Quasi-moon 26

212 64 145
                                    

+ من می‌خوام ببینمشون!

قلبش مچاله میشه. نمی‌دونه این بغضِ لعنتی از کجا سر باز زده، از کجا اصلا شکل گرفته که مدام داره حجیم و حجیم‌تر میشه، فقط... فقط می‌دونه که حاضره جهان رو تماما قتل عام کنه تا اون خوب باشه!

اون، با چشم‌هایی که جاذبه‌ی سیاهچاله دارن براش. اون، با چشم‌هایی که حالا رگه‌های کوچیک سرخی توشون موج می‌زنه. اون، با چشم‌هایی که تیله‌هاش می‌لرزن و نگرانی ساطع می‌کنن.

- بهت قول میدم که می‌بینیشون. هر دومون می‌بینیمشون...

_______

تو داری فاصله می‌گیری. دیگه بچه‌هامون نیستن، بچه‌هام هستن توی چشمت. لو؟ ولم کردی؟ من یه کابوسِ خیلی بد دیدم.

- من موقعیت رو بررسی می‌کنم.

با کی حرف می‌زنی؟ چرا دیگه حواست به من نیست؟ چرا دیگه محتاج عشق من نیستی؟ آهای لو!

- می‌تونم برنامه‌ش رو بچینم.

ولم کردی؟

- بله، میام.

لویی؟ من می‌ترسم. بچه‌هامون دارن لگد می‌زنن.

تلفن رو قطع می‌کنی و از در خونه بیرون میری. پرده رو کنار می‌زنم تا نگاهت کنم. یه گرگ وحشی جهش بلندی می‌کنه و لای درخت‌ها گم میشه. گرگت واقعا بزرگه، من رو می‌ترسونه لو.

گوشیت زنگ می‌زنه. واقعا با خودت نبردیش؟ بالای سرش می‌ایستم. این کیه که داره می‌خنده؟ این کیه که داره می‌خنده و توی صفحه‌ی گوشیت چشمک می‌زنه؟

لویی؟ کابوسم داره بهت زنگ می‌زنه... من می‌ترسم. لویی من می‌ترسم.

______

زمین مدام می‌لرزه. صدای جت‌های جنگی که از بالای سرم می‌گذرن کرم می‌کنن. بوی انفجار و آتیش همه‌جا پیچیده. نصف خونه ریخته و صدای شلیک میاد. نمی‌فهمم چی شده. مگه اینجا خالی از سکنه نبود؟ یهو چی شده؟ چرا حمله شده؟

توی کمد قایم شده‌م. دورم پتو پیچیده‌م و لای تشک‌ها فرو رفته‌م. لو چرا خونه نیستی؟ لو یک هفته‌ست ندیدمت! لو من می‌ترسم، وحشت دارم. کجایی؟ برگرد لطفا. من می‌ترسم...

دوباره صدای انفجار میاد، جیغم رو خفه می‌کنم و دستم رو محکم گاز می‌گیرم. وحشت کرده‌م. دنیای بدون لو زشت و کریهه.

______

: اساسا نباید طوریت شه ولی همون طور که می‌بینی بدنت داره تجزیه میشه. پس لویی تاملینسون، تو یه گرگینه‌ی بدبختی که طرد شدی یا یه همچین چیزی؟ چون دلیلی نداره که بخوای هم نوع‌های خودت رو به کشتن بدی.

The foundation of deception [L.S|M.Preg]Where stories live. Discover now