با لبخند زیبا و درخشان همیشگیش،به سمت مینی کافهای که در نزدیکی سوئیت خصوصی شون قرار داشت، قدم بر میداشت..خرید قهوه بهانه ای بود تا بتونه مدتی تو سکوت ذهنشو سر و سامون بده و برای بار هزارم، نقشه هایی که برای امشب شون کشیده بود رو مرور کنه.
با یادآوری اتفاقایی که قرار بود امشب برای خودشون رقم بزنه و تصور واکنش احتمالی ییبو، لبخندش بزرگ تر شد...این در حالی بود که داشت در کافه رو به آرومی باز میکرد. فردی که پشت پیشخوان ایستاده بود، با باز شدن در به او نگاه کرد. جان با قدم های بلندی خودش را به آنجا رساند و پس از ثبت سفارش،روی یکی از صندلی ها نشست و منتظر آماده شدن سفارشش شد.
کافه نسبتا خلوت بود و به جز چند زوج که نیمه شب خودشون رو در اونجا سپری میکردن، کس دیگری آنجا نبود.
جان با دیدن آن زوج ها،یاد روزهایی افتاد که با دوستانش برای تعطیلات به همین کافه می آمدند.در آن زمان دوستانش با شوخی او را دست می انداختند و میگفتند تو تا کی میخوای مجرد بمونی؟ ما هم سن و سال تو هستیم و همه مون ازدواج کردیم... حتی از بین ما، یوبین به زودی پدر میشه... احتمالا کسی که قراره دل تو رو با خودش ببره و تو رو عاشق خودش کنه، هنوز به دنیا نیومده.
در آن زمان، جان تنها لبخندی خجالتی تحویلشان میداد و حرفی نمیزد اما در ذهن خود میدانست که بالاخره کسی را پیدا خواهد کرد که عاشقش شود و بخواهد تا آخر عمرش کنارش بماند.کسی که بتواند قلب و روحش را با او تقسیم کند.
اکنون چند سالی از آن روزها میگذشت...حالا او دیگر کسی را داشت که دیوانه وار عاشقش بود.دیدن لبخندهای شیرین او،برایش حکم نفس کشیدن داشت.میخواست تا زمانی که زنده است،با همه وجودش از گوهر باارزشی که سرنوشت به او هدیه داده بود،محافظت کند.میخواست همه لحظات زندگی اش را کنار او باشدمیخواست تمام ثانیههای زندگی اش را با او خاطره بسازد.
ییبو همان کسی بود که قلب جان را گرم و عشق را در ذره ذرهی وجودش تزریق میکرد.آنها روح و قلب یکدیگر را تسخیر کرده بودند.
با وجود همه مخالفت ها و محدودیت ها تسلیم نشدند.
امیدشان به روزهای خوبی که در آینده و در کنار هم خواهند داشت، جرات و شجاعت ایستادگی در برابر هر گونه سختی را درونشان تقویت میکرد.
امشب، بالاخره زمانش فرا رسیده بود.*فلش بک-صبح همان روز *
با شنیدن صدای زنگ موبایل،عصبی و کلافه در جای خود جا به جا شد و با چشمان بسته، به میز کنار تختش چنگ انداخت تا موبایلش را پیدا کند.
همانطور که در حال جست و جو بود و دستش را روی قسمت های مختلف میز میکشید، دستش به موبایلش برخورد کرد و تلفن همراهش روی زمین پرت شد.
آهی از سر بی حوصلگی و خستگی کشید و همانطور که روی تخت دراز کشیده بود، خم شد تا موبایلش را از روی زمین بردارد.
با دیدن صفحه گوشی که نام پدر ییبو را نشان میداد،به سرعت روی تخت نشست.با چند سرفه ی پی در پی، سعی داشت صدای خود را صاف کند.
تماس را وصل کرد. صدای آقای وانگ پشت تلفن پیچید:
-الو؟
+سلام آقای وانگ.صبحتون بخیر.
پدر ییبو تک خنده ای کرد و گفت: صبح؟ بهتره بگی ظهرتون بخیر.
بر خلاف همیشه، لحن آقای وانگ اینبار دوستانه بود.با اینحال جان که هنوز کاملااز خواب بیدار نشده بود،به این موضوع توجهی نکرد.تنها به ساعت روی میزش نگاهی انداخت و متوجه شد ساعت از یک ظهر رد شده.
با دست آزادش ضربه ای به پیشانی اش زد و با لحنی خجالتی جواب داد : اوه.. واقعا متاسفم.دیروز تمام مدت سر ست فیلمبرداری بودم و به خاطر خستگی اصلا متوجه زمان نشدم.شما با من کاری داشتید که تماس گرفتید؟ اتفاقی افتاده؟
-متوجه هستم..شرایطت رو درک میکنم.زنگ زدم بگم اگه امروز وقت آزاد داری، یه سر بیای شرکت. میخواستم راجع به موضوعی باهات حرف بزنم.
جان با شنیدن حرف های آقای وانگ، تا چند لحظه مات و مبهوت بود.اصولا آقای وانگ رابطه خوبی با او نداشت و معتقد بود که او عامل بدبختی تنها پسرش، ییبو خواهد شد.از این رو انواع و اقسام افکار منفی به ذهنش هجوم آورد و با فکر کردن به آنها، ناخودآگاه بر خود لرزید.
بعد از چند لحظه با صدای آقای وانگ به خود آمد:
-الو؟ صدامو میشنوید؟
جان شرمنده از تاخیرش در جواب دادن گفت :
+بله بله.صداتونو دارم.
-ازت پرسیدم امروز وقت داری بیای شرکت؟
+...آه، بله وقت دارم. چه ساعتی بیام؟
-اگه میتونی همین الان.
+چشم. پس من همین الان راه میوفتم
با قطع کردن تماس نفسش را با قدرت بیرون داد و سعی کرد آرامش خود را حفظ کند.
درست نیم ساعت بعد،او در حال بالا رفتن از پله های شرکت بود و بسیار مضطرب به نظر میرسید.از شنیدن چیزی که انتظارش را میکشید وحشت داشت....میترسید.... او نمیتوانست زندگی بدون حضور ییبو را تصور کند.در تمام این مدت، با وجود همه مخالفت هایی که پدر ییبو با رابطهی آنها داشت،سعی کرده بود احترام خود را نسبت به آقای وانگ حفظ کند. به هر حال او پدر تنها عشق زندگی اش بود.اما اگر آقای وانگ سعی میکرد اینبار در عمل مخالفت صریح خود را نشان دهد و رابطه آنها را به طور کامل قطع کند، مطمئن بود که نمیتواند ادامهی این احترام را تضمین کند.او به هیچ وجه حاضر نبود ییبو را از دست دهد.
با رسیدن به سالن اصلی شرکت،از افکارش فاصله گرفت.
به طرف میز منشی رفت اما قبل از اینکه حرفی بزند،توسط او به سمت اتاق آقای وانگ راهنمایی شد.
با چند ضربه به در، وارد اتاق شد.
آقای وانگ سر خود را بالا آورد و با دست به او اشاره کرد که روی صندلی بنشیند.جان مطیعانه به سمت یکی از صندلی ها رفت و نشست.
خود آقای وانگ نیز از پشت میزش بلند شد و روی یک صندلی دیگر،دقیقا رو به روی جان نشست.
جان سرش را پایین انداخته بود تا بتواند ترس و نگرانی اش را از آقای وانگ پنهان کند.سپس با صدایی ضعیف گفت :بفرمایید.میشنوم..
آقای وانگ ابتدا نفسی عمیق کشید و سپس شروع کرد به حرف زدن
- نمیخوام خیلی وقتت رو بگیرم... هم من و هم تو، درگیری ها و کارهای خودمونو داریم.پس میرم سر اصل مطلب. اولین باری که متوجه شدم تنها پسرم،با تو وارد رابطه شده رو خوب یادمه.به قدری عصبانی بودم که تا یه مدت اجازه نمیدادم تنها بره بیرون. حتی همه جور وسیله ارتباطی رو از دسترسش خارج کردم تا نتونه باهات در تماس باشه.این چیزا رو خودت خوب میدونی.من فکر میکردم که اون فقط وارد یه رابطه جدیدی شده که براش جذابیت داره.فکر میکردم همهی اینا از سر بچگیه و منی که پدرشم باید اونو متوجه اشتباهش کنم.
جان سرش رو آورد بالا تا با دقت بیشتری به حرفای آقای وانگ گوش بده.
-اما الان،بیشتر از یه سال از آشنایی شما دو نفر گذشته... من هنوز میتونم برق چشمای ییبو رو وقتی که اسمت رو جلوش میاریم، ببینم.اون هنوزم به هیچ کسی کوچکترین توجهی نمیکنه.بارها سعی کردم با دخترهای دیگه رو به روش کنم،اما اون ذره ای جذبشون نمیشه.با وجود همه اینا، الان میتونم با اطمینان بگم که اون واقعا عاشقته.به عنوان پدرش، خوشحالی پسرم تنها آرزوی منه..دیگه نمیخوام بیشتر از این اذیت شدنش رو ببینم.امروز ازت خواستم بیای اینجا تا بگم با ازدواجتون موافقت میکنم و همینطور میخوام یه قول ازت بگیرم....
آقای وانگ به چشمای جان که خیس بود نگاه کرد.جان انتظار هر حرفی رو داشت به غیر از این..
در حالی که اشک هاش از چشمهای زیباش سرازیر بودن، سریع جواب داد : چه قولی باید بدم؟ هر شرطی بذارین با دل و جون قبول میکنم.
-شرط سختی نیست... باید بهم قول بدی همیشه کنارش بمونی و خوشبختش کنی...نباید بذاری کوچکترین احساس ناراحتی تو زندگیش داشته باشه...به طور خلاصه بهت میگم برای همیشه، همینطوری عاشقش بمون.... قبول میکنی؟
گریه های جان شدت گرفته بود، با همان صورت خیس تند تند سرش را به نشانه مثبت تکان داد و گفت : مطمئن باشید، مطمئن باشید ناامیدتون نمیکنم... ییبو تنها کسیه که عاشقش هستم و خواهم بود.برای خوشبختی و خوشحالیش هر کاری میکنم، مطمئن باشید آقای وانگ!
-از الان به بعد میتونی پدر صدام کنی.
جان مشتاقانه و با لبخندی زیبا به پدر ییبو خیره شد.
آقای وانگ نیز با لبخند ادامه داد : بسیار خب... حرفی که میخواستم رو بهت گفتم. البته ییبو هنوز از تصمیم من خبری نداره.نظرت چیه که بری هنگدیان و خودت این خبرو بهش بدی؟
با شنیدن این حرف، چشمان جان برقی زد. سریع از جایش بلند شد و رو به آقای وانگ احترام رسمی گذاشت.او که این حرکت جان را دید، سریع از جایش بلند شد و سعی کرد مانع این کارش شود:داری چیکار میکنی پسرم؟
اما جان همچنان در همان حالت مانده بود. سپس گفت:لطفی که در حق ما انجام دادید رو هیچ وقت فراموش نمیکنیم پدر. بهتون قول میدم با همه وجودم، عاشقانه کنار ییبو بمونم.قول میدم خوشبختش کنم.
پدر ییبو لبخندی زد و گفت : بهت اعتماد میکنم. حالا هم تا دیرتر از این نشده برو پیشش.برو و با این خبر خوشحالش کن :)
ناگهان جان سر جای خود صاف ایستاد... او میخندید... هم لب هایش هم چشم هایش...و این حالت او از چشم های آقای وانگ دور نماد.
با همان حالت پاسخ داد:چشم...و بعد در حالی که احترام دیگری میگذاشت از آقای وانگ خداحافظی کرد و از شرکت بیرون آمد.
نفس نفس میزد و قلبش دیوانه وار خود را به در و دیوار سینه اش میکوبید... دستش رو روی قلبش گذاشت و زمزمه کنان گفت : آروم باش...تحمل کن تا برسیم پیش ییبو... هنوز واسه محکم کوبیدن کلی جا داری.
چند نفس عمیق کشید و توانست تا حدودی از شکافتن قفسهی سینه اش توسط قلبش جلوگیری کند.سپس برای خرید بلیط هواپیما به راه افتاد.
در اولین پرواز به مقصد هنگدیان، بلیطی رزور کرد.
تا زمان پرواز، حدودا دو ساعت زمان داشت،پس با اشتیاقی وصف نشدنی، به سرعت به سمت خانه اش حرکت کرد.
در آپارتمانش را باز کرد و با دو، به سمت اتاقش دوید.چمدان کوچکش را از کمد بیرون کشید.همانطور که لباس هاو وسایل ضروری اش را برمیداشت،در تلفن همراهش دنبال شماره تلفن یکی از دوستانش میگشت که در پروژه سریال جدید ییبو، در تیم تولید حضور داشت.
بعد از پیدا کردن شماره تلفن، بی درنگ روی آن ضربه زد و تلفنش را بین گوش و شانه اش نگه داشت تا بتواند با دو دست خود،کار کند و سریع تر آماده رفتن شود.
بعد از چند بوق،تلفن برداشته شد.جان پس از صحبت های معمول،از او خواست که آدرس محل اقامت ییبو را برایش بفرستد.همچنین به او گفت که درباره این تماس با ییبو صحبتی نکند.او نیز بدون چون و چرا پذیرفت. جان بعد از تشکر، خداحافظی و تلفن را قطع کرد.
در حین صحبت با تلفن تقریبا همه وسایلش را جمع کرده بود و حالا فقط یک چیز دیگر مانده بود.
جان به سمت میزش رفت و اولین کشو را بیرون کشید.
نگاهش به جعبه زرشکی رنگ مکعبی افتاد. آن را برداشت و درش را باز کرد.
دو حلقهی زوجی در جعبه قرار داشت.او از مدت ها پیش، برای چنین روزی آنها را خریده بود.امروز بالاخره موعدش فرا رسیده بود.جان عمیقا سرمست و خوشحال بود.
جعبه را با دقت در جیب کوچک جلوی چمدان گذاشت و خانه را به مقصد فرودگاه ترک کرد.
بعد از حدودا یک ساعت، به هنگدیان رسید. در حالی که چمدانش را روی زمین میکشید،سوار یکی از تاکسی های فرودگاه شد و به سمت محل اقامت ییبو حرکت کرد.
بین محل اقامت ییبو و فرودگاه،فاصله چندانی نبود؛پس بعد از مدت زمان نه چندان طولانی به مقصد مورد نظر خود رسید.
از ماشین پیاده شد و کرایه اش را حساب کرد.
با هیجان وصف نشدنی به سمت ورودی هتل رفت.درش را باز کرد و با آرامی و بدون سر و صدا،سوار آسانسور شد.
طبق آدرسی که در دست داشت، ییبو در طبقه ششم ساکن بود.دکمه طبقه شش را فشرد و در آسانسور بسته شد.تنها چند ثانیه طول کشید تا آسانسور متوقف شود.
به آرامی پیاده شد و چمدانش را بدست گرفت تا مبادا با صدای چرخ هایش،توجه کسی جلب شود.
رو به روی واحد ییبو ایستاد.تپش های شیرین قلبش و نفس های نامنظمش به او یادآوری میکردند که چقدر دلتنگ است.
دست دراز کرد و چند بار به در ضربه زد.
بعد از چند لحظه در باز شد و ییبو با چهرهی زیبای جان رو به رو شد.
جان با لبخند نگاهش میکرد و تک تک اعضای صورتش را از نظر میگذراند.چقدر تشنه دیدن این چهره بود!
یببو اما ماتش برده بود.ابتدا چند باری پلک زد تا مطمئن شود توهم نزده و جان،درست رو به رویش است.
جان که متوجه حالت متعجب ییبو شده بود،لبخندزنان گفت:میخوای تا آخر همینجا منو نگه داری؟نیام تو؟
یببو با شنیدن این جمله انگار که روح به جسمش بازگشته باشد، به خود آمد.محکم خود را در آغوش جان انداخت.دستانش را دور کمر اون حلقه کرد و به شدت او را به خود فشرد.صورتش را در گردن جان پنهان کرده بود و عمیقا او را می بویید.
جان در ابتدا از این حرکت ناگهانی ییبو شوکه شد،اما لحظه ای بعد، متقابلا دستانش را دور ییبو حلقه کرد و شروع کرد به نوازش کردن کمرش.
ناگهان با احساس خیسی روی گردنش و لرزش خفیف شانه های ییبو،متوجه شد که او در حال گریه کردن است.
یکی از دستانش را بالا آورد و موهای ییبو را به آرامی نوازش کرد، سپس با لحن مهربان و ملایمی گفت : ییبوی من! گریه نکن! مگه نمیدونی قلبم با دیدن گریه هات درد میگیره؟ تو که نمیخوای ناراحتم کنی،میخوای؟
با شنیدن این حرف،ییبو سریع از آغوشش بیرون آمد و سرش را به علامت منفی تکان داد و گفت: معلومه که نمیخوام!
دست هایش را بالا آورد تا اشک هایش را پاک کند اما در نیمه راه، دست هایش توسط دست های جان متوقف شد.
جان دست های ییبو را به لب هایش نزدیک کرد و بوسه نرمی بر آنها زد.
سپس به چشم های ییبو که هنوز از اشک میدرخشید نگاه کرد. یکی از دستانش را جلو برد و به آرامی اشک هایش را پاک کرد وگفت:من عاشق لبخندهای قشنگتم.. همیشه برام لبخند بزن.. باشه؟
ییبو با شنیدن این حرف دوباره خود را در آغوش جان انداخت،دست هایش را دور گردن جان حلقه کرد و با صدایی که شادی در آن موج میزد گفت: جان گا عاااشقتم!
جان با خنده گفت: منم عاشقتم قشنگم! حالا اجازه میدی بریم تو؟
ییبو همانطور که در آغوش جان مانده بود گفت: بریم
+همینجوری بریم؟؟
-آره، من از بغلت نمیام بیرون. همینجوری بریم.
+اینجوری که نمیشه آخه... آهان! یه فکر خوب دارم!
جان بعد از گفتن این حرف،زانوهای ییبو را با دستان قدرتمندش بلند کرد.
با لبخند نگاهی به ییبویی انداخت که حالا کاملا در آغوشش فرو رفته بود:اینجوری خوبه؟
ییبو بوسه کوتاه و نرمی به لب های جان زد:اینجوری عالیه!
بعد از وارد شدن به داخل سوئیت،جان، ییبو را به آرامی روی زمین گذاشت و برگشت تا چمدانش را هم با خود به داخل بیاورد.سپس در را پشت سرش بست.
ییبو با دست به قسمتی از محل اقامتش که بی شباهت به خانه ای کوچک نبود،اشاره کرد : اونجا اتاقمه، میتونی چمدون و وسایلتو بذاری همون جا.
جان سری تکان داد و به سمت اتاق رفت. همانطور که در حال مرتب کردن وسایلش بود،صدای شاد ییبو رو شنید که میپرسید:جان گا،چی میخوری برات بیارم؟
جان بعد از آن مسافت طولانی که از پکن تا هنگدیان طی کرده بود، دلش تنها یک لیوان آب خنک میخواست اما در آن لحظه هوس کرد کمی سر به سر ییبویش بگذارد... پس با یک لبخند شیطون بر لب و با لحنی نسبتا جدی جواب داد:اومم...چی میخوام بخورم؟ ییبو چطوره؟
ییبو که منظورشو متوجه نشده بود با گیجی پرسید:چی؟
+میگم دلم میخواد ییبو بخورم.
جان در اتاق بود درنتیجه نمیتوانست صورت ییبو را ببیند... اما حاضر بود شرط ببندد که صورتش از خجالت قرمز شده.
بعد از چند لحظه ییبو با لحن اعتراضی و خنده داد زد : جان گاااااااا !
صدای خنده جان هم بلند شد، بعد از اون ادامه داد:شوخی کردم...یه لیوان آب برام بیاری کافیه.
در همون لحظه از اتاق بیرون اومد و خودشو روی مبل پرت کرد. چند لحظه بعد ییبو هم با یه لیوان آب خنک بهش ملحق شد و کنارش روی مبل نشست.لیوان آب رو روی میز گذاشت اما نگاهش تمام مدت،روی جان خيره بود.جان هم متقابلا بهش نگاه کرد و با لحن خاصی ازش پرسید:جات راحته؟
ییبو نگاهی به مبلی که روش نشسته بود انداخت و با تردید گفت:آره خب...راحته..چرا میپرسی؟
+نچ... راحت نیس... من میدونم..
ضربه ای به پاهای خودش زد و ادامه داد:بیا اینجا.
ییبو که حالا متوجه منظورش شده بود،با خنده و شادی و کاملا مطیعانه، کاری که جان گفته بود را انجام داد.
روی پاهایش نشست و دستانش را دور گردنش حلقه کرد.
همونطور که خیره نگاهش میکرد پرسید :چی شد که اومدی هنگدیان؟
+دلیلی بالاتر از دلتنگی میخوای؟
بعد از گفتن این حرف بود که فاصله بین صورت هاشونو کم کرد و به آرومی شروع کرد به گرفتن گازهای ریز از لب های ییبو.
ازش فاصلهی کوتاهی گرفت و گفت:دلم برای این طعم و صاحبش خیلی تنگ شده بود...
با شنیدن این حرف،اینبار ییبو بود که فاصله بینشون رو از بین برد و لب هاشو روی لبهای جان به حرکت در آورد.
هر دو تشنه وجود یکدیگر بودند.به آرامی شروع کرده بودند اما بوسه شان در حال عمیق شدن بود...زبان هایشان بی وقفه با هم درحال بازی کردن بودند و طعم شیرین و دل انگیز یکدیگر را میبلعیدند.حلقه ی دست های ییبو دور گردن جان تنگ تر میشد و جان هم او را بیشتر از پیش به خود میفشرد. میخواست عطر تنش را آنچنان وارد ریه هایش کند که با آن یکی شود.
بعد از چند دقیقه،در حالی که هر دویشان به شدت نفس نفس میزدند،از یکدیگر جدا شدند.جان به صورت معصوم ییبو نگاه کرد که حالا با آن لب های خیس،خواستنی تر از همیشه شده بود.
بعد از کمی نفس گرفتن جان شروع کرد به صحبت کردن:
برای فردا صبح بلیط برگشت دارم...برای ادامهی فیلمبرداری باید برگردم پکن... و معنیش اینه که کل امروزو پیشت هستم...خب! حالا نظرت واسه برنامه ی بعدیمون چیه؟
-جان گااا!! تو خیلی بی خبر اومدی! من هیچ برنامه ای ندارم! اگه قبلش بهم خبر میدادی حتما یه برنامه خوب میچیدم...
جان در حالی که میخندید با انگشتش ضربه ای به بینی ییبو زد: میخواستم سوپرایزت کنم ییبو! از کی تا حالا قبل از سوپرایز خبر میدن؟ حالا هم چشماتو اون شکلی نکن! من خودم یه برنامه خوب برای امروز دارم!
-پس با آمادگی کامل اومدی! خب حالا برنامه ات چیه؟
+بریم سر قرار...
-بریم سر قرار؟ کجا بریم؟ من از روزی که اومدم هنگدیان، وقت نکردم برم جاهای دیدنی شهرو ببینم.تو جایی رو بلدی؟
جان چشمکی زد :منو دست کم گرفتی؟ معلومه که بلدم!یه پارک جنگلی تو هنگدیان هست که سوئیت های خصوصی هم داره... برای امروز اونجا رو رزرو کردم!الانم برو حاضر شو که با هم بریم :)
YOU ARE READING
By Your Side(در کنار تو)
Short Storyوانشات کاپل ییجان Genre : romance /slice of life