Part14_ نیمه ی دگیر حقیقت

5 0 0
                                    

((ادامه ی پارت قبل هست و همچنان از  دید اش))

سوار  مترو  که شدیم رفتیم سمت خونه ی ما ، در رو  باز  کردم و  ایجی رو  صدا کردم .
اومد و  سینگ و آرمین هر دوتا توی  بغلش  بودن ، رفتم جلو و سلام کردیم و  بچه هارو از بغلش  گرفتم و  گفتم :  مهمون داریم ایجی
گل از  گلش شکفت رفت ببینه کیه ،صدای احوال پرسیشون میومد.
اومدیم و توی  هال نشستیم
_ی چند لحظه بمونین من برم ی دوش  بگیرم ، اینجوری  اینجا باشم حرف نزده از  بوی  عرق خفه میشیم، ایجی  حواست به مهمونامون باشه ها
ایجی لبخندی  زد و گفت :حتما !
و بعد هم رفتم حموم  لباس  هام رو  روی  رخت کن گذاشتمو رفتم زیر  دوش  آب .
گذاشتم جریان لطیف قطرات آب،  خستگی  رو  با خودش  ببره.
*دقایقی بعد *
بعد که حمومم تموم شد ، اومدم بیرون و لباس های  خونه رو پوشیدم و  رفتم پیششون
_شرمنده که منتظرتون گذاشتم .
÷عا نه بابا
اوتابک بود که اینو گفته بود ،پسر خوبی به نظر میومد .

رفتم و  روی مبل روبه روی  یوریو و اوتابک نشستم. 
ایجی  هم از  اتاقی  که بچه هارو توش  خوابونده بود، اومد بیرون و   کنار من نشست .

_خب  یوریو!  مطمئنم که میدونی  سر چی من خواستم که بیاید اینجا !؟
×از صدقه سری  اون مریض میدونم .
_یوریو ، با برادر بزرگترت درست حرف بزن !
×هه...؟ برادر؟
" خودشه!به تنها حدسی  که سر منشا این دعوای بزرگ ، زده بودم،مطمئن شدم! پس زیر  سر  خود ناکسشه مرتیکه"
_چرا که  نه؟ اون برادرته پس با ادب  باش
×من میخوام که بی ادب  باشم پس فک کنم اوکی باشه
+اما یوریو  اون برادرته مواظبت بوده. مراقبت بوده .اون علاوه بر رشد خودش ، تورو هم بزرگ کرده
×میدونی ایجی؟؟ مشکل  منم دقیقا همینه !  اینکه اون  در  طول کل  زندگی به من عشق  ورزید مهر و محبت داد ،کار  نداشت که خودش  یه بچست و فقط  به من کمک کرد !و  حالا... من باید بفهمم که اون ! تنها کسی  که خانواده رو برام وصف کرد ، برام وقت کامل گذاشت ! حالا باید شصتم خبر  دار  شه که بله! آقا داداشم نیست !   تو بودی  میتونستی  مثل  قبل باشی؟
ایجی  جا خورده بود ، معلوم بود ! چون خب  اون از  این ماجرا حداقل از بعضی چیز هاش خبر  نداشت .
_ یوریو  ! تو اینارو از  کجا میدونی ؟
× ها! مگه مهمه؟؟ مهم این بود که این رو کسایی که باید بهم میگفتن نگفتن  ! و من در  هرصورت فهمیدمش
_ اما تو خیلی  چیز هارو هم نمیدونی  که   من میدونم ! من یعنی  کی؟؟ یعنی  عموت ! کسی  که با بابات از  بچگی  بوده و بابات رو   خوب  میشناسه   ! دشمنای بابات رو ، اتفاقایی که برای  بابات افتاد رو  هم همینطور! همه و همه رو من به چشمام دیدم و تو حتی  نمیدونستی و نمیدونی ، پس به سوال من جواب  بده و اسم اون کسی  که اینو بهت گفته رو بگو!
×...
_من منتظرم  پیشنهاد میکنم منو عصبانی  نکنی،  یوریو! کی این هارو بهت گفته؟
×...د..دینو

"این اسم... حتی  شنیدنشم لرزه به بدن ادم میندازه"
_دینو چی؟
×دینو..گُلزاین،بهش پاپا دینو هم میگن
_خب  ، از  کجا با این مرد آشنا شدی  ؟
یوریو اخمی  کرد و گفت:  خب اون  رئیس و  نماینده ی تیم و باشگاه باله ی ماعه!
"فاک..ت...تمام این مدت این پسر زیردست و از صدقه سری اون پیر خرفت بازیکن باله  بود؟؟ "
_ حالا ازت میخوام  که تمام حرف هایی  که دینو بهت گفت رو   دوباره بدون جا گذاشتن تیکه کلامی بهمون بگی
یوریو عصبی شد و  بلند شد و  داد زد  :  دقیقا بنا به چه دلیلی  باید اینجوری  منو بازجویی  کنی؟ 
اوتابک دست یوریو رو گرفت و  زمزمه کرد:یوریو آروم..
که یوریو سرش  داد کشید:  بِکا خواهش  میکنم خواهش میکنم  ازم نخواه آروم باشم، کی  رو  دیدی  تو همچین شرایطی  آروم باشه؟؟
و بعد بر گشت رو به من حرفشو ادامه بده که گفتم : بگیر بتمرگ سر جات بچه

ساکت شد  ولی  ننشست 
+یوریو خواهش  میکنم ،  تو این خونه  بچه  هست ،  الان بیدار میشن میترسن لطفا بشین .
که بعد از  این حرف  ایجی  یوریو نشست 
_  بهت گفته بودم که منو عصبی  نکن  !
من شاید فقط  چند سال ازت بزرگتر  باشم ولی  هیچی  نباشه برادر  همون پدریم که بهش  میگی  بی عرضه ! 
پس سعی کن  اون روی  یک من رو بالا نیاری چون منو باباتم دقیقا مثل تو و یوجیو دوتا نقطه ی متقابل  بودیم، هرچقدر  که اون مهربون و دلرحم بود  ، به همون اندازه من خشن و بی رحمم !
+اش خواهش  میکنم...
ایجی  بود که اینو زمزمه وار گفته بود 
_نگران نباش  هنوز ارومم هنوز  زبون خوش  حالیمه .
به یوریو نگاهی  کردم و گفتم :  د یالا حرف بزن   اون یارو چی گفته بهت؟؟
یوریو ساکت مونده بود  که  با حرف  اوتابک که گفته بود "  یوریو  فقط  بهش  بگو.  قرار نیست اتفاقی  بیفته  " به حرف  اومد .

گفت و گفت  همه چیز رو  گفت
   هرچی رو که  اون احمق بهش  گفته بود رو به زبون اورد .
و آخرین حرفی  که زد این بود که  : شاید فقط  لازم بود  یه اشتباه برای  همیشه پاک بشه تا بیاد  و همه چیز  رو  به گند بکشونه.

_یوریو میخوام آروم حرف  بزنم .
اره  اون دینو حقیقت رو بهت گفته!
اما  فقط نیمی از  حقیقت رو گفته  
اون ،  نیمه ای  از  این داستان رو برات آشکار  کرد که به نفع  خودش  بود!
تو هنوز خیلی  چیز ها رو نمیدونی .

یوریو انگار  که تعجب  کرده بود
×اما  ، اما دیگه چیزی  نمی مونه که بخواد  اون نصف  دیگه حقیقت رو کامل کنه!؟ میمونه؟
ایجی  لبخندی  زد و گفت : اره میمونه . هنوز  مونده که بدونیشون !

و بعد یوریو به اوتابک نگاه کرد
که اوتابک سرش رو به معنای تایید تکون داد.
مثل اینکه اون هم موافق  این بود که انگار خیلی  چیز  ها رو  پسر کوچک نمیدونه ،  با وجود اینکه خودش  هم نمیدونست اون ها چی قراره باشن.

یوریو اخمشو شدید تر کرد و گفت : خب ؟؟ باقیش چیه؟
_  باقیش؟  نه خیر پسر جون  باید بگی  ادامش چی میشه؟
میدونی  کجای کار رو  دقت نکردی؟   اینکه اصلا مسئول  باشگاهتون چجوری  از  زندگی و راز های بابای  تو خبر  داره !!
اون از  همینجا نصف  حقیقت رو نگفت!
از  همینجا که بهت نگفت اون اصلا کی  هست ؟
میدونی  اون کیه؟؟ 
خب  میدونم میدونی  که  من و  بابات  ی دورانی  رو  زیر دست یه سرپرست زندگی  کردیم. اما  بهتره بدونی  که مادرت هم با ما پیش  همون سرپرست  چندش زندگی  میکرد.
اون سر پرست کی بود؟؟ این دقیقا همون پاپا دینوی شماعه 
همون مرد کچلی  که  یه سیبیل برای  خودش  میزاره و  با اون سیگار  های  بو گندوش و  هیکل  چاقش فکر  میکنه خیلی  شاخه !...

●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●
بینگو~

ووت و کامنت بدین ممنون💙

がんばろう_1057

𝑺𝒐𝒖𝒍 𝑶𝒇 𝑳𝒐𝒗𝒆...Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt