پارت چهارم

54 4 5
                                    

لبخندی زد وممنونی گفت. باخودش فکر کرد بهتر نیست بره پیش بیون؟! می‌ترسه بلایی سرش بیاد؛ تو این امارت همه‌چی ترسناکه!


 سرش دوباره دردگرفته بود ومتوجه اینکه مینهیونک از اتاق بیرون رفته نشد.
بی‌حال  لیوان آبی که رو میز بود رو برداشت و همراه با قرصی که دکتر بهش داده بود خورد.

همینطور که قدم برمی‌داشت تا به اتاق جین وو برسه باخودش حرف می‌زد و میگفت "چطور اون پسر تونسته رایحشو متوجه بشه اون یه بتا عادیه" عجیبه! بعدا باید به پارک تنها دوستش بگه؛ اون یه آلفای بالغ و باهوشه.



 تقه به در اتاق پارک زد و با صدا بفرمایید و پاپی طور پسرک خنده بامزه وکوچیکی کرد.

جین براش قهوه و شکلاتی که دوست داره رو آورد و رایحه مینهیونک که تو هوا بخش بود نشون دهنده خوش حال بودن بود کاملا مشخص بود. راکی گفت: راستی یه چیزی چطور میشه یه بتا بتونه رایحه به گرگینه را حس کنه جین وو؟

جین گفت: شاید باهم جفتن (نیمه گمشده) حالا اینارو ول کن و ببین چی میگم ...




شروع به صحبت کرد. ماجرا رو برای پسری که جلوش نشسته بود  تعریف کرد. راکی با کمی عصبانیت پای خودش رو به زمین زد و گفت: اخه الان چه وقت اومدن پدر و مادرم بود؟ ایندفعه دیگه واقعا نمیتونم از زیرش دربرم. مطمئنم تا الانشم یه امگا برام درنظرگرفتن!

جین وو رو شونش زد و گفت: راکی بالاخره که باید تشکیل خانواده بدی. تا اخر عمرت نمیتونی مراقب کانگ مین باشی پسر، اون الان بزرگ شده و همینطور امیدوارم تو مهمونی که فردا شب مونبین ترتیب داده درست رفتار کنی! نمیخوام بلایی سرت بیاد...

و سر پسر  را نوازش کرد.

فلش بک

امروز روزی بود که بعد از چندسال پدر مادرشو می‌دید. احساس وحشتناکی داشت؛ از موقعی که از اون خونه اومده بود بیرون یه لحظه هم جاسوس های پدرش ولش نمی‌کردن.

بعد از آماده شدن، خودش و کانگ مین سوار ماشین شدن و به محل مهمونی رفتن. بعد از چند دقیقه رسیدن و دنبال مونبین گشتن با پدر و مادر مونبین که دو خون آشام اصیل زاده و همچنین زیبا بودن گرم صحبت شدن.

تا اینکه پدر و مادرش اضافه شدن. سعی کرد از اونجا دور شه و به سمت بالکن بره تا هوا بخوره که ام جی خودش رو نزدیکش کرد 
و تو گوشش زمزمه کرد: مراقب باش برو طبقه بالا. یو حالش خوب نیست !

یه لحظه ترس به جونش افتاد. نکنه بلایی سر پسرش اومده؟! و با سرعت به طبقه بالا رفت.

در اتاق را باز کرد و با جسم پسر کوچک که در حال یخ زدن بود، ولی این غیر طبیعی! بود با دیدن نامه ای کنار دست آن  متوجه شد که مسمومش کردن. بچه رو بلند کرد و به مونبین گفت: اون رو به نزدیک ترین بیمارستان ببره

میدونست کار کیه و سعی کرد چیزی نگه تا مهمونی بدون خون و خون ریزی تموم شه.

پایان فلش بک


















افسوس می‌خورد که چرا با چانیول تو یه اتاقه!

 از یه طرف دیگه نگران سانها بود؛ نمیدونست با کی تو اتاقه!

آهی کشید که چانیول متوجه ناراحت بودنش شد و صداش کرد: بیون چرا انقدر تو خودتی؟! بیا شام حاضر کردم. ببخشید امشب کار دارم خونه نیستم، اگه چیزی خواستی تو یخچاله و خوراکی تو کمده؛ حوصلت سر رفت میتونی بری طبقه پایین امارت اتاق شماره 99 پیش رفیقت.

 و وارد اتاق خودش شد آماده شد و رفت.
 
بیون بی اشتها بود. فقط  کمی غذا خورد و جلوی تلویزیون نشست.


خیلی وقت بود درست حسابی با ام جی حرف نزده بود؛ ولی انگاری حال خوشی نداشت برای همین دعوتش کرده به شام بیرون.

خیلی وقت بود درست حسابی با ام جی حرف نزده بود؛ ولی انگاری حال خوشی نداشت برای همین دعوتش کرده به شام بیرون

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

مادر مونبین

مادر مونبین

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

پدر مونبین


You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: May 11, 2021 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Red Blood Where stories live. Discover now