هو با تمام وجود سعی در پنهان داشتن موضوع داشت... نباید هیچ شخصی از وضعیت جسمانی ییبو خبر دار می شد...به اندازه کافی به خاطر رابطه خاصی که با ژان داشت زیر ذره بین بود و اسیب اش هم دامانش را گرفتار کرده بود...
کافی بود در رسانه خبر آسیب نخاعی اش هم پخش شود... درست در 21سالگی تمام زندگی پسرک نابود می شد...
امروز ییبو باید مرخص می شد اما به لطف تلاش های بی وقفه هو و فن هیچ رسانه ایی از ماجرا مطلع نبود...
به محض آنکه وارد اتاق اش شد بود با داد و فریاد همه را بیرون کرده بود...
حالا پس از گذر چند ماه دیگر به صندلی چرخ دارش عادت کرده بود... به طرف کمد لباس هایش رفت و پیراهن مشکی را بیرون کشید... بوی تازه و خنکی داشت... پیرهن را به آغوش کشید...
( + ییبو تمامش کن
ییبو با یک دستش دو دست ژان را به سمت چپ ،بالای سر ژان نگه داشته بود و با دست دیگرش فک ژان را در دست گرفته بود... با صدایی که به خاطر موقعیتشان بم و به شدت گرفته بود لب زد:
تازه شروع کردم
ژان می ترسید اگر هو مثل دفعه پیش سر می رسید چه؟
نالید: ییبو
ییبو کم کم به آن چیز های پیش پا افتاده قانع نمی شد... سفیدی بیش از حد ژان که با لباس مشکی ساده می جنگید هم خودش یک علت بر علت های دیگر بود تا مغز ییبو کاملا از کار بیافتد...
- ژان عطرت چیه ؟
و کم کم اشک در چشمانش جمع شد... حقیقت بود، بار ها میان معاشقه اشک چشمان ییبو راه می افتاد با آن که در رابطه شان ییبو تاپ بود اما احساساتی که خرج ژان می کرد هزار برابر بیشتر بود... ژان هم که می دانست تنها شخصی که می تواند از هق هق هایی که ادامه این اشک های آرام است جلوگیری کند تنها شخص خودش است دستانش را از دست ییبو بیرون کشید و از عمد کمی پایین تر از ییبو خودش را سراند ... صورتش را نزدیک گردن ییبو کرد و خیلی آرام سیبیک گلوی ییبو را به کام کشید... )
اشک در چشمانش حلقه زد... ژان کجا بود... دیگر چه کسی شبانه به اتاقش پناهنده می شد؟ ژان زیادی ساده بود، بی غل و غش می خندید و چشمانش ستاره باران بودند... کسی جز او
وای نه خدایا روانی می شد و فریادی از سر عجز کشید...
- نمی بخشمت شیائوژان
........
در فاصله خیلی دور پسرک تنهایی روزهایش را یکی یکی تمام می کرد اما حال و روز اش شبیه به چیزی که بقیه فکر میکردند نبود... هر روز بر تعداد موهای سفید شقیقه اش اضافه می شد و روز به روز بیشتر تحلیل می رفت...
مسلما ژان از وضعیت جسمانی ییبو خبر دار شده بود و فرار را بر قرار ترجیح داده بود...این اولین فکری بود که به ذهن هر شخصی که از ماجرا خبر داشت شبیخون می زد.
آخر دنیا بود این جا؟ تنها دلیل گرفته بودنش نه مرز های بسته و سفت این کشور بود و نه مردمی که جز تلاش روزانه برای زندگی ساده ، کار دیگری از دستشان بر نمی آمد...این جا آخر دنیا بود قصر باکینگهام هم آخر دنیا بود اگر فقط یک نفر هوا را کنارش تنفس نمی کرد...
صدای خنده هایش گوش هایش را نوازش می داد...دست چپش را لای موهای تازه رنگ کرده اش سراند...نرم لخت... ییبو طبق معمول از گردن شروع می کرد و گاه راه بالا و گاه را پایین را طی می کرد...ژان اما همین تماس های پوستی را ترجیح می داد به هر حال که ییبو دیر یا زود او را وارد مهلکه معاشقه می کشاند...نفس های ییبو رفته رفته داغ تر می شدند و حالش بدتر...
+ژان
-یی
با قرار گیری لب های ییبو میان لب هایش ییبو گفتنش در نطفه خفه شد
ییبو کمی فاصله داد و هم زمان با دور شدنش ژان هم همراهش کشیده شد... فاصله ییبو کم کم بیشتر شد و محو شد
با فریاد از خواب بیدار شد... خاطره هایش خواب شده بودند؟؟؟؟ کار اش به جایی رسیده بود که دیگر در خواب با ییبو به آرامش می رسید؟
اَه لعنت به او... چرا زندگی اش همین جا ها به پایان نمی رسید؟ چند روز بود که عمیق نگاهش نکرده بود و چند روز بود ک مماس او در یک بستر نبود...**********
رنگ موهای ییبو تو خواب ژان
**********
خب عشقولیا من تازه شروع کردم به نوشتن، ....منو به دوستاتون معرفی کنین
وت بدین😻 و اینکه کامنت حتمآ بذاریییینا من عاشق اینم ک نظراتتونو بخونم♥
YOU ARE READING
مرگ تدریجی عشق
Romanceداستان مث همه فیکای دیگه مشخصا داره درمورد عشق عجیب و نامتعارف بین شیائوژان و وانگ ییبو حرف می زنه اما خب روند و سیرش متفاوت تر از جاهای دیگس خودم می دونم سلطان اعتماد ب نفس منم ک با این تعداد فالوور شروع کردم نوشتن😂 اما خب دوستم داشته باشین دیگ م...