یه مرد وایستادم و گفتم با بک قرار میزارم.
_منم کاری کردم چشمات شاهد این عشق باشن!
دهن چانیول از این اعتراف قشنگ بسته شد و بکهیون هم یکی کوبید روی دستش و بهش چشم غره رفت.
کای رو کرد به سهون و لوهان که هرکدوم آثار زخم کوچولویی روی صورتشون بود:
_چرا سگ و گربه بازیتونو تموم کردین.
لحن شاکی کای برای چند لحظه باعث شد خشکشون بزنه.
کیونگسو سرخ تر شد. لباس کای رو توی مشتش فشرد و اونو کشید، سرشو بین شونه های کای فشرد و صورتشو قایم کرد، داغ شدن صورتش رد به راحتی احساس میکرد
_به کسی ربطی نداره من با کی قرار میزارم و چیکار میکنم. وای به حالتون بفهمم کیونگو اذیت کردین و خواستین به زور به حرف بیاریدش.
نگاه تهدید آمیزش رو به چشماشون انداخت و دستاشونو توی هم حلقه کرد.
کیونگسو رو توی اتاقشون برد:
_اگه خجالت میکشی اینجا بمون بیبی سو، من میرم بیرون و یکم دیگه میام.
کیونگسو آروم سرشو تکون داد و حرفی نزد.
_بیون هیون میگفت میخوای یه چیزی رو بهم بگی.
کای رو به روی سوهو توی حیاط نشسته بود و پای چپش رو روی پای راستش انداخته بود.
بی توجه به نگاه سوهو که انگار اونم میخواست درباره کیونگسو بپرسه خودشو به اون راه زد.
شاید این از شانس خوب کای بود که سوهو هنوز از اتفاقای بعد از رفتنش خبر نداشت!
_وقتی برگشتم عمارت کیوهیون اتفاق خاصی نیفتاد و همه چیز عادی بود.
اما بعد از اینکه شما عملیات اولو شروع کردین و ماشینا رو بردین همون شب شیوون عصبانی اومد عمارت کیوهیون.
کای گیج شده بود... اونا که هنوز عملیاتی انجام نداده بودن. سوهو داشت درباره چی حرف میزد؟
_اونقدر عصبانی بود که بی ملاحضه فریاد میکشید و براش مهم نبود ماهم چیزی میشنویم یانه...
مکثی کرد تا کای حرفی بزنه، اما تنها واکنش کای عمیق شدن اخم هاش و نگاه سردرگمش به میز شیشه ای بود.
_شیوون گفت حتما تو رو میکشه و نقششون این نبوده، گفت کیوهیون نباید اجازه میداد تو این کارو باهاش بکنی!
_دیگه چیزی نگفتن؟
سوهو کمی فکر کرد:
_آ، نزدیک بود یادم بره! کیهیون گفت از چیزی خبر نداشته و نمیدونسته تو میخوای اینکارو بکنی و فک میکرده تو بهش خبر میدی...
_خب؟
_شیوون می گفت باید نظر کیم رو به خودشون جلب کنن حمایت اونو داشته باشن. اینجوری هم از تو استفاده میکنن هم شکستت میدن.
افکار کای کاملا به هم ریخته بود.
فکر کرد و فکر کرد و فکر کرد... انقدر توی فکر کردن غرق شده بود که رفتن سوهو رو هم متوجه نشده بود.
_ما یه عملیات رو انجام دادیم، موفق شدیم و شیوون رو شکست دادیم
اما، من هیچ چیز به یاد نمیارم! چرا؟
سردرد دارم و احساس خستگی زیادی میکنم، همش احساس میکنم چیزی رو فراموش میکنم.
من یه مشکل بزرگ دارم! اون چیه؟
صدای فریاد وحشت زده کیونگسو بعد از وارد شدن یهویی چن و شومین توی عمارت پیچید.
دستشو روی قلبش گذاشت و نفس عمیقی کشید.
_لعنت بهتون...چرا اینجوری میاین توی اتاق خب.
چن بی توجه به حرف کیونگسو با سرعت باور نکردنی خودشو به کیونگسو رسوند و صورتشو یک میلی متری صورت اون قرار داد.
_چه اتفاقی افتاده؟ شما باهم قرار میزارین؟ کای حالش خوب شده؟ الان کیه؟
_فک نمیکنی دکتر اینجا تویی و اینا رو تو باید بهتر بدونی؟
چن چند لحظه ساکت شد اما دوباره تندتند شروع کرد به حرف زدن:
_ببین من و شیومین الان میریم بیرون خب؟ سریع کای رو بخوابونو بیا توی اتاق ما، هرجوری شده بیا ما هممون تا صبح توی اتاق منتظرت میمونیم نکنه
نیای!
بدون گرفتن نفس دست شیومین رو کشید از اتاق رفتن بیرون.
کیونگسو برای این حجم از کودکی دکتر مملکت سری با تاسف تکون داد و به پشت خودشو روی تخت پرت کرد.
کای آروم وارد اتاق شد تا اگه کیونگسو خوابه اونو بیدار نکنه.
اما با وارد شدنش کیونگسو رو دید که صفحه گوشی رو رو به روی خودش
گرفته و تندتند چیزی تایپ میکنه.
_چرا نخوابیدی؟!
به سمت کمد دیواری رفت تا لباساش رو عوض کنه.
کیونگسو به سرعت گوشیش رو زیر بالشش گذاشت و نیم خیز شد.
اگه کای پیام هاش به پسرا رو میدید حتما تنبیهش میکرد.
اونا اصلا ادب رو رعایت نمیکردن و همه جور حرفی میزدن.
_کجا بودی؟ چرا دیر اومدی!
بدون جواب دادن به کیونگ با بالاتنه لخت سمت تخت رفت.
روی تخت دراز کشید و کیونگسو روهم توی آغوشش جا داد.
_خیلی خستم...خوابم میاد.
کیونگسو از خدا خواسته جواب داد.
_پس بهتره استراحت کنی.
نیم ساعت تمام بی هیچ حرکتی کنار کای موند تا از خواب بودنش مطمئن بشه.
وقتی مطمئن شد کای کاملا خوابه با حبس کردن نفسش و سرعت لاکپشتی ازش جدا شد.
گوشیش رو از زیر بالش برداشت و روی نوک پاهاش به سمت در اتاق رفت.
آروم در و باز کرد و بیرون رفت. بعد از دور شدن از اتاق نفس عمیقی کشید
و بدو بدو خودشو توی اتاق چن و شومین انداخت.
مثل اینکه کیونگسو آخرین نفر بود...
با نفس نفس تهدیدشون کرد:
_اگه...کای ب...بفهمه... همتونو می... میکشم...
_اگه تو زودتر همه چیزو بگی تا زودتر بریم تو اتاقامون مطمئنن نمیفهمه!
_یا اوه سهون شما منو مجبور کردین این وقت شب بخاطر فضولیتون بیام اینجا پس سعی کن راضی نگهم داری تا برنگردم توی اتاقم.
چن با پریشونی دخالت کرد:
_اونو ول کن کیونگسو! بگو قضیه چیه.
کیونگسو معذب دستاشو توی هم گره زد و چشماشو دور اتاق گردوند.
_کدوم قضیه؟
_هیونگ تو و کای هیونگ الان قرار میزارید، بعد می پرسی کدوم قضیه؟ کای هیونگ خوب شده؟
_نه...خوب نشده.
چن با تعجب به کیونگسو نگاه کرد:
_چطور اون هنوز خوب نشده و شما باهم قرار میزارید؟
_یعنی چی چطور؟ یعنی اگه کای خوب نشه من نمیتونم باهاش قرار بزارم؟
سوهو که از طریق پسرا در جریان مشکل کای قرار گرفته بود با ناراحتی پرسید:
_از کی دوستش داری؟ یعنی خب میدونم که هردو تنها خانواده هم هستین اما میخوام بدونم از کی عاشق کای شدی.
کیونگسو چند دقیقه سکوت کرد. نمیدونست چی بگه.
اونا گیرش انداخته بودن و بدون توجه به اینکه چقدر معذب میشه همش درحال سوال پرسیدن بودن...
_خیلی وقته که... دوستش دارم!
_تو با این بیماری مشکلی نداری؟
جریان کم عصبانیت رو احساس کرد و همینطور میتونست جریان سریع خون رو توی رگ هاش احساس کنه.
_کای قوی تر از اونی هست که نشون میده! خیلی زود خوب میشه و درضمن قرار نیست با یه بیماری ساده عشقی که سالهاست منتظرشم رو از
خودم دریغ کنم!
سوهو معذب و ساکت توی خودش جمع شد. درواقع منظورش این نبود که به علاقه کیونگسو به کای شک کرده.
اون فقط نگران بود کیونگسو محبت بیش از حد کای رو نزدیک تر احساس کنه
و موقع تغییر کای آسیب ببینه.
_کیونگ میخوام با استادم صحبت کنم.
خودت خوب میدونی امروز کای عکس العمل جدیدی نشون داد...الان اون کیه؟
_اینکه دلیل حال بد امروزش چی بود رو تو باید تشخیص بدی چن ولی در رابطه به اینکه اون کیه!
جونگین الان خودشه، کایِ زمان حال...
قبل از اون جونگین بود، پسر کوچولوی بچگی هامون ولی الان اون خوِد واقعیشه.
بکهیون متفکر پرسید:
_ولی چرا برای تبدیل شدن به خودش انقدر حالش بد شد؟
_وایسید ببینم! نکنه اون الان تمام نقشه ها و عملیاتمونو فراموش کرده؟!!!
سوال سهون باعث شد نفس توی سینه هاشون حبس بشه.
کریس متعجب گفت:
_اگه تمام نقشه هایی که کشیده رو فراموش کنه چی؟ اگه کم کم کل حافظش رو از دست بده چی؟
کیونگسو نتونست ساکت بمونه و با صدای نسبتا بلندی سرشون فریاد کشید:
_همتون خفه شید احمقای کودن! فقط سعی کنین وظیفه تون رو انجام بدین...
با خودتون چی فکر کردین؟ شماها حتی درحد کیم کای هم نیستین که حالا نگران حالش هستین.
بدون توجه به چهره های مبهوتشون سریع از اونجا خارج شد.
حین رفتن به اتاق خودشون با خودش زمزمه کرد:
_احمقای کودن..اونا هیچی نمیدونن. کای من خیلی زود خوب میشه...
دیوونه ها! یکی باید خودشونو درمان کنه...
بغضش رو به سختی قورت داد.
در اتاق رو باز کرد و توی اتاق رفت. کای هنوز خواب بود. نفس عمیقی کشید و به تخت نزدیک شد.
به چهره آرومش زل زد..چقد توی خواب مظلوم بنظر میرسید...زیادی میدرخشید
_یا کیم جونگین! میدونم که زود زود خوب میشی... تو از همه قوی تری.
کیم جونگینی که شکست نمیخوره! وقتی خوب شدی بهت میگم اونا چی گفتن تا حسابی تنبیهشون کنی!
کنار جونگین دراز کشید و خودشو توی آغوشش جا کرد.
کای با لطافت جوری که انگار اصلا خواب نبود، دستشو دور کمر کیونگسو حلقه کرد و جلو تر کشیدش. سر کیونگسو زیر گلوی کای قرار گرفت.
به گردن کشیده و طلایی رنگش خیره شد.
با بالا پایین شدن سیب گلوش و بوی عطرش که هر لحظه بیشتر توی بینیش می پیچید نتونست خودشو کنترل کنه و لبهاشو به گلوی کای چسبوند.
بوسه بیصدایی به گلوش زد و بدون جدا کردن لبهای از اون جای گرم چشماش سنگین شد و بخواب رفت.
_سو؟ بلندشو بیبی...
سوییی
صدای کای رو میشنید که صداش میکرد اما اصلا علاقه ای به بیدار شدن نداشت.
سرشو بیشتر توی بالش فرو کرد و معترضانه ناله کرد.
_بلندشو بیبی امروز کلی کار داریم.
کیونگسو با لجبازی و خواب آلودگی نالید:
_من بیبی...نیستم.
قهقه وحشتناک کای بدنشو لرزوند و چشم بسته به بالشی که سرشو توش فرو کرده بود چشم غره رفت.
لگدهاشو توی هوا پروند و دوباره آروم شد.
کای هنوز هم از شدت کیوتی بیبیش بیصدا میخندید.
_بلندشو بیبی لجباز.. امروز کلی کار داریم!
_شیرویوووو -نمیخوام-
کای بیصدا از صدای بمش که کیوت ترش کرده بود ذوق کرد.
دستشو چند بار روی بوت تپلی کیونگسو که بخاطر بد خوابیدن بالاتر اومده بود زد.
_بیبی؟
_خیلی خب دستمالیم نکن خودم بلند میشم.
کای خندید:
_آخه کی به لمسای سکسی دوست پسرش میگه دستمالی؟
کیونگسو بلند شد و دستشو توی موهاش کشید و بهم ریخته ترشون کرد.
_من! دوکیونگسو، که چی؟ چی میگی.
جونگین بازهم خندید.
_امروز چه خبره؟ چیزی شده انقد میخندی؟
بدون جواب دادن به سوال کیونگسو لبش رو روی لب برجسته ش گذاشت.
با ملایمت بوسیدش، مثل یه شی ارزشمند.
بعد از یه بوسه محکم که سر کیونگسو رو به عقب پرت کرد ازش جدا شد.
_پاشو بیبی...باید امروز کلی حرف بزنیم!
بعد از خوردن یه صبحانه ساده توی اتاق مطالعه بزرگی که توی طبقه دوم بود دور هم جمع شدن.
کای پشت میز زرشکی رنگ نشسته بود و کیونگسو هم روی پای اون با نگاهش به همشون تیرهای زهرآگین پرتاب می کرد...
هیچکدوم به کیونگسو نگاه نمیکردن. انگار شرمنده بودن!
کای متوجه این فرار نگاه ها بود،جوری که بیبیش با چشمای درشتش بهشون چشم غره میرفت و جوری که اونها سعی میکردن به بیبیش نگاه
نکنن.
خیلی آروم دستش رو از لباس کیونگسو رد کرد و همینطور که شکم و پهلوهاش رو نوازش میکرد شروع کرد به حرف زدن:
_فک میکنم سوهو بهتون گفته بعد از اولین عملیاتمون چه اتفاقی توی عمارت افتاده.
کیوهیون حالا بیشتر حواسش به من هست و سعی میکنه سر از کارم در بیاره، من نمیخوام این اتفاق بیفته!
یه نقشه دارم و تائو و لی باید بهم کمک کنید.
کیونگسو از لمس دستهای کای بخودش لرزید و پلکهاش پریدن اما با سرسختی بازم به پسرا چشم غره رفت.
_امروز به عمارت میرم، وقتی کیوهیون ازم بپرسه چرا بهش چیزی نگفتم ادعا میکنم که توی یه ایمیل همه چیز درباره نقشمون رو بهش گفتم، وقتی اون
بخواد ایمیل هاشو چک کنه شما باید یه ایمیل تقلبی از طرف من به تاریخ چند روز قبل از عملیات براش بفرستین.
_متن اون ایمیل رو خودت بهم بده و اینکه باید به محض اینکه لپتاپ رو باز کنه بهم خبر بدی.
کای به تائید حرف لی سرش رو تکون داد.
_نقشه بعدی رو چانیول باید انجام بده...
چانیول شکه به کای نگاه کرد:
_چی؟ من؟ چرا!
_اونا میخوان با کیم که خوده منم! هم دست بشن و منو زمین بزنن، اما من نمیتونم با اونا مذاکره کنم و تنها کسی که میتونه این کارو انجام بده تویی،
کریس و سهون بدلیل شناسایی شدنشون نمیتونن اینکارو بکنن و تنها کسی که میمونه تویی.
_دقیقا چیکار باید بکنم؟
_باید بعنوان نماینده من باهاشون ملاقات کنی. اما! اصلا نباید با اونها خوب رفتار کنی، تو نماینده کیم هستی!
هیچ احترامی براشون قائل نمیشی و اگه یکی از حرفات رو قبول نکردن خیلی سریع و با خونسردی میکشی عقب...
YOU ARE READING
REVENGE / انتقام
Fanfictionکیم جونگین مافیای اصلی آسیا، به دنبال انتقام گرفتن از وزیر کره جنوبیه، کسی که خانوادش رو به قتل رسونده جونگین تلاش میکنه با دوست پسرش و گروهی که تشکیل میده انتقام بگیره اما #گلاویز شدن با دو شخصیت متفاوت خودش تمام نقشه هاش رو بهم میریزه..‼️ کیونگسو...