part 5

1.6K 270 116
                                    


این داستان: می خوام شب تفلد تاتا دونم پاپا نوفل بشم!

*

جین به خواهرزاده‌ی غمگینش که درحال دیدن انیمیشن بود، نگاهی کرد و آه کشید.
امسال برخلاف سال‌های قبل خواهرش به همراه همسرش برای دیدن مادربزرگِ تاتا که مریض بود، به بوسان رفته بودند و پسرِ بزرگتر خانواده از طرف مدرسه به اردوی سال نو رفته و تنها فردِ خانواده که به تنهایی پیش دایی جینش مونده، تاتا کوچولوی غمگین، بود.
با جابه‌جا شدن تاتا و آویزون شدن لب‌هاش، عصبی از جاش بلند شد و به سمت اتاقش رفت.
دیگه بیشتر از اون نمی‌تونست صورت غم زده‌ی بلوبری کوچولوش رو ببینه؛ پس طی پیامی به نامجون درمورد نقشه‌ای که یک‌دفعه کشیده بود، گفت.
《 سلام نامجون! می‌شه بری دنبال هوسوک و یونگی و همینطور کوکولو و دیمینی؟ می‌خوام بیاریشون اینجا. امشب تولد تاتاعه، می‌خوام براش جشن بگیرم و سوپرایزش کنم. پسر کوچولوم خیلی ناراحته نمی‌خوام تا پایان تعطیلات درهم باشه. می‌تونی اینکار رو برام انجام بدی؟ 》
پیام رو فرستاد و منتظر جواب موند و یک دقیقه هم طول نکشید که پیام نامجون به دستش رسید.
《 عملیات خوشحال کردن تاتا از همین الان شروع شد! 》

***

هوسوک به یونگی کمک کرد تا کتِ مخمل و مخصوص بابانوئل رو بپوشه و در همون حین به کوکولو که درحال مکیدن پستونک همیشگی‌اش بود و با چشم‌های درشت و کنجکاوش به یونگی زل زده، با مهربونی گفت: £کوکولو! می‌شه اون چسب رو بدی به من؟

کوکولو چسب مخصوص ریشِ سفید و مصنوعی رو به دست عمو هوپی داد و کنجکاو به عمو یونی اخموش زل زد.
یونگی با دیدن چسب نُچ نُچی کرد و زیرلب غرید: &چرا باید بابانوئل بشم؟ امشب که کریسمس نیست!

هوسوک چشم غره‌ای نثار دوست بداخلاقش کرد و گفت: 
£برای خوشحال کردن تاتاعه!

پوفی کرد و با حرص گفت:
&نمی خوام ابهتم زیرسوال بره!

هوسوک پوزخندی زد و متحیر گفت:
£با این کار ابهتت زیر سوال می‌ره؟ من رو نخوندن یونگی! اگه قرار نیست این کار بکنی؛ پس فقط بمون خونه و لطفاً دفعه‌ی بعدهم ادعا نکن که تاتارو دوست داری و برات مهمه!

مردِ بزرگتر با بدخلقی دوباره غرغر کرد.
&من ادعا نکردم واقعاً اون بچه رو دوست ندارم.

هوسوک با تمسخر خندید و دست به کمر شد.
£اوه! پس به همین خاطر دیروز که مهد نیومد تمام مدت هیچی نخوردی و به جای خالی‌اش زل زدی؟ حتی من رو مجبور کردی پنج بار با جین هیونگ تماس بگیرم تا از خوب بودن حالش مطمئن بشی.

یونگی سرش رو پایین انداخت و با لحن درمونده‌اش با تته پته گفت:
&خب... این.‌.. این که به خاطر علاقه نیست! من فقط می‌خواستم مطمئن بشم که چند روزی قرار نیست ببیمنش.

tatakokolominiWhere stories live. Discover now