اسم من پارک جیمینه توی شهر بوسان زندگی میکنم. مادرم یه بار طلاق گرفته و دوباره ازدواج کرده. بعد از دادن یکم پول به من کلا ولم کرد و از این شهر با شوهر عوضیش فرار کرد . مطمئنا برای اینکه از اون چیزی که اسمش به ظاهر عشقه لذت ببره. هه چه خوش خیال...
و حالا میرسیم به خودم. یه مرد ۲۴ ساله که دوست دختریم نداره.کسی که کاملا بیکاره و زندگیش به یه نخ نازک بنده. حتی میشه گفت که حتی یه وون هم به اسم خودش نداره و رسما جیبش خالیه. تنها چیزی که دارم یه خونس که تقریبا وسطای شهره که تنها چیزیه که اون به ظاهر مادر که منو ترک کرد برام باقی گذاشت که یکم ارزش داره .
ولی الان دیگه حتی همونم ارزش زیادی نداره. فقط میتونه جایی برای پناه دادن به ادمی باشه که به درد هیچی نمیخوره یه جای سرد و بدرد نخور برای یه آدم به درد نخور واقعا بهم میاد ن؟
برای دراوردن خرجم مجبور به کار کردن شدمیه ادم گنده مثل من مجبور شده توی دبستان به عنوان یه روانشناس کار کنه. بخوام صادق باشم این کار رو فقط یه ادم به دردنخور مثل من میتونه داشته باشه. کسی که هیچ کار بهتری نداره تا انجام بده و چیزی بلد نیست .
این کارو درواقع اون مردی که با اون مادر بی کفایت من از این شهر فرار کرد بهم داد برای اینکه بتونم حداقل زنده بمونم و یه پول بخور و نمیر درارم.
چیزی که من در ازاش به اون مرد دادم مادر جذابم نبود. بدنم بود... اون مردی بود که دوست داشت از بدن مردای دیگه لذت ببره. یه متجاوز واقعی...امیدیم به اینکه اون مرد اینده ی زیبایی رو برای اون زن رقم بزنه ندارم. البته منم باور ندارم که مادرم کاملا با اون مرد صادق باشه. اون فقط از قدرت و پول خوشش میاد.
هیچ نیازی نیست که ادا دربیاره که واقعا عاشق اون مرده. عشق؟ هه عجب جوک خنده داریخمیازه میکشم و به دور و بر اتاق کارم نگاه میکنم. درحالی که دارم کتاب های تو قفسه رو مرتب میکنم دوباره تو فکر فرو میرم. کتابایی که حتی یبارم باز نشدن.ممکنه که زندگیم تا اخر همینجوری تنها باقی بمونه؟ چه پایان غمگینی برای یه زندگی تراژدیک
بعد از اینکه مدرسه تموم شد، اسمون شروع به باریدن کرد. مثل همیشه دنیا باهام مشکل داره دیگه عادت کردم هیچ چتری با خودم نیاورده بودم، ولی همینجوری زیر بارونِ شدیدی که وسط تابستون شروع به باریدن کرده بود راه افتادم.
همینجوری که دارم راه میرم، صدای یکی از معلمای زن این مدرسه رو میشنوم که با کسی راجب من حرف میزنه_دیدیش؟ همون روانشناسش که با پارتی تونسته بیاد تو این مدرسه
+ها؟ وایی بنظرت خوش قیافه نیست؟
_معلومه هیچی نمیدونیا. اون خودش مشکل روانی داره، بعد اومده روانشناس شده یارو. اصلا برای چی یه دبستان باید نیاز به روانشناس داشته باشه؟
+اه درست میگی. ولی برای چی بدون چتر داره زیر این بارون شدید راه میره؟
_برای همین دارم بهت میگم که مشکل روانی داره
+یکم زیاده روی نمیکنی که بهش میگی روانی فقط بخاطر این؟...
_تو واقعا هیچی نمیدونیا.اون قبلا پدرخوندشو تحریک کرده تا باهاش وارد رابطه شه. برای همینه که مادرش ترکش کرد و رفت کلا
+واتت؟ اه اه یارو گیه؟ چقد چندش ایشش. واقعا هیچ شرم و حیایی نداره یارو؟
VOUS LISEZ
broken wings
Fanfictionوقتی که یه روانشناسی که خودش بیشتر از همه نیاز به روانشناس داره یه ادمِ ناسالم رو میبینه باعث میشه هردوشون باهم به عمق تاریکی برن در اخر فقط باعث میشه که زندگیش نابود بشه کاپل اصلی: یونمین کاپل های فرعی: ویکوک نامجین این فیک ترجمه شدست مترجم:k...