Quasi-moon 22

389 98 181
                                    

- تو آروم نمیشی و مدام می‌ترسی. پس من فکر کردم که... آم...

لویی با چشم‌های برق زده که ذوقش رو به صورت کور کننده‌ای نمایش می‌داد حرف می‌زد و هیجانش باعث لکنت گرفتنش و پیچیدن زبونش توی دهنش شده بود!

پس فقط بی‌خیالش شد و هزی رو که توی مبل فرو رفته بود روی دست‌هاش بلند کرد و سمت اتاقش برد. هز بی‌حوصله و بی‌حال بود‌. اینهمه دمغ و کسل بودنش لویی رو می‌رنجوند. نکه بخواد قبراق و شاد باشه تا سرش رو گرم کنه! نه! ناراحت بود برای ناراضی بودن هز. برای بیبی‌ش ناراحت بود و می‌رنجید...

در اتاقش رو باز کرد و زبونش بین دندون‌هاش گیر افتاد طبق معمول همه‌ی صحنه‌های هیجانیش. هز بیشتر جمع شد. اتاق لویی رو نمی‌دونست که دوست داره یا نداره. شاهزاده شاهش رو روی زمین گذاشت و در کمد بزرگش رو باز کرد.

- من دیدم که خودتو لای ملحفه‌ها حبس می‌کردی و دیدم که از جاهای بسته و کمتر توی دید خوشت میاد و دنبال احساس امنیتی، پس...

آروم می‌خنده و ذوقش رو به سختی خفه می‌کنه. هز رو سمت جلو هدایت کرده روی تشک‌های چند طبقه می‌شونه. روی پنجه‌ها و پاشنه‌هاش تکون می‌خوره و چشم‌هاش چهلچراغ شدن.

- اینجا قبلا لوله‌ی بخاری بوده، بعدش برای شومینه بزرگترش کردم و بعدشم که شده یه کمد! امیدوارم دوسش داشته باشی و به عنوان nest قبولش کنی.

هز خودش رو روی تشک‌ها عقب می‌کشه. اون‌ها نرمن و به خاطر لوله‌ی بخاری بودن دیوار، کمد گرمه هواش. پر از لحاف و ملحفه و بالیشت‌های کوچیک و بزرگه. روی سقفش تور زده شده و وسط تشک‌ها کمی گود رفته‌س که کاملا مناسبه برای گلوله شدن و قایم شدن! البته که کلی شکلاتی که هز براشون دلش می‌رفت اونجا چیده شدن.

پسرک نخودی و با جمع کردن بینی‌ش می‌خنده. روی اونهمه چیزای نرم وول خورده خنده‌ش بلند تر میشه و پوشوندن دهنش هم نمی‌تونه جلوی صداش رو بگیره. معلومه که عاشقش شده! کی می‌تونه عاشقش نشه؟

عمیق نفس می‌کشه و حس می‌کنه که یه چیزی هنوز کمه. بیشتر وول می‌خوره و دست‌هاش رو لای بالشت‌ها فرو می‌کنه. نگاهش رو می‌چرخونه و روی صورت بامزه شده‌ی لویی قفل می‌کنه. پیداش کرد!

از جاش بلند میشه و بازوی لویی رو گرفته سمت تشک‌های روی هم چیده شده هلش میده. دست‌هاش رو به کمرش زده لنگه ابروش رو بالا می‌ندازه.

+ بخواب.

- چی؟

+ بخواب اونجا بین اون نرمالو ها.

لویی چشم‌هاش رو ریز کرده لبخند وسیعی می‌زنه. پیرهنش رو درآورده روی لونه‌ی گرگ کوچولوش دراز می‌کشه و تنش رو به هر چی که دم دستش میاد می‌ماله.

دستش رو سمت هزابرش دراز کرده سمت خودش می‌کشتش. کمکش می‌کنه تا روی اون کپه‌ی به قول خودش نرمالو دراز بکشه.

- حالا بهتره؟

هز هومی می‌کشه و صورتش کش میاد. چشم‌هاش به ثانیه نرسیده خمار میشن و این خنده‌ی شیفته‌ی لویی رو پر صدا می‌کنه.

+ هوممم!

- من دیوونه‌ی توئم.

روی تن بیبی‌ش خیمه زده از بالا به چشم‌های سبز درشتش و اون موهای فرفریِ پف کردش نگاه می‌کنه. سرش رو خم کرده گردن بیرون افتاده از لباسش رو بو می‌کنه.

- چطور عطر منو دوست داری وقتی خودت اینقدر خوشبویی؟

هز دست‌هاش رو بالا می‌کشه و روی لپ‌هاش می‌ذاره. نگاهش رو به زخم روی سینه‌ی لویی داده "نمی‌دونم" رو زمزمه می‌کنه. شاهزاده سرش رو خم می‌کنه و روی دست‌های ضربانش رو می‌بوسه.

- خجالت نکش. طبیعیه. من خوندم که بیشتر گرگنماها توی این شرایطشون nesting می‌کنن. فهمیدم که چطور جاییه و خب حدس زدم که همچین چیزی رو بخوای ولی چون نمی‌دونی چیه نتونی برای خودت بسازیش. عطرم رو هم برای این روی ملحفه‌ها به جا نذاشتم چون... خب... بی‌خیال.

میگه و دوباره روی دست‌های هز روی می‌بوسه. هه، مسخره‌ست. بهش می‌گفت "چون تو ازم متنفری؟" هان؟ دلیل آوار شدنش رو بلند به زبون بیاره؟ مسخره‌ست. هه...

از فاصله‌ی یک نفسی خیره‌ی چشم‌های زیبای هزابرش میشه. اون شاهشه، سلطان قلبشه. صداش به اقتضای موقعیتش خیلی پایین اومده.

- دوسش داری؟ راحته؟

+ اوهوم.

هز مسخ شده.

- تو زیبایی...

هز مسخ شده و لویی براش عاشقانه تصنیف می‌کنه. فاصله‌ی یک نفسی رو بلعیده چشم‌های تبدارِ سلطانش رو به لمس لب‌هاش می‌کشه. اون سلطانش رو تا ابد عاشقه. اون سلطانش رو تا ابد عاشقه...

- فراموشم نکن، دوست داشتنم رو فراموش نکن.

+ نمی‌کنم.

بوسه‌ی داغ و طولانی‌ش رو سمت جایی بین ابرو و تیغه‌ی بینی‌ش می‌کشه، درست کناره‌ی گودیِ چشمش. هزا لبخند می‌زنه و دست‌هاش رو حرکت داده روی لبخندش رو می‌پوشونه.

لویی بوی مست کننده و صورتی رنگش رو حس می‌کنه. این بو آرومشه، این بو توانشه، این بو رمقشه. لب‌هاش رو جدا کرده از روی تن خوشگل هزابرش کنار می‌کشه و بلند میشه.

پیرهنش رو برداشته تن می‌زنه و اجازه میده تا اون پسرکِ شیرین پیچش اغواگرانه‌ی عضلاتش رو ببینه و بمیره از خواستنش!

چشمکی حواله‌ی تنِ آرومِ لمیده‌ش کرده در های کمد رو می‌بنده و حواس هز پرت ستاره‌های وحشتناک زیاد شبرنگِ چسبیده به همه‌جای فضای کمد میشه.

+ تو برای من چی هستی؟

این سوالیه که لویی هم از تو داره. البته بیشتر از خودش...

نمی‌دونه دوستت داشته باشه یا برای نفرتت بی‌خیالت شه. نمی‌دونه چرا در مقابل تو نمی‌تونه وحشی و دیوونه باشه. نمی‌دونه چرا به تو که می‌رسه پر از آرامش درد آوری میشه که قلبش رو خفه می‌کنه و در عین مست کننده بودنت بذر های غم روی تنش جوونه می‌زنن. نمی‌دونه...

این اشتباهه. رابطه‌شون اشتباهه. اشتباه شروع شده و همون طور اشتباه هم داره ادامه پیدا می‌کنه.

می‌دونین؟ هز جوونه، کلی فرصت داره تا لمس کنه، تا تجربه کنه. دل مشغولیِ من لوییه. سنی نداره اما لبریزه. لویی چند برابرِ وجودیتش محتمله. دل مشغولیِ من لوییه...

The foundation of deception [L.S|M.Preg]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora