4 Moon

85 33 2
                                    

عادت کردن به چیزی که بزودی از دستش می دی کار احمقانه ایه! اما همونطور که از دست دادن اجتناب ناپذیره ،عادت کردنم خارج از اختیاره!

رنجوین توی سرنوشت من بود، اما سرنوشتی که پایانش کاملا مبهم بود. شاید من کسی بودم که دوست داشتم به فکر پایانش نباشم؛ چون چیزی که خیلی مشخص بود این بود که جدایی تقدیر این عشق زمینی-آسمونیه!

اما اینکه چطور یک روز زندگی کردن با اون پریِ جنگلی باعث شده بود تمام سلول های بدنم بهش عادت کنه؛ شاید حماقتی بود که با علاقه بهش تن می دادم!

نگاه کردنش کل روز هم برام کافی نبود... جثه ی کوچیک و فسقلیش از اینور کلبه ی چوبی به اونور می رفت. بعضی وقتا بال می زد و بعضی وقتا روی پاهاش راه می رفت...

با خودش موقع درست کردن غذایی که روی شومینه ش می غلید غر می زد و هر چند دقیقه یکبار می پرسید چیزی لازم ندارم و جواب من همیشه یکی بود "چرا، تو رو" و هر وقت نزدیکم می شد بدون اینکه فرصتی رو از دست بدم می بوسیدمش!

سر چند تای اول خجالت می کشید و به جای سرخ شدن گونه هاش، نوک گوش های تیز و زیر چشم هاش ارغوانی رنگ می شد. ولی اون هم کم کم عادت کرد...

می تونستم بایستم و چند قدم راه برم... هنوزم کمی دنده هام تیر می کشید ولی می دونستم دیگه مشکلی توی پرواز ندارم! و این یعنی دیگه بهانه ای برای بیشتر موندن نداشتم! هر چند که وجود رنجوین می تونست بزرگ ترین بهانه برای این باشه که تا ابد اینجا بمونم...

ولی شرایط یکم عجیب و غریب بود... رنگین کمون توی آسمون داشت کم رنگ و کم رنگ تر میشد و این یعنی جه مین زیاد نمی تونه دروازه رو باز نگه داره! ولی... واقعا می خواستم برگردم؟

وقتی اولین پرتو های نقره ای رنگ ماه از پنجره نمایان شد، بهش کنار پنجره ی کوچیکش ملحق شدم...

توی چشم های آبی رنگش انعکاس کم جونی از ماه موج می خورد... ماهی که توی اقیانوس غرق شده بود... ولی این زیبا ترین جون دادن تاریخ بود!

- دیگه وقتشه بریم!

دوباره پوستش داشت می درخشید، هر بار با نمایان شدن ماه تبدیل به پری ای میشد که انگار جزء جزء بدنش رو از جواهر ساختن... تا به حال به هیچ چیز در خودم اینقدر افتخار نکرده بودم که حالا به زیباشدن رنجوین افتخار می کردم...

تا به حال قدرت دادن به ماه وظیفه ای بود که به زنجیر سرنوشت انجامش می دادم، اما اگه این نور باعث میشد رنجوین من اینطور بدرخشه؛ فقط برای اون این کارو می کردم!

ازش نپرسیدم کجا می ریم، حتی دیگه راجب نژادش کنجکاو نبودم؛ همین که وجود داشت برای من کافی بود و همین که تقدیر مارو به هم متصل کرده بود، فراتر از لیاقت من بود و دیگه چیزی ازش نمی خواستم...

Belong To The MoonDonde viven las historias. Descúbrelo ahora