پارت سوم

45 4 0
                                    

چانیول اروم بکهیون رو از بغلش آورد پایین و روی زمین گذاشت. سانها با چشمای اشکی و بغض به طرفش رفت؛ چانیول نگاهی بهش و با تعجب پرسید: تو این پسر رو میشناسی؟



بله ای گفت. میونگجون که داشت زخم بیون رو بررسی می‌کرد، روبه سانها کرد و گفت: چیز خاصی نیست؛ اون خون آشامی که گازش گرفته نجیب زاده بود و اتفاقی براش نمیوفته.تا چند دقیقه دیگه به هوش میاد ولی زخمش یکم طول میکشه خوب شه!



 چند دقیقه بعد (ظهر)




همه رفته بودن ناهار بخورن و چانیول نرفته بود. کنار جایی که بکهیون بی هوش بود نشسته بود که با تکون خوردنای بکهیون به طرفش رفت و گفت: پسر خوبی؟! بیا آب بخور یکم.



بکهیون سوالی نگاهی به پسر روبروش کرد. تو ذهنش "چه خوشگله" ای گفت و آب رو گرفت. یه قلوپ ازش خورد.





بعد از اون میخواست بلند بشه که مونبین مچ دستشو گرفت، مجبورش کرد بشینه. دستشو به سمت گردن بکهیون برد که جیغش دراومد.




سانها هنوز ناهارش رو تا اخر نخورده بود که با صدای بیون سریع به طرفش رفت. وقتی دید که مونبین به طرف گردن رفیقش رفته بدون هیچ حرفی رفت تا چیزی بهش بگه که کانگ مین اون رو از پشت گرفت و کشیدش عقب.



بهش گفت: سانها کجا میری پسر؟! نگران نباش چیزی نیست؛ داره درمانش میکنه! اون یه خون آشام اصیله نیروی ماوراطبیعی داره!




با حرف پسر وایساد و فقط نگاه کرد. دلیل این همه دلهره و دلشوره رو نمیدونست فقط نگران بود.




بعد از تموم شدن کار مونبین محکم بکهیون رو بغل کرد جوری که بیون خودش مونده بود چی شده! با صدای چانیول که داشت میگفت "وقت رفتن به امارت یوونگ هستش" راکی یه دور از خوشحالی جیغ بلندی زد!





ام جی هم داشت بهش می‌خندید. اون وو نگاهی با اخم به میونگجون کرد. پوزخندی زد و گفت: پس اینطور بهش می‌خندیدی! یه بلایی سرت بیارم اردک کوچولو...

تو اون لحظه جین وو پس گردنی بهش زد تا بفهمه باید با هیونگش درست حرف بزنه! اون ووهم به قصد زدن جین وو رفت که مونبین از پشت گرفتش و با داد گفت: بسه دیگه بریم!




بکهیون و سانها داشتن با تعجب نگاشون میکردن.
_اینجا چه خبره اینا چرا شبیه آدما نیستن؟!



کانگ مین گفت: خو آدم نیستن دیگه مونبین خون آشامه اصیله راکی و جین وو گرگین ام جی نجیب زادس! هر کی یه جوریه عادیه



فک هر دوتاشون افتاده بود!



_مگه هنوزم گرگینه و خون آشام وجود داره؟!
کانگ مین خنده ای کرد: اره دیگه پس چی؟!





چند ساعت بعد امارت یوونگ



 اوووو بلندی گفتن و به طرف اتاقی که بهشون گفته بودن رفتن. بکهیون و سانها جدا از هم بودن. سانها در اتاقی که بهش گفتن در رو باز کرد که با عطر شاتوت ترش آب تو دلش افتاد!




"ولی الان فصل شاتوت نیست که این بوی اسپره خوشبو کننده هم نمیتونه باشه پس چیه؟"

با دیدن راکی که رو صندلی نشسته بود نزدیکش اومد و خودشو بهش نزدیک کرد. یه لحظه راکی موند! و با صورتی که کمی سرخ شده بود گفت: چیکار میکنی پسر؟!
سانها گفت: هیچی فقط بوی خوبی میدی دوستش دارم!




مینهیونک لبخندی زد: ای اونجوریاهم نیست؛ گرگینه بودن سخته. فکر کنم زیاد درباره موجوداتی مثل من ندونی! بیا این کتاب برای تو همچی توش نوشته شده میتونی بخونی^^



راستی من و تو باهم قراره تویه اتاق باشیم و چانیول و بکهیون تو یه اتاق! تا وقتی که یه آثاری از خانوادتون پیدا شه و شما رو برگردونیم خونه...


نما از اتاق خواب

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

نما از اتاق خواب

نما از قلعه یوونگ

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

نما از قلعه یوونگ


Red Blood Where stories live. Discover now