این داستان: تاتا دونم عاشق کله کلم لَنگی شده!تاتا با عشق دستی به پوستر جدیدی که خریده بود، کشید و همونطور آروم زیرلب با عشقِ دوست داشتنیاش در مورد روز خوبی که گذرونده بود، صحبت میکرد.
اینقدر سرگرم پوسترهای عزیزش بود که متوجه ورود مامانش به اتاق نشد.
مامانِ تاتا برای قصه گفتن آخر شب به اتاق پسر کوچولوش رفته بود و با دیدن تاتای ذوق زده، به بامزه بودن پسرش خندید، روی تخت نشست وقتی حواسِ پرت پسرش رو دید، گفت:
¥کیوتی مامان! وقته خوابه عزیزم.پسر کوچولو با لبخندِ بزرگی دوباره گونهی پسر مو بنفش داخل عکس رو بوسید و با ذوق زیرلب گفت:
-شب به خیر نامجونی! تاتا خیلی دوست داره، خواب پشمک ببینی.تاتا بالاخره از پوستر دست کشید و به سمت آغوش باز مامانش تقریباً پرواز کرد.
سرش رو به سینهی پر مهر زن تکیه داد و با ذوق گفت: -مامان! بالاخره فردا میآد و میبینمش.مامانِ تاتا میدونست منظور پسرش کیم نامجون مدیرِ فعلی مهدِ کودکِ بنگتن و رپرِ معروفِ سابق هستش.
کیم نامجون سال قبل به همراه دو دوست رپرش یعنی یونگی و هوسوک تصمیم به بازنشستگی گرفتند و بعد از اون بود که مهدِ کودکِ بنگتن رو به خاطر علاقهی بینهایتشون به بچههای کوچولو تاسیس کردند.
هوسوک به عنوان مربی، یونگی معلم پیانو و مربی کمکی و نامجون به عنوان مدیرِ مهدِ کودک مشغول به کار شدند.
اما بعد از مدت کوتاهی قبل از اینکه مهدِ کودک باز بشه و یا تاتا بتونه توی مهدِ کودک ثبتنام کنه، نامجون به خاطر دلایلی نامشخص از کشور خارج شد و نتونست از روز اول بازگشایی به مهدِ کودک برای مدیریت بره.
و حالا بعد از هفت ماه کیم نامجون قرار بود بالاخره کارش رو به طور رسمی شروع کنه و این یعنی هر روز تاتا قرار بود اون رو ببینه و این برای قلب بیجنبهاش که هر روز به خاطر دیدن اون مرد از خوابش میزد و به مهدِ کودک میرفت، زیادی خطرناک بود.
تاتا بیش از اندازه اون مرد رو دوست داشت جوری که بیستوچهار ساعت از شبانه روز رو از مامان، بابا و یا برادرش میخواست اخباری که مربوط به رپمان هست رو دنبال کنند و البته که خانوادهاش با کمال میل خواسته کوچیکترین و کیوتترین عضو خانواده رو عملی میکردند.
زن بوسهای روی موهای پسرکش گذاشت و زیرلب شروع به خوندن داستان همیشگی سیندرلا کرد و پسر کوچولو بدون گوش دادن به داستان مامانش با رویای شیرینی که با نامجون درست کرده بود، به خواب فرو رفت.***
روز بعد توی مهدِ کودکِ تقریباً بزرگ بنگتن بچهها همه درحال انجام بازیهای مختلف بودند و کوکولو طبق معمول درحال مکیدن پستونک صورتیاش بود.
پسرک دستهای کوچولو و کیوتش رو روی شکم گرد و قلمبهاش گذاشته بود و با هر بار بالا و پایین رفتن شکمش بر اثر تنفسش، ذوق زده میشد.
دیمینی کوچولو کنار کوکولو آبنبات ترشش رو میمکید و درحال نقاشی کشیدن سه پسر بچهی عاشق بود.
کوکولو به ساعت میکی موسی اتاق مهد نگاه کرد، نمیتونست ساعت رو بخونه ولی طبق عقربهها میدونست که تاتا دونش دیر کرده و همین باعث درهم رفتن اخمهاش شد.
دستهای تپلش رو از روی شکمش برداشت، اونها رو روی زمین گذاشت و طبق معمول باسن پوشک شدهاش رو بالا داد و تو چشم دیمینی دون بیچاره فرو کرد.
دیمینی با دیدن تاتی تاتی کردن بیحوصلهی کوکولو آبنباتش رو با صدای ملچمولوچی درآورد و پرسید:
×کجا کوکولو؟
أنت تقرأ
tatakokolomini
أدب الهواة❌ هشدار ❌ با خوندن این بوک احتمال ابتلا به دیابت و اکلیلی شدنتون زیاده. داستان های اکلیلی و عاشقونه سه پسر بچه ی کیوت به اسم تاتا، کوکولو و دیمینی. 🤩🤩😍😍 ژانر: fluff وضعیت فیک: کامل شده.