.5.

406 59 31
                                    


امروزم کار کردن تمام شد..
کیفمو کول کردمو راهی خانه شدم

میدونید زمان پلک زدن چقده؟!

تقریبا نزدیک یک صدم ثانیه

من تو هر پلک زدن یونی میومد جاو چشام
بوسش میومد
اصن من امروز همش درحال خوردن جیغ خویش بودم

پامو گذاشت بیرون درز دره محل کارم
یهو سکته کردم با:

-سلام خوشکلم

🙂این دقیقا مود من بود
امروز نیومده بود یهو عین ازراعیل ظاهر شد

چشامو تا اخرین حد ممکن پوکر کردم

-(روده بر از خنده) ترسیدی؟

+ن ایم اوکی (I'm ok )

-ا ه اره معلومه

+چرا امدی؟

-امدم دنبال دوست دخترم عیبی داره

+ن نداره ولی چرا امروز نیومدی

-خانم خانوما امروز شنبس مرض دارم خونمو ول کنم بیام اینجا رامیون بخورم

+اوه یس براوو

-حالا بیا میترسم یکم دیگ بمونیم اینجا مغزت منفجر بشه

یه ایشی بش گفتمو رفتم سمت ماشینش
سوار شدم اونم امد کنارم

-اوکی بریم کافه؟

+هرجا دوس داری برو برام فرق نداره!

بعد از این جملم پاشو گذشت رو گازو سمت ی کافه رفتین..

.
.

-بیا پایین دیگ

خستم بود حوصله پیاده شدن نداشتم

ی فشی ب یونگی دادمو امدم پایین

وارد کافه شدیم ک زنگ بالای در ب صدا درامد
من هر جا ک برم این صدای مسخره همراهمه

تم یا همون دکوراسیون کافه از چوب بود
بوی چون هم میداد ک ی نشاط خاصی رو منتقل میکرد

(نویسنده: من عاشق بوی چوبم مخصوصا وقتی خیس خورده)

روی ی میز دونفره نشستیم
سفارش دادیم و منتظر موندیم

-مامان بابات باهات زندگی میکنن؟

ازین سوال متنفر بودم
ولی چهرمو ینی ریکشن صورتمو تغییر ندادم

+خب راستش..
ی مکث کردم بعد به چشاش نگاه کردم
+اونا منو ول کردن..

یهو چشاش بزرگ شد

-چ..چرا

+هیچ وقت برام مهم نبودو الانم نیست

-ناراحتی؟

+نچ! اونا منو وقتی دوسالم بود ول کردن پرورشگاه منم ازونجا فرار کردم با پارتی بازی!

ی تکخندی زد..
-چجوری؟

+امم.. (خندیدم) ۱۶سالم ک شد، یکی از فامیلام امد دیدنم با اونا جورتر بودم، وقتی امد بش گفتم کمک کن نجات پیدا کنم ازینجا، گف چجوری منم از فرصت استفاده کردمو ی نقشه ریختم، بهش گفتم بیا برو بشون بگو فامیلامونن ک واقعا هم بودیم ولی کنارش بگو ما بزرگش میکنیم ینی مامان باباتو بیار اونا اینو بگن! خلاصه همونی ک خاستم شد من تو بوسان زندگی میکردم و برای اینکه کسی منو نشناسه اومدم سئول با کمک همون فامیلم بهم ی مقدار پول داد و اون خونه ای ک الان توش زندگی میکنمو برام خریدو منو سپرد ب صاحب خونم و این شد ک من الان عاشق صاحب خونمم

-واو، چ داستانیی! تعریف کردنش زیاد طول نکشید اما تو واقعیت مطمعنا زیاده

+اهوم ولی در کل از زندگیم راضیم

-می تو، خب خانواده من! من ی خانواده پولدار دارم ک بابام و مامانم هردو ی شرکت ساختو سازو اداره میکنن!

+امم چ نوع شرکتیه

-ی شرکت بزرگه ک تو اون شرکت تمام افرادی ک مربوط ب ساخت ی خونه میشن توش داره، هر کدوک ی دفتر، بابام برج سازه و مامانم نقشه کش، شرکت معروفین هستن

+توهم میخای کار اونارو ادامه بدی؟

-ن کارم ندارن، ازادم

توهمون بحث بودیم ک گارسون امد

&امریکانو برای شما، اینم بستی برای شما و دوتا کیک هم هرکدوم برای ی نفرتون

-متشکرم!

&کاری داشتین زنگ کنارو میزو فشار بدین

همزمان با این حرفش کلمو چرخوند دنبال دکمه
عادتم بود

-حتما

بعد رفت..

+خب کجا بودیم اها.. میخای چیکاره بشی؟

-اممم راستش دارم رشته مامانمو ادامه میدم چون باحاله

+اوه چ جالبب

-مامان بابای تو چیکاره بودن

+اوناهم پولدار بودن ولی شنیدم میخاستن برن جایی نمیخاستن تو دستو بالشون باشم و رفتن

-اه چ مامان بابایی

+برام هیچ ارزش ندارن چون یکسای دیگ جاشونو پر کردن

-خوشحالم ازین بابت ناراحت نیسی

+اهوم، چون وقتی منو ترک کردن خیلی بچه بودم

-ولی من ترکت نمیکنم

از جمله ای ک شنیدم خجالت کشیدم
سرمو اروم اوردم پایینو بستنیمو خوردم

اونم بعد شروع کرد ب خوردنو تمام کردیمو
رفتیم..


_____________
خوشم امد خانوادش ب چپشونن😂

Love In One Second..♥Where stories live. Discover now