****
این داستان: لطفاً نمیل تاتا!
****-شاهزاده با چشمان گریون نزدیک دخترک خوابیدهی درون تابوت شد. هفت کوتوله کنار تابوتِ سفیدبرفی حلقه زده بودند و با غم به زمین زیر پاشون نگاه میکردند و میگریستند.
جانگکوک معروف به کوکولو درحالیکه پستونکش رو که هنوز والدینش در اون سن نتونسته بودن ازش جدا کنند رو، تند تند میمکید.
با کنجکاوی کمی جلوتر رفت و به تاتاجونش که روی تخت دراز کشیده و چشمهاش بسته بود، خیره شد.
تازه از بازی کردن فارغ شده بود و نمیدونست اونجا چه خبر بوده.
با شنیدن صدای عمو هوبی که داشت از روی کتاب چیزی میخوند، به خودش اومد و همونطور که عروسک بانیِ صورتیاش رو از گوشش به دست داشت و پشت سرش دنبال خودش میکشید، جلوتر رفت تا از نزدیک شاهد ماجرا باشه.
هوسوک با لحن سوزناکی دوباره خوند.
£شاهزاده با قلبی شکسته کنار سفیدبرفی که دیگه در اون دنیا نبود، نشست و دستش رو به آرومی روی صورت لطیفش کشید.با دیدن دست دیمینی یا همون پسرکی که لبهای پفکی و صورتی داشت و تازه به مهدِ کودک اومده بود، عصبی شد.
دستِ دیمینی روی صورت تاتا رو نوازش میکرد و همین باعث شد اخم بانمکی کنه و با سرعت بیشتری پستونکش رو بمکه.
دیمینی یکی از پسرهای مهدِ کودکشون بود که از وقتی اومده، همیشه دنبال تاتاجونش بود و تاتا رو به زور ازش جدا میکرد و همین کارهاش باعث شد برعکس تاتا که با دیمینی صمیمی شده بود، اون ازش بدش بیاد.
البته زمانی که تاتا جونش نبود، دیمینی تبدیل به دوست مهربونش میشد.
کوکولو با درک کردن حرفهای عمو هوبی درحالیکه هم اخم کرده و هم اشک در چشمهای درشتش جمع شده بود، در یک حرکت ناگهانی پستونکش رو به بیرون تُف کرد و به سمت تاتا جونش دوید و در همون حال فریاد زد:
-نه، تاتا دونم! تو نمیتونی بمیلی. تو حق ندالی بمیلی و من لو اینجا با یونی بداخلاقه تنها بزالی. لطفاً نمیل تاتا!در یک گوشه از کلاس یونگی با قیافهی پوکر و هوسوک بهت زده به صحنهی روبهروشون نگاه میکردند، کوکولو بدن لرزون تاتا رو کمی بلند کرد و به سینهاش چسبوند.
اون بچه برعکس جثهی کوچکش زور زیادی داشت.
هنوز تاتا عکسالعملی نشون نداده بود که کوکولو در یک حرکت ناگهانی طبق داستانی که چند شب پیش بابای عزیزش براش تعریف کرده بود و با دیدن بوسهای که پدر و مادرش به بهانهی درک بیشتر داستان روی لب همدیگه گذاشته بودند، تصمیم گرفت خیلی ناشیانه لبهاش رو روی لبهای کوچولوی تاتای به ظاهر مُردهاش که هنوز وقت نکرده بود چشم باز کنه، بکوبه.
همه بچهها با دیدن این صحنه اَهاَهی گفتند و به سرعت معرکه رو ترک کردند.
همه به غیر از دیمینی که با اخم لبهای درشتش رو گزید و سعی داشت کوکولو رو به زور از تاتای عزیزش جدا کنه؛ هر چند که زورش به اون بچه نمیرسید.
بالاخره کوکولو دل از لبهای تُف مالی شدهی تاتا گرفت و آب بینیاش رو پر سروصدا بالا کشید.
تاتا که تازه متوجه گریههای کوکولوی عزیزش شده بود، سریع چشم باز کرد و درحالیکه صورت کوکولو رو بین دستهاش میگرفت، گفت:
-کوکولو! گریه نکن! ببین من زندهام اون فقط یک نمایش بود.
YOU ARE READING
tatakokolomini
Fanfiction❌ هشدار ❌ با خوندن این بوک احتمال ابتلا به دیابت و اکلیلی شدنتون زیاده. داستان های اکلیلی و عاشقونه سه پسر بچه ی کیوت به اسم تاتا، کوکولو و دیمینی. 🤩🤩😍😍 ژانر: fluff وضعیت فیک: کامل شده.